فرازی از گفتگوی انصاف نیوز با علی شکوهی، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی

خاطره‌گویی سردبیر «دیدارنیوز» در یک گعده خودمانی

وقتی انقلاب پیروز شد اولین محاکمه‌های سیاسی در بهشهر محاکمه‌ همین جناب سروان بود، در استادیوم ورزشی و در سالن بسکتبال و والیبال، دادگاه تشکیل شد. من ضمن اینکه در دادگاه شهادت دادم و درباره عملکرد رژیم شاه افشاگری کردم اما در نهایت اعلام کردم که نسبت به او شخصا شکایت ندارم و به اصطلاح رضایت دادم.

کد خبر: ۹۰۵۶
۰۸:۱۲ - ۱۷ شهريور ۱۳۹۷

دیدارنیوز - انصاف نیوز در یکی از گعده‌های هفتگی خود به سراغ علی شکوهی، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی رفت و با او درباره گذشته‌ و فعالیتهای سیاسی و رسانه‌ای و اجتماعی‌ و نیز مواضعش درباره مسائل جاری کشور سخن گفت. فرازی از این گعده خودمانی را که به بیان خاطره‌ای از دستگیری قبل از انقلابش مربوط است، در زیر می‌توانید بخوانید. علی شکوهی اکنون سردبیری سایت دیدارنیوز را هم برعهده دارد:

 
«... مثلا انقلاب ما می‌توانست خیلی خشن‌تر باشد، ولی به واسطه‌ی همین اعتقادات خاص دینی، خشونت‌ورزی‌اش خیلی کنترل شد.

به عنوان مثال غالب افرادی که ما را پیش از انقلاب دستگیر و شکنجه کرده بودند، بعد از انقلاب دستگیر کردیم، برای افشای عملکرد حکومت، در دادگاه‌ها علیه‌شان حرف زدیم، اما غالب آنان را مجازات خشن نکردیم. مثلا من مسوول اصلی شکنجه‌های خودم را بخشیدم و رسماً نوشتم که شکایت شخصی از او ندارم.

بنابراین دین نقش خشن‌تر کردن فضای مراودات با دیگران را برای ما نداشته است بلکه در بسیاری از جاها تلطیف کننده‌ی فضای سیاسی بوده و از ارتکاب خیلی از اعمال جلوگیری کرده است.

آن شخص که شما بخشیدید، آیا آزاد شد؟

ایشان به واسطه‌ی شکایت آدم‌های مختلف، به ۱۰۰ ضربه شلاق و ۵ سال زندان محکوم شد که بعد از تحمل یک سال حبس، آزاد شد و الان زندگی‌اش را می‌کند.

بعدها او را دیدید؟

نخیر، می‌ترسم ببینمش! می‌ترسم به من بگوید بفرما این هم انقلابتان! نمی‌خواهم چنین عبارتی را از زبان این آدم بشنوم.
 
اگر بگوید چه به او می‌گویید؟ او که نمی‌تواند کارهای خودش را توجیه کند.

او نمی‌تواند کارهایش را توجیه کند ولی من هم نمی‌توانم آن ایده‌آل‌هایی را که برای او توصیف کرده بودم به او نشان بدهم.

این ماجرا یک دلیل شخصی دارد. شب سوم شکنجه که بازجویی تمام شد، ایشان به من گفت: «من خیلی از طلبه‌ها و دانشجوها را بازجویی کردم، شماها هیچ حرفی برای گفتن ندارید»؛ من که فکر می‌کردم بازجویی تمام شده است و دیگر دلیلی ندارد که سکوت کنم، پرسیدم ما حرفی برای گفتن نداریم یا شما گوش شنیدن ندارید؟ گفت:« یعنی تو حرف برای گفتن داری؟ اگر تو بتوانی ثابت کنی که مسیر و راهتان درست است من از شغلم استعفا می‌‌دهم و از این لباس بیرون می‌روم».

گفتم حالا که این را گفتید من وظیفه‌ی خودم می‌دانم هر آنچه را که به نفع شما می‌دانم و به آگاهی‌‌تان کمک می‌کند برادرانه به شما بگویم او تا این کلمه را شنید خودکاری که دستش بود به دیوار روبرو پرتاب کرد و گفت: «حالا که گفتی «برادرانه»، نامردم اگر یک کلمه از حرف‌هایت را یادداشت کنم».

آن شب من بعد از ۳_۴ ساعت شکنجه شدن، دوساعت با او حرف زدم و از مبارزه، انقلاب، سیاست، امپریالیزم، دین، خدا، پیغمبر و هر چپزی که آن موقع بلد بودم، برایش توضیح دادم و متوجه اثرات حرف‌‌هایم روی او بودم. مسوول ساواک شهرمان از جایگاه خودش کم‌کم پایین آمد و شروع کرد به نقادی شاه. من باورم نمی‌شد که اینقدر رویش اثر گذاشته باشم. همان شب به من گفت: «من چه کاری می‌توانم برایت بکنم؟».

گفتم قرار نبود برای من کاری بکنی، قرار بود برای خودت کاری کنی، آقای فلانی از این لباس استعفا بده و برو بیرون چون این انقلاب پیروز می‌شود و من یقین دارم که امثال شما را می‌گیرند و می‌فرستند بالای دار، بهتر است از این لباس بیرون بروی.

طبعا او این قسمت از حرفم را قبول نداشت و راضی به قبول استعفا نبود. در جوابم گفت: «از این وعده‌ها به خودتان ندهید، رژیم شاه امکان ندارد سقوط کند، اما من هر کاری برای خود تو لازم باشد انجام می‌دهم». بعد پلیس را صدا کرد و مرا به سلول منتقل کردند.

آن جناب سروان معمولاً ۴_۵ صبح بعد از بازجویی‌هایش می‌رفت خانه و  یکی دو ساعت می‌‌خوابید و دوش می‌گرفت و برمی‌گشت. من هم رفتم سلول موقع نماز بلند شدم نماز خواندم صبحانه‌ای آوردند خوردم تا بعد مرا به دادسرا ببرند.

دست‌بند دستم بود و با پلیس و پرونده‌ی زیر بغلش داشتیم از پله‌های شهربانی می‌آمدیم پایین که یک‌مرتبه دیدم  ایشان با رنوی خودش آمد داخل شهربانی و تا دید دستم دست‌بند است، گفت: «دست شکوهی را باز کنید». پلیس گفت: «جناب سروان سیاسی است». گفت: «می‌دانم دستش را باز کنید». پلیس زیر بار نرفت و در نهایت بازجویم گفت: «من ضامن شکوهی! دستش را باز کن».
دست‌‌بند از دست من باز کردند و سوار ماشینم کردند که به دادسرا بروم.

در آن زمان ما در بابل یک شبه‌‌خانه تیمی درست کرده بودیم با بچه‌های دانشجو و پنهانی کاری‌هایی کرده بودیم، قصدم این بود که در اولین فرصت از دادسرا فرار کنم و به بابل بروم و پنهان بشوم ولی هرچه فکر می‌کردم کلمه‌ای که این آدم گفت «من ضامن شکوهی»، دست مرا بسته بود. هر چه کردم دیدم نمی‌توانم به اعتماد این آدم خیانت کنم، گفتم توکل بر خدا می‌روم زندان هر چه شد، شد.

در محل دادسرا دستم باز بود، قدم می‌زدم، پلیس پرونده را برده بود داخل. من یکی از دوستان را صدا کردم گفتم که به فلانی بگو من اسمش را در بازجویی برده‌ام، مخفی شود. حتی اینگونه کارها را هم انجام دادم اما فرار نکردم، واقعاً دلم نمی‌آمد به اعتماد این آدم خیانت کنم.

شاید این ماجرا را کامل کنم بد نباشد. وقتی انقلاب پیروز شد اولین محاکمه‌های سیاسی در بهشهر محاکمه‌ همین جناب سروان بود، در استادیوم ورزشی و در سالن بسکتبال و والیبال، دادگاه تشکیل شد. من ضمن اینکه در دادگاه شهادت دادم و درباره عملکرد رژیم شاه افشاگری کردم اما در نهایت اعلام کردم که نسبت به او شخصا شکایت ندارم و به اصطلاح رضایت دادم.

در دوران بازداشت بازجوی من در دوران دستگیری، رابطه‌ی من با ایشان رابطه‌ی بدی نبود، ما در شهربانی کار می‌کردیم، تازه انقلاب پیروز شده بود، ایشان هم زندانی بود. در واقع  حالا جای ما عوض شده بود. او در دادگاه در نهایت به زندان و ۱۰۰ ضربه شلاق محکوم شد که ۴۰ ضربه شلاق اول را در ملاء عام و در یکی از میادین شهر اجرا کردند.

آن‌زمان اجرای شلاق را مثل الان که می‌گویند «فکر کنید قرآن زیر بغلتان است و نباید بیافتد»، به مجریان یاد نداده بودند بلکه شلاق را می‌چرخاندند و صدای وز وز شلاق در هوا می‌پیچید و بعد یکی می‌زدند، یعنی اصلاً شلاق‌‌زدن‌ها استاندارد نبود.

قبل از اجرای شلاق آن بازجو، یکی از دوستان انقلابی برای مردم سخنرانی کرد و گفت: «ما قصد انتقام‌گیری نداریم، قصد کینه‌ورزی هم نداریم، هدف این است که خود گناهکار تطهیر بشود و مجازاتش را در این دنیا ببیند و کار به آن دنیا نکشد وگرنه ما کینه‌‌ورزی نداریم و اگر دست ما بود اصلاً نباید اجرا می‌شد».

آن بازجو هم این صحبت‌ها را گوش می‌‌کرد و بعد زدن شلاق‌ها را شروع کردند. ۴۰ ضربه شلاق را که خورد اصلاً گریه نکرد.

من چون علاقه‌مند به این گونه ماجراها نبودم، اصلاً به محل اجرای حکم نرفتم و در شهربانی ماندم. وقتی او را آوردند، همین که درب ماشین باز شد و چشمش به من افتاد، زد زیر گریه و با صدای بلند گفت: «علی جان تطهیر شدم»! من هم زیر بغلش را گرفتم و به داخل سلول بردیم و لباس از تنش درآوردیم. آنجا دیدم چه تطهیری شده است! سریع دکتر آوردیم و رسیدگی کردیم.

به هر حال با چنین سوابقی، الان دلم نمی‌خواهد با آدمی که آن سوابق را با هم داشتیم روبرو شوم، ایشان را ببینم و در برابر برخی از پرسش‌ها قرار بگیرم چون می‌دانم این پرسش‌ها مقدر است و جواب‌های من هم یقیناً برای او قانع کننده نیست، در قیاس با آن حرف‌هایی که آن شب بین ما رد و بدل شده بود».
 

متن کامل گفتگوی انصاف نیوز با سردبیر دیدارنیوز را می‌توانید در زیر بخوانید:

بخش اول: می‌ترسم بازجویم را ببینم!

بخش دوم: آقای منتظری از کار قاضی فهیم دفاع کرد!

 

نشانی این گفتگوها در سایت اصلی (انصاف نیوز):

بخش نخست گفت‌وگو با علی شکوهی

بخش دوم گفت‌وگوی علی شکوهی با انصاف نیوز

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر: