دیدارنیوز ـ
حسین جعفری*: این خاطره در سال ۷۱ نگاشته شده و لذا برخی کنایات آن را باید در حال و هوای همان دوران فهمید، گرچه وقتی به اشارات متن توجه میکنم؛ احساس میکنم در شرایط امروز نیز قابلیت شنیدن دارد.
"ثبت خاطرات جهاد مقدس دلاورمردان عزم آهنین خصوصاً آنان که قبل از ایام تکلیف (و به حقیقت قبل از ایام تشریف به انجام مسائل عبادی)، پا به صحنههای خون نهادهاند کاری است سخت، چون هم رسالت قلم مطرح است و هم دشواری ترسیمِ بدونِ اغراقِ اخلاص و عروج در پیش است و از همه مهمتر باریکی راه ادامه اخلاص برای او!
زمستان ۶۱ بود و غروبی زیبا! قرص قرمز رنگ خورشید در دشت صاف جفیر، نوید بخش شبی بود آرام؛ که میشد با خدا خلوت کرد. شبها میگذشت و گروه شش نفره ما که ویژگیهای خاصی داشت آماده میشد برای کاری عظیم، کاری که نتیجهاش آمادگی دوستانم بود برای شهادت. نام این گروه، به اصطلاح، گروهِ خدمتگزاران گروهان بود.
فرمانده گروهان احمد نام داشت او مردی متواضع بود که با اصرار فراوان مانع کمک دیگران به خود در زمان تصدی شهرداری سنگر میشد. احمدآقا انسانی بسیار خاضع و دوست داشتنی بود.
منصور، معاون گروهان بود که مداح قابلی هم بود و همین باعث شده بود در سنگر ما هر شب جلسه دعای توسل برقرار باشد. از مشخصات بارز او، ریش فرماندهیاش بود و همین امر او را بیشتر از فرمانده گروهان، فرمانده جلوه میداد.
پیک گروهان هم که کوتاه قد و جوان بود؛ نامش حسین بود و به همراه پسر عمویش دست از نشاء برنج در آمل کشیده و برای دفاع دست به کلاشینکف برده بودند، حسین ما به اقتضای سنش، بازیگوش، شلوغ و ...
بیسیمچی گروهان همان پسر عموی حسین یعنی محمد آقا بود که مانند فامیلش پر تحرک و به دلیل سن کمترش بازیگوشتر.
کمک بیسیمچی اول، مرتضی نام داشت. او با اخلاق پسندیدهاش که با متانت و حوصله نیز همراه بود؛ محور تجمع بچههای سنگر بود. البته او کسی نبود که دلش در عملیات به بیسیمچی بودن خودش باشد، در بدر دنبال شهادت میگشت (برای همین هم اغلب اوقاتی که در جبهه بود "آر – پی – چی زن" بود اما این دفعه دیر آمده بود و برای همین مجبور شد کمک بیسیمچی شود).
اما مرتضی و امثال او بیخبر از اینکه شهادت علاوه برخواستن از جانب عاشق، نیاز به کرشمهای از جانب معشوق نیز دارد که ممکن است به دلیل عدم آمادگی عاشق و یا مصلحت بینی معشوق تا سالها به تعویق افتد و .... الله اعلم.
نفر ششم که از شلوغی یک بسیجی بی بهره نبود و البته به دلیل دوستی با آقا مرتضی با سرمایه کمی از مطالعه نیز همراه بود (البته جهت اطلاع و محض ریا ، عرض شد)، من بودم‼️ با توجه به شرحی که گذشت، تصور سنگری شلوغ و پر سر و صدا و فرهنگی که محفل انس بقیه باشد دور از انتظار نبود. این خصوصیات باعث شده بود که جمله پر محتوای "بسیجی مظلوم شهر شهید جبهه" به طنز به جمله "بسیجی شلوغ جبهه، شهید جبهه" تبدیل شود.
ماجرا از آنجا شروع شد که بنده رو سیاه فکر کردم حالا که تا عملیات مدتی میهمان جفیر هستم خوب است از وقتها بهتر استفاده کنیم چون شبها را که معمولاً با نگهبانی کنار بیسیم و با قرائت قرآن و احیاناً نماز بسر میبردیم اما روزها تصمیم گرفتیم با کمک مرتضی به مطالعه بپردازیم اما انگار این مطالعه آن هم مطالعه کتاب معاد شهید دستغیب، تا حدی به ما جنبه جدی میداد و دوستان بازیگوش ما را سخت ناراحت کرده بود. آنها همین که میدیدند ما مشغول مطالعهایم؛ سر به سرمان میگذاشتند و با برنامههای خاص خودشان؛ حتی شده با دعواهای ساختگی و در مرحله بعد با راه انداختن کشتی، حسابی خدمت ما میرسیدند. البته همیشه هم دعواهایشان ساختگی نبود آخر آنها پسرعمو بودند و کم سن و ...! دیدیم نمیشود، به پیشنهاد آقا مرتضی تصمیم گرفتیم مطالب کتاب را در قالب طنز و به صورت محاوره و گفتگوی دو طرفه به بچهها منتقل کنیم؛ مثلاً یادم میآید وقتی به بحثِ صفات حوریهها رسیدیم بلند گفتم آقا مرتضی نگاه کن تو کتاب نوشته لباس حوری آن قدر لطیفه که زیرش پیداست، انگار خودش هم آن قدر لطیفه که مغز استخوانش معلومه! آن وقت مرتضی شبیه کسی که حالش به هم خورده میگفت دیگه نگو؛ دیگه نگو که حالم را به هم زدی، اگر استخوانش معلوم باشد که آدم میترسه طرف آنها برود و این برخورد، دستمایه خنده و بعدها توجه بچهها به کتاب معاد دستغیب شد، بعد از مدتی دیدیم محمد آقا یواشکی کتاب را مطالعه میکند، بیشتر فکر میکند و بیشتر میخواند و ما هم میگفتیم : "آقا تخت گاز داره میره به معراج".
ایام به آرامی میگذشت، تا اینکه به فروردین ۶۲ رسیدیم و به منطقه عملیاتیِ و الفجر ۱ منتقل شدیم. هر کس حال و هوایی خاص داشت و ما بیسیمچیها، از شوق شنیدن رمز "یا الله"روزشماری میکردیم تا اینکه چند روز مانده به عملیات؛ حاج صادق آهنگران نوحه معرف ِ"با نوای کاروان" را خواند، همه حسابی آماده پرواز شده بودیم اما غافل از اینکه خداوند قصد گلچین کردن دوستانش را دارد و ....
روز آخر فرا رسید و ما که در این دو هفته آخر شدیداً مشغول آموزش و تعلیم نظامی بودیم آماده عملیات! فرمانده گردان به سخنرانی پرداخت و از استقامت و یاری نمودن امام سخن گفت. بعد از او هر گروهان دل به صحبت فرمانده گروهان خود داد و فرمانده ما برادر سوری؛ پس از صحبت در مورد شهادت و ایثار، گفت: "اگر من شهید شدم فلانی و فلانی، جانشین من هستند" و جالب اینکه جانشینهای او هم جانشین معرفی کردند، برایم عجیب بود چرا جانشینهای او هم جانشین معرفی میکنند اما در عملیات دیدیم فرمانده خوب ما به شهادت رسید و جانشینهای او، همه مجروح شدند و عملاً هدایت گروهان از طریق بیسیم و ارتباط با فرماندهی گردان صورت میگرفت. ای کاش نفر پنجم هم معرفی میشد.
شب ۲۲ فروردین فرا رسید و ما به پای کار رسیدیم، عجب معرکهای بود. به فاصله ۳۰۰ متر تا خاکریز دشمن، میدانی بود پر از مینهای مختلف، از خوشهای گرفته تا واکسی، از گوشت کوبی و والمر تا مینهای منور! تصور عبور از این ۳۰۰ متر کافی بود که انسان مطمئن شود جزء شهداست. حدود ساعت ۲/۵ صبح بود که رمز عملیات رسید و من با تکبیری بلند که از تمام وجودم نشأت میگرفت رمز "یاالله، یا الله، یا الله" را تکرار کردم، حمله آغاز شد!
بچهها پشت میدان مین زمینگیر شدند و تلاش گروه تخریب به کندی پیش میرفت این باعث شد دسته گلهای امام همین طور پرپر شوند شاید کمتر از ۵ دقیقه طول نکشید که فرمانده گردان ما با قامتی استوار بپا خاست و گفت:"فرماندهی شما زنده دل به میدان زد هر کس امام را دوست دارد بیاید."
اینجا بود که عاشورا را دیدم، اینجا بود که گفتم آیا کسی باقی میماند که این حماسه، این شجاعت، این بصیرت و فداکاری، این عشق و معامله با خدا و این پرواز تا لامکان را ثبت نماید (و ای کاش آرزوی دیگری میکردم تا شاید...). اینجا بود که رسول ا...(ص) با مباهات دوستان شهیدم را به دیگر انبیاء نشان میداد و حسین (ع) به عباس امر میکرد؛ برو آب فراهم ساز که مشتاقانم با تکبیر و لبانی تشنه در راهند.
آری، روح دیگر تحمل جسم را نداشت به خاطر همین بود که بدنها تکه تکه میشد، لباسها پاره میگشت و لبها هم نوا با ندای"ارجعی الی ربک" ترانه وصل سر میدادند.
فتح قلهای در شمال فکه به عهده ما بود، راهی جز عبور از این کانال باریک و طولانی در پیش نداشتیم، کانالی که از هر سو مورد تهاجم گلولههای بیرحم بود اما نه! اصلاح کنم، گلوله بیرحم است اما برای ما زمینیها، برای شهدا گلولهها سفیران وصول به حق بودند و اگر ما هم آسمانی بودیم گلوله بی رحم، برایمان فرشتهای بود که ما را به دیدار حق بشارت میداد.
با دیدن شهادت فرمانده گروهان و شهادت جمعی از دوستان، مرتضی تحمل نکرد و آرپی جی را برداشت و از ما جدا شد و من غرق در این اندیشه که آیا جدایی ما دائمی است یا میتوان او را مجدد دیدار کرد. صدای پشت بیسیم مرا به خود آورد، فرمانده گردان دستور پیشروی به سمت چپ خاکریزها را صادر کرد. عرض کانال کم و بسیار تنگ بود اما مجروحانی که در کانال بودند با قطرات اشک، ما را بدرقه میکردند و آنهایی که توان صحبت کردن داشتند وضعیت جلو را منتقل میکردند.
لگد کردن و گذر از روی اجساد شهدا چه در میدان مین گذر از اجساد مطهر شهدا و چه حالا در کانال خود مصیبتی بود که به وصف نمیآید. گذر از اجساد مطهر شهداء؛ به قصد رسیدن به اهداف مقدس آنان برای ما جانگداز بود اما نمیدانم حالا ما را چه شده که گذر از آرمان شهداء و لگد مال کردن آنان در این زمانه، مقدمه برخی پیشرفتهاست؟
دوستی را دیدم که از قبل میشناختمش نامش خلج بود و امشب ترکش بر سینه، مدال جانبازی دریافت کرده بود از من جهت پانسمان کمک میخواست اما بلافاصله پس از باندپیچی شروع به رفتن کرد و گفتم کجا؟، گفت جلو، گفتم مجروحی و وضع تنفسیات هم که خوب نیست برگرد عقب، با نگاه تیزی گفت مگر نمیبینی احتیاج به ما دارند رفت اما چه رفتنی!
رفتی و رفتن تو آتش به جانم افکند
بر کاروان چه ماند جز آتشی به منزل
رفت تا با مدالش به علی اکبر بپیوندد اما نه!، او رفت تا به میهمانیِ اول مفقودالاثر معصوم نائل آید و چون آن بانوی مظلوم مفقودالاثر باشد.
پس از ساعتها رزم بی امان، دستور رسید باید به مواضع اولیه برگردیم و باید گروههای حمل مجروح تشکیل و مجروحان را به عقب منتقل کنیم. تیم ده نفره حمل مجروح که من و محمد هم با آنها بودیم با تشویق مجروحینی که قدرت راه رفتن داشتند و حمل مجروحان دیگر حدود ۳۰ نفر را به عقب منتقل کردیم.
نزدیک خط خودی بودیم که بارانی از خمپاره ۶۰ بر سرمان باریدن گرفت، مجروحان را در جان پناههای طبیعی مستقر کردیم اما خودِ من و محمد بیجا ماندیم. پس از افت و خیزهای فراوان و خیزهای سه ثانیهای، کانال بسیار تنگ و باریکی که عرض آن کمتر از ۴۰ سانت متر بود را یافتیم و به داخل کانال پناه بردیم اما عمق کانال هم بسیار کم بود، به حدی که کتف و دست ما بیرون ماند. سرهای ما آنقدر به هم نزدیک بود که کلاخودها با همدیگر در تماس بودند. با هم صحبت میکردیم که ناگهان خمپاره شصتی به فاصله دو سه متری ما منفجر شد و کلی خاک به رویمان ریخت. در این اندیشه بودم که چقدر زیبا بود اگر این کانال قبر ما میشد که خمپاره دوم نیز چون میهمانی ناخوانده سر رسید و در یک متری ما منفجر شد.
من بشارت دهنده شهادت محمد بودم. به او گفتم محمد! سومی که بیاید رفتنی هستیم و میهمانِ سومی ما را به میهمانی خدا میبرد، اگر رفتی شفاعتم کن و ... .
حرفم تمام نشده بود که خمپاره سوم آمد، اما این بار ناخوانده نبود بلکه میدانستیم سومی راهگشاست. یک "آن" دیدم چیزی به هوا پرتاب شد و دیگر هیچ! دنیا سیاه شده بود، در آن زمان فکر کردم که شهید شدهام اما وقتی بجای نور، سیاهی درون را مشاهده کردم و بجای ارواح مطهر و نورانی، دیو بد سیرت نفس را (که با تمسخر شکست مرا به رخ می کشید) مشاهده نمودم، دانستم ... .
محمد رفت و همچنانکه جسماش به هوا پرت شده بود، روحش نیز به وصال توفیق یافت و به جایی رفت که فرشتگان حسرت حضور در آنجا را با هم نجوا میکنند.
از محمد چیزی باقی نماند جز یک راه ناتمام.
*رزمنده دوران دفاع مقدس