محمود دولتآبادی نویسنده نامی، خواننده "جای خالی سلوچ" را هر جا که باشد سوار بر قلم خویش میکند و به روستایی در دل کویر میبرد که "زمینج" نام دارد.
دیدارنیوز ـ حامد شجاعی: چهل و چهار سال از نگارش رمان "جای خالی سلوچ" میگذرد اما تازگی داستان به قدریست که تو گویی محمود دولتآبادی همین چند روز پیش نگاهی بهجامعه پیرامونش انداخته و هر آنچه را از تاریخ تکراری این سرزمین میدانسته در پس ذهنش جمع کرده و قلم را روی کاغذ به چرخش درآورده است.
دولتآبادی خواننده "جای خالی سلوچ" را هر جا که باشد سوار بر قلم خویش میکند و به روستایی در دل کویر میبرد که "زمینج" نام دارد. در همان نخستین جمله داستان خواننده میفهمد که قرار است در غیاب "سلوچ" همراه و همپای "مرگان" و فرزندانش باشد و خوب و بدِ نبود سلوچ را در سرزمین مادری به تماشا بنشیند. خواننده در تمام طول داستان کنار دست دانای کلی نشسته که از پیدا و پنهان نیات و اعمال ساکنان زمینج آگاه است. زمینج سرزمینیست که صعوبت برآمده از جبر جغرافیا و شرایط اقلیمی در خانهها و کوچهها و زمینهای زراعیاش تمامقد پیش روی اهالی ایستاده و بیش و کمِ معاش و بالا و پایینِ روزگارشان را تعیین میکند. و در این میان، مرگان اگر چه چشمش به جای خالی شوی(سلوچ) و دستش کوتاه از خوریژ و نان و قاتق است ولی آنقدر غرور و استقامت و استقلال دارد که در سرتاسر زمینج، خاطرخواه تواناییها و زبردستیاش در رتق و فتق امورشان باشند. چنانکه اگر چه ده را کدخدایی و ملایی و کربلایی دوشنبهی ریشسفیدِ نزولخواری و سالار عبدالله گردنکلفتیست که مدعی فهم و متولی قدرت در زمینج هستند اما مام آن سرزمین، مرگان است.
در میان آثار داستانی فارسی که نگارنده تاکنون فرصت خواندنشان را پیدا کرده است، "جای خالی سلوچ" یکی از استعاریترین آثار رئالیستی به شمار میرود. داستانی که لایه فوقانیاش شرح سرگذشت خانواده سلوچ و مراودات ساده و گاه بدوی ایشان با همولایتیها در روستای زمینج، از لحظه مفقود شدن مرد خانواده است و خواننده میتواند بسان هر داستان معمولی و سادهای، خوانشی روزنامهوار از آن داشته باشد. اما این رویه ساده، پایه در بستری پیچیده و استعاری دارد که بیشک حاصل تاملات و تنهاییهای محمود دولتآبادی در ایام حبس در دهه پنجاه خورشیدیست و همین میشود که انگار چشمه طبعش پس از آزادی از زندان چنان میجوشیده که نگارش رمان را در هفتاد روز به پایان میرساند. در این بستر، زمینج میتواند سرزمینی به وسعت ایران باشد و مرگان چون مام وطن علیرغم همه تلخیها و مصائب، اگر چه روز به روز پیرتر و خمیدهتر و گوشهنشینتر میشود اما همچنان محل رجوع و کانون امید و تکیهگاه اهالی است. کشمکشها و درگیریها و بده بستانهای اهالی زمینج در روزگاری که از یک سو آب قنات ده در حال خشک شدن است و از سوی دیگر میرزاحسن و سالار عبدالله به مدد کاغذبازی و پولهای دولتی در پی باز کردن پای مکینه و تراکتور به روستا هستند تا حتی خدازمین را که سالها محل کشت و کار اهالی گنجشگروزی زمینج بوده صاف کنند و به جای صیفیجات کمتعداد هر ساله، نهالهای پستهای بکارند که تا هفت سال بار نخواهد داد تصویری از حال و روز همیشگی اکثریت ضعیف و کماطلاع در برابر اقلیتیست که به مدد ارتباط گرفتن با مراکز قدرتمند توزیع ثروت و منابع، خود را مالک مایملک عمومی کرده و همان آبباریکه قنات را که شاید با یک لایروبی ساده به رونق گذشته برمیگشت میخشکانند تا آبگیر مکینه خودشان آب بیشتر بردارد. اما عاقبت کار راکد شدن آبگیر مکینه و خونبار شدن آب مظهر قنات است. در این میان، بیشتر جوانان زمینج در جستجوی کار و زندگی بهتر به اقصایی و به کاری آوارهاند و آنها که ماندهاند در کنج طویله یا پستویی پی بجل ریختن و قماربازی! زمینج، تهی از نیرو و نشاط و اندکاندک آکنده از غضب و نزاع. چه سرنوشت آشنایی. چه زندگانی طاقتفرسایی.
مرگان، مام زمینج، عمری چشم به راه سلوچ، سرگردان میان نگاه هوسآلود سردار و کربلایی و خسته از زخمزبانهای همانها که بیحضورش نه سفره نذری میاندازند و نه قادر به سفید کردن سقف و دیوار اتاقهایشان در آستانه بهار هستند، نگاهی به حال و سرنوشت سه فرزندی میاندازد که هر یک به شکلی، بهای سرسختی و ایستادگیاش در خانه تاریک و بینور سلوچ و جنگیدنش برای حفظ تکه زمین بیثبت و سند او در خدازمین را دادند و به امید یافتن شوی بیخبر رفتهاش عزم رفتن میکند. و توامان چه تلخ و غمانگیز است سرنوشت زمینج که مرگان را از دست میدهد و عاقبت مرگان که باید هویت و زندگی و داشته و نداشتهاش را بگذارد و چند تکه ظرف مسی را، که گویی تنها دارایی او از سالها زندگی در زمینج است و برای حفظش تاوان داده، در کنار مصائبش بر دوش خود و ابراوا (پسر کوچک و اتفاقا کاریتر) بکشد و عزم غربت کند. عباس، پسری پیرشده و ناتوان و هاجر، دخترکی به کودکی همسر شده و اکنون پا به ماه، در زمینج میمانند و مرگان خوشبین و امیدوار است که پس از عمری مادری کردن برای اهالی روستا، آنها امانتدار و مراقب فرزندانش خواهند بود.
"جای خالی سلوچ" از آن داستانهاییست که شاید لازم باشد هر ایرانی دردمندی لااقل یک بار آن را با حوصله و تمرکز بخواند و سنگهایش را با خود و شخصیتهای داستان وابکند. مهم است که خواننده با خود روراست باشد و بگوید ترجیح میدهد جای کدام شخصیت داستان باشد و از خوی و خصلتهای کدام شخصیتها گریزان است؟ خوب است خواننده بگوید رابطهاش با زمینج تا پایان داستان چگونه خواهد بود؛ اصل بر ماندن میگذارد یا عزم رفتن میکند؟ راه کاریز را باز میکند یا تن عریان به آبگیر مکینه میسپارد؟ و شاید خوب باشد محمود دولتآبادی به این پرسش پاسخ گوید که اگر پس از چهل و چهار سال دوباره در کار نوشتن "جای خالی سلوچ" شود چند خط پایانی را بسان نسخه فعلی خواهد نوشت یا آنچه در این سالها، بر او و زمینج و مرگان گذشته است پایان دیگری برای داستانش رقم خواهد زد؟
نگارنده در عین حال نمیتواند چشم بر کوتاهی اهل سینما و تئاتر در تبدیل این رمان درخشان به یک اثر سینمایی یا نمایشی که باعث شود داستان مرگان و زمینج در برابر دیدگان اهالی سرزمین مادری به تصویر کشیده شود ببندد. اگر چه بعید نمیداند دهها و صدها دلیل و توجیه برای این اغماض هنری وجود داشته باشد.
"جای خالی سلوچ" را باید با دیدهای غمبار از سختیهای مرگان و خانواده سلوچ در زمینج خواند اما شعلههای امید به آینده را در دل برافروخت؛ آنجا که میگوید: "بار گذشته سنگین بود، چشمانداز آینده هم اما کششی داشت. مگر میشود در یک نقطه ماند؟ مگر میتوان؟ تا کی و تا چند میتوانی چون سگی کتکخورده درون لانهات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گِل نگرفتهاند."