نسبت علوم‌انساني با سياست دموكراتيك (فراز و فرود علوم انساني در گفت‌وگو با عليرضا ملايي‌تواني)

اگر به سفرنامه ميرزا صالح شيرازي و ديگران رجوع كنيد متوجه مي‌شويد كه آنها صرفا در حيرت نيستند بلكه به مسائل فكري و مباني اجتماعي نيز توجه و تامل مي‌كنند. هر چند نه با عمق و دقت بالا اما همين مشاهدات به ظاهر ساده نوعي بازانديشي محسوب مي‌شد كه براي آگاهي يك شخص يا جامعه به نظر من كفايت مي‌كند.

کد خبر: ۳۱۴
۰۹:۱۹ - ۲۷ فروردين ۱۳۹۷
مرتضي ويسي- مرتضي شيري

روزنامه اعتماد / دوشنبه ۲۷ فروردین ۹۷

 

علوم انساني به معناي مدرن و امروزي آن از چه زماني وارد ايران شد؟ پاسخ به اين سوال صرفا يك پاسخ تاريخي نيست بلكه دقيقا معطوف به جامعه امروز ما است. تجربه هيچگاه نمي‌تواند منقطع و بدون تكيه بر ميراث تاريخي شكل بگيرد. به همين جهت آشنايي با اولين مواجهه ما با علوم انساني مدرن مي‌تواند به فهم موضع امروزي مان در قبال علوم انساني كمك كند. عليرضا ملايي تواني، استاد پژوهشگاه فرهنگ و علوم انساني كتابي با عنوان«سرگذشت نهادهاي پژوهشي علوم انساني در ايران» را در دست چاپ دارد كه به طور مفصل اين موضوع را مورد واكاوي قرار داده است. به اين بهانه گفت‌وگويي با او ترتيب داديم تا با چند و چون اين موضوع بيشتر آشنا شويم.

 

زماني كه از علوم انساني جديد صحبت مي‌كنيم، آيا مي‌توانيم مبدا مشخصي براي آن در نظر گرفت؟

پاسخ دادن به اين سوال خيلي راحت نيست اولا اينكه ما در برش‌هاي تمدني و تاريخي نمي‌توانيم با يك خط‌كش دقيق گسست‌ها و پيوست‌ها را اندازه‌گيري كنيم. اين بدين معنا است كه اساسا نمي‌توان مبدا مشخصي براي اتفاقات تاريخي در نظر گرفت. اما به اين دليل كه نسبت مشخصي ميان انسان مدرن و علوم مدرن وجود دارد مي‌توانيم شكل‌گيري علوم انساني جديد را همزمان با ورود مدرنيته به ايران بدانيم. بعد از جنگ‌هاي ايران و روس ما اولين برخورد‌هاي عيني با جهان جديد را تجربه كرديم و سفرنامه‌هاي ايرانيان در غرب نيز ميراث اين دوران است. اگر به سفرنامه‌هاي نسل اول ايرانيان به اروپا نگاه كنيد مطالب زيادي را درباره نظم حقوقي جديد و انسان مدرن مشاهده مي‌كنيد. زماني كه اين متون در داخل ايران منتشر شد تمام سطوح جامعه از نخبگان و روشنفكران با جهان جديدي آشنا شدند. درواقع اين سفرنامه‌ها اولين متون مربوط به علم انساني جديد در ايران بود. از همان زمان اعزام دانشجو به اروپا آغاز شد و مدارس جديد در داخل ايران شكل گرفت. شايد اولين نهاد مدرني كه در ايران به شكلي مدرن علوم انساني مدرن را در دستور كار خود قرار داد دارالانطباعات ناصري بود كه در آنجا نخستين پژوهش‌هاي انساني صورت گرفت كه در آن مكان گروه‌هاي كثيري براي ترجمه كتاب‌هاي مختلفي در رشته‌هاي علوم انساني شكل گرفته بود. اين نشانگر اين بود كه فهم جهان جديد جز در پرتو علوم انساني امكان‌پذير نيست. با ورود تكنولوژي‌هاي جديد به جامعه ايران مردم نياز به فهم بيشتر اين دنياي جديد داشتند به همين جهت نيازمند متوني بودند كه ماهيت اين تحولات را توضيح دهد. در همين راستا نهاد‌هاي آموزشي بيشتري مانند دارالفنون شكل گرفت كه در آنجا درس‌هاي مختلفي درباره علوم انساني گنجانده شده بود. نهضت مدرسه‌سازي، شكل‌گيري مطبوعات و روزنامه‌ها، اولين نمايش‌هاي تئاتر و... همگي در انتقال پيام علوم انساني جديد در ايران موثر بودند.

به نظر شما آيا نحوه آشنايي ما با علوم انساني جديد بسيار اجمالي و به عبارتي سطحي بوده است؟

طبيعتا ما نمي‌توانستيم نسبت به موقعيت تاريخي و سياسي كه داشتيم فهم عميقي از دستاوردهاي علوم انساني جديد داشته باشيم. جامعه همچنان درگير بي‌سوادي بود و حتي اگر متوني ترجمه يا روزنامه‌اي منتشر مي‌شد مخاطبان كثيري پيدا نمي‌كرد. همچنين نيروهاي سنتي در ايران آن زمان بسيار قدرتمند بودند و به اين راحتي علوم مدرن نمي‌توانست از موانعي كه آنها ايجاد مي‌كردند، عبور كند.

شايد يكي از موانع اصلي در شكل‌گيري معرفت انساني جديد تاكيد بر فن‌محوري علوم جديد بود و بيشتر بعد تكنولوژيك و فني علم مورد توجه قرار مي‌گرفت تا بعد انساني آن. نظر شما چيست؟

اين موضوع را بايد به اين صورت نگاه كرد كه فهم ما ايرانيان از علوم انساني جديد در هر سطحي كه بود به هر حال نتايج سياسي مهمي در پي داشت. نمونه عيني اين قضيه خود مشروطه بود كه حاصل همين نگاه تدريحي و به قول شما اجمالي بود. بعد از مشروطه ما وارد يك دوره جديد از مواجهه با علوم انساني جديد مي‌شويم. يك قضيه كلي وجود دارد آن هم اين است كه تاريخ نشان داده علوم انساني در فضاي باز دموكراتيك رشد مي‌كند و هر ميزان كه استبداد در جامعه فراگيرتر و عميق‌تر باشد علوم انساني نيز به عقب مي‌نشيند. در انقلاب مشروطه ما به چنين فرصت تاريخي بزرگي دست پيدا كرديم. هر چند دستاوردهاي علمي و انساني ما قابل قياس با كشورهاي پيشرفته نبود اما به مدد همين فضاي باز سياسي اين امكان شكل گرفت كه بسياري از نخبگان و روشنفكران بحث علوم انساني در ايران را گسترش دادند. اينجا بود كه ما عملا فهم فقر تاريخي خودمان را در مواجه با مفاهيم مدرن درك كرديم و حس كرديم اين مفاهيم را يا بايد خودمان تعريف كنيم يا ترجمه كنيم. همين موضوع باعث مي‌شد مدارس جديد مانند مدرسه علوم سياسي شكل بگيرد تا ديپلمات‌هايي را تربيت كند كه اقتضائات دنياي جديد را درك كنند. در خود مشروطه كه مهم‌ترين بحث آن قانونگذاري است بايد با پرداخت‌هاي جديد در حوزه علوم انساني پيش برده مي‌شد. اينها مسائلي بودند كه بسياري از نخبگان فرهنگي آن زمان را به خود مشغول كرده بود و همانجا بود كه اين نخبگان به اهميت آموزش و مدارس جديد پي بردند.

آيا تاثير مشروطه صرفا در شكل‌گيري نظام آموزش جديد در حوزه علوم انساني بود؟

نه قطعا اين گونه نبود. تاثير مهم مشروطه را بايد در انقلاب فكري جست كه سعي داشت اين نظام آموزشي را داير كند. درواقع انقلاب مشروطه باعث شد همه حوزه‌هاي مربوط به انسان از جمله تمام رشته‌هاي هنر و ادبيات مردمي و توده‌اي شود. بايد به اين نكته دقت كنيد تا پيش از مشروطه تمامي حوزه‌هاي هنر و ادبيات كاملا درباري بود ولي بعد از مشروطه شاهد شكل‌گيري هنر و ادبيات مردمي هستيم در تمامي حوزها از جمله شعر، رمان، موسيقي، معماري، نمايش و حتي نقاشي همگي بر آمده از دل مردم عادي بودند. در واقع همه ساحت‌هاي علوم انساني به واسطه همين انقلاب فكري مشروطه بود كه در ميان مردم جاي گرفت و در ادامه رشد و تعالي يافت. همين علم تاريخ كه پيش از مشروطه در خدمت صاحبان قدرت بود در دوران پس از مشروطه تحول چشمگيري پيدا كرد. تاريخي كه به توده‌ها توجه داشت نه اشراف و نخبگان جامعه و اين از اهميت بالايي برخوردار بود. بعد از مشروطه هيچ روايتي نيست كه در آن مردم وجود نداشته باشند.

به نظر شما اين گزاره صحيح است كه ايراني‌ها بيشتر با محصولات دنياي مدرن آشنا شدند و توجهي به مباني فكري آن نداشتند؟

به نظر من نمي‌توان يك حكم كلي صادر كرد. اگر اين حرف صحيح باشد چگونه مي‌توانيم يك انقلاب ساختاري ايجاد كنيم، درحالي كه مي‌دانيم انقلاب مشروطه يك تحول ساختاري عميق در جامعه ايران بود. شايد به تعبيري درست باشد كه ما فهم دقيقي از مباني فكري و فلسفي جهان جديد نداشتيم يا آثار بسياري از متفكران رنسانس به اين سو را مطالعه نكرده بوديم اما به اين معنا نيست كه اساسا به آنها بي‌توجه بوديم. در همين سفرنامه كه اشاره شد اگر به سفرنامه ميرزا صالح شيرازي و ديگران رجوع كنيد متوجه مي‌شويد كه آنها صرفا در حيرت نيستند بلكه به مسائل فكري و مباني اجتماعي نيز توجه و تامل مي‌كنند. هر چند نه با عمق و دقت بالا اما همين مشاهدات به ظاهر ساده نوعي بازانديشي محسوب مي‌شد كه براي آگاهي يك شخص يا جامعه به نظر من كفايت مي‌كند.

يكي از اصول و مباني علوم انساني مدرن تكيه آن بر مفهوم اومانيستي آن است. به نظر شما روشنفكران و مروجان علوم انساني در ايران به اين امر آگاهي داشتند؟

من فكر مي‌كنم نمي‌توان به راحتي گفت كه آنها وجه اومانيستي علوم را درك نمي‌كردند. كسي مثل آخوند‌زاده نشان مي‌دهد كه دركي از اين موضوع داشته هرچند كه او شايد فيلسوفان عصر روشنگري را كاملا مطالعه نكرده بود. اما مي‌توان اين پرسش را مطرح كرد انساني‌هاي امروزي كه ادعاي مدرن بودن را دارند همگي دكارت و كانت را مطالعه كرده‌اند؟ اين مسائل تجربه‌هاي زيسته هستند كه در فكر انسان‌ها نمود پيدا مي‌كنند. فردي كه در متن تمدن جديد قرار مي‌گيرد لاجرم فهم و نگرش او با انسان پيشامدرن متفاوت مي‌شود.

توجه داشته باشيد كه دولت در آن زمان هيچ اطلاعي از تبعات گسترش علوم انساني جديد در ايران را نداشت. دولت نمي‌دانست كه اين اطلاع از جهان جديد ممكن است عامل تزلزل قدرت در درون حاكميت باشد. برخلاف اين موضوع دولت فكر مي‌كرد ترويج اين علوم منجر به تقويت جايگاهش خواهد شد. براي مثال در تاسيس دانشگاه تهران نگاه حاكميت اين است كه دانشگاه تهران چگونه نيروهاي جديدي براي تثبيت قدرت دولت كاركرد خواهند داشت اما به تدريج و با گسترش علوم انساني جديد تبعات و تاثيرات آن براي دولت نمايان مي‌شود چه ميزان اين مفاهيم جديد مي‌توانند تبعات سياسي داشته باشند. ما زماني كه دوره‌هاي مختلف تاريخ معاصر ايران را مطالعه مي‌كنيم كاملا متوجه مي‌شويم كه چه ميزان دانشگاه‌ها برخلاف قصد و نيت سازندگان آن چه ميزان سياسي مي‌شوند.

حوزه و روحانيت نسبت به اولين مواجهات ورود علوم انساني مدرن چه مواضعي اتخاذ كرد؟

روحانيت در آن زمان با شك و ترديد عميقي با اين فضا مواجه شد. فروغي از بانيان مدرسه علوم سياسي در ايران بود كه در خاطرات خود مي‌گويد: «زماني كه مدرسه علوم سياسي را داير كرديم به ناگزير وقتي كه از حقوق بين‌الملل صحبت مي‌كرديم مجبور بوديم از توانايي حوزه‌هاي علميه استفاده كنيم به همين دليل از چند تن از روحانيون دعوت كرديم به مدرسه بيايند و تطبيق علوم جديد با علوم ديني با ما كنند ولي متاسفانه موفق به همكاري نشديم.» مثال‌هاي زياد تاريخي ديگري وجود دارد كه نشان مي‌دهد روحانيت نسبت به اين تحولات خوش‌بين نبود و همراه نمي‌شد. هرچند جرياني از روحانيت تحت عنوان دگرانديشان ديني شكل گرفته بود كه در ميان آنها به مدارس جديد و علوم انساني مدرن نگاه مثبتي وجود داشت اما اينها تعداد قليلي بودند و در ميان دستگاه روحانيت جايگاهي نداشتند و به همين جهت صداي آنها پژواك عميقي در ميان جامعه نداشت.

مي‌دانيم كه شما كتابي در دست چاپ داريد درباره علوم انساني در دوران پهلوي اگر امكان دارد درباره جايگاه علوم انساني در اين دوران بپردازيم. آيا در اين دوران با تحول جديدي مواجه هستيم؟

بله، در دوران پهلوي با تحول عميقي در حوزه علوم انساني مواجه هستيم. اين تحول با روي كار آمدن رضا شاه و نگاه كادر‌سازي كه دارد آغاز مي‌شود. درواقع رضا شاه همان‌گونه كه گفته شد به تبعات موضوع آگاهي ندارد. در سال‌هاي ١٣٢٠ تا ١٣٣٢ يعني كودتاي ٢٨ مرداد علوم انساني در ايران يك جهش عميق داشت كه باعث شد مباحث جديدي در گستره فضاي معرفتي ايران ايجاد شود. در اين دوران بسياري از فعالان دوره مشروطه خاطرات خود را بازنويسي كردند شخصيت‌هايي مانند ملك‌الشعراي بهار، عبدالله مستوفي و بسياري از فعالان ديگر كه سعي داشتند با اين كار روايتي متفاوت‌تر از روايت رضاشاه از مشروطه ارايه كنند.

اما اين فضاي پويا بعد از كودتاي ٢٨ مرداد به قهقرا رفت. آيا با گسترش مستبدانه دولت در دوران محمدرضاشاه علوم انساني نيز همين سرنوشت را پيدا كرد؟

در سال ٤٠ شمسي ما با يك تحول بسيار متفاوت در علوم انساني ايران مواجه هستيم كه هيچگاه در تاريخ ايران سابقه نداشته است و آن هم تاسيس نهاد‌هاي پژوهشي به جاي دانشگاه است. اين به معناي آن نيست كه پيش از اين نهاد‌هاي پژوهشي نداشتيم. در اواخر دهه ٤٠ انبوهي از موسسات پژوهشي علوم انساني در ايران داير شد مانند بنياد فرهنگ ايران، انجمن شاهنشاهي فلسفه ايران، فرهنگستان ادب، پژوهشكده علوم ارتباطي و توسعه و بسياري نهاد ديگر كه من در كتابم به تفصيل از آنها نام برده‌ام. حكومت در اين نقطه تاريخي پي برد علوم انساني‌اي كه در دانشگاه‌ها ترويج مي‌يابند پاسخگوي بحران‌هاي كشور و حاكميت نيست. كشوري كه كودتاي ٢٨ مرداد را پشت سر گذاشته است با تاثيرات انقلاب سفيد، در حال حركت است قطعا نياز به فضاي علمي جهت مشروعيت‌سازي نياز دارد و دانشگاه‌ها پاسخگوي نيازهاي دولت نبودند. در شرايطي كه دانشگاه‌هاي كشور پايگاه نيروهاي سياسي مختلف از جمله چپ شده بود مهم‌ترين پاسخ دولت به اين وضعيت ايجاد همين نهادها و موسسات علوم انساني بود تا به دور از هياهو و حواشي سياسي پاسخگوي نيازمندي‌هاي رژيم باشد. اينجاست كه مي‌توان به فلسفه شكل‌گيري موسسات پژوهشي در ايران پرداخت.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر: