دیدارنیوز ـ علیرضا کیوانینژاد: انگار قرار نیست نوبل ادبیات به ریل اعتبار گذشتهاش برگردد، تو گویی از سر لجبازی هم که شده قرار است تهمانده آبروی این ارزشمندترین جایزه ادبی جهان را هم بریزند توی جوی و خلاص. این خم اینقدر ناسور شده که هیچ مرهمی برایش وجود ندارد. از استخوان لای زخم بدتر شده. یکسال صبر میکنی تا از بین کسانی که بهترینهای ادبی جهان بوده و هستند، یکی انتخاب شود که با خودت بگویی آخیش خستگی از تنم در رفت، ولی اینطور نمیشود. انگار کن که قرار جدید این است: هر برندهای دست نوبل را میگیرد و میبرد سر بازار. حافظه نوبل ادبی مدتی است پر شده از اسامی بیمعنی و دیگر خیلیها عادت کردهاند که نمایش خندهدار آکادمینشینهای سوئد. یکبار جایزه را به «باب دیلن» میدهند، بار دیگر «توماس ترانسترومر». بعد نگاه میکنی به قطار بزرگانی که نوشتند و به تو یاد دادند به پیغام کلاغهای سیاه هم شک نکنی و بفهمی جنس دلتنگی شیشه و سنگ را؛ بزرگانی مانند فوئنتس، داکترو (ف)، آپدایک، کوندرا، کاداره و بسیاری دیگر که برخیشان مثل فوئنتس و داکترو و آپدایک، رخ در نقاب خاک کشیدند و برخی دیگر، هنوز در صف ایستادهاند و نوک پا- شاید- سرک میکشند که کی نوبتشان میشود.
امسال جایزه را به یک شاعر آمریکایی دادند، چهاردمین خانمی که این جایزه را به خودش اختصاص میدهد: خانم لوییز گلوک. متولد ۱۹۴۳ نیویورکسیتی. آخرین مجموعه شعرش «شب پاکدامن و وفادار» برنده جایزه شعر کتاب ملی ۲۰۱۴ شد. بعد هم با «هفت سالگی» و «ویتانوا» جایزه شعر بینگهام نشریه کتاب بوستون و جایزه شعر کتاب نیویورکر را از آن خود کرد. درنهایت، اما «پولیتزر» را دریافت کرد و از این لحاظ شاعر موفقی است، اما شرط کافی هم برای دریافت نوبل محسوب میشود؟ همین جوایز کافی است؟ در مدح و ستایش او نوشتند که اشعارش چه و چه. اما قوارهاش نمیخورد به یکی مثل یوسا که برنده این جایزه شد و گفتند آقای رمان بالاخره نوبل برد و نوبل، آبروداری کرد. کسی که وقتی آثارش را میخوانی احساس میکنی «جزیرهای» نیست و نگاهش فراتر از محدوده جغرافیاییاش است. من چندین شعر از خانم گلوک خواندم، ولی چنین رگههایی را در شعرش ندیدم. حتی وقتی نام خانمهای شایسته دریافت نوبل به میان میآید آلیس مونرو یا حتی خانم الکسیوویچ، آنقدر شایسته بودند که کسی نگفت چرا این دو برنده شدند، نیز تونی موریسون.
موضوع فقط غر زدن نیست، اینکه بگوییم چرا فلانی نبرد و این یکی برد، ماجرا به نفس انتخاب برمیگردد، آنجا که داوران این جایزه ادبی ظاهرا مثل شاعر فوتبال، رونالدینیو، عمل میکنند: به راست نگاه میکنند، ولی به چپ پاس میدهند. هرسال تقریبا همین موقع نامهای زیادی به گوش میرسد و آنها که اهل کتابند دوست دارند نام بزرگی، خورَندِ نوبل، برنده این جایزه شود، ولی ظاهرا چنین انتظاری وصل میشود به «باش تا صبح دولتت بدمد».
مثالی هست که میگوید «فیل هرچهقدر هم فیل خوبی باشد نمیتواند گراز خوبی باشد.» این مثال در نقد منش و شیوه نگارش منتقدانی استفاده میشود که گاه درباره یک کتاب، چه قلمفرساییها که نمیکنند، ولی درنهایت متن، چیزی نیست جز سبدی از کلمات بیسروته که در بهترین حالت و با کلی چشمپوشی، نظر یا همان «کامنت» هستند. حالا شده حکایت نوبل ادبی که هرسال دریغ از پارسال. میروند سراغ فردی که ردای نوبل به قامتش زار میزند. کاش نوبل ادبی دوباره دچار بحران مسایل اخلاقی داورانش شود و به کسی تعلق نگیرد یا وقتی به کسی تعلق میگیرد، آوازهاش آنقدر طنینانداز باشد که مجبور شوی تمامقد به احترامش بایستی و کلاه از سر برداری. شاید وقتش رسیده که باور کنیم نوبل هم مرده، مثل مرحوم آلفرد نوبل. تمام.