
مسعود پیوسته خبرنگار دیدارنیوز از یکی دیگر از برنامههای شبهای بخارا علی دهباشی گزارشی تهیه کرده است که میخوانید.
دیدارنیوزـ مسعود پیوسته: شبهای متنوع علی دهباشی بخارا که این سالها به رغم ناخوش احوالی اش، فعالانهتر و تنگاتنگ، در عرصه فرهنگ و هنر مملکت حاضر است، دارد به شماره هزار و یک شب نزدیک میشود.
آیین بزرگداشت اهالی فرهنگ و ادبیات ایران و جهان که شهره به «شبهای بخارا» است و علی دهباشی سال هاست، مبتکر و میزبان برگزاری این مراسمِ به یادماندنی. آیینی که در آن به «اثر و مؤثر» پرداخته میشود. واکاوی آنچه که درون اثر است و در عین حال، نگاه به رفتار و پندار و پیشینه و حالِ پدیدآورنده اثر. در هشتصد و نود و دومین شب از سلسله شبهای بخارا، عصر چهارشنبه، هفتم مهرماه، نوبت رسید به «شب بلقیس سلیمانی»، داستان نویس، پژوهشگر و منتقد ادبی.
این مراسم در خانه هنرمندان ایران، تالار استاد جلیل شهناز، در جمع علاقمندان فرهنگ و ادبیات این مرز و بوم؛ و مشتاقان و خوانندگان آثار بلقیس سلیمانی برگزار شد.نشستی که از آن تعامل و شوق دو سویه «نویسنده و خوانندگان آثار بلقیس سلیمانی» جلوه داشت و همدلی و مفاهمه، سرآمدِ این شب به یادماندنی بود.
در آغاز، علی دهباشی به معرفی اجمالی بلقیس سلیمانی پرداخت و از سال تولد و زادگاه و پیشینه این نویسندهی ۶۲ سالهی کرمانی گفت و از بستر رشدش. اینکه از همان کودکی، در روستایش از پدر که سواد مکتب خانهای داشت، با شاهنامه و فردوسی و مولانا و حافظ و خیام آشنا شد و این آشنایی بعدها به کمک برادر فرهنگی اش قهرمان، موجب شوق و انگیزهی بیشترش در پیگیری مقولهی فرهنگ و ادبیات شد.
بلقیس سلیمانی قبل از داستان نویسی، کار مطبوعاتی میکرد و از وی چهار پژوهش فرهنگی منتشر شد. نویسندهای که این سالها ۲۲ اثر دارد که هفده تایش رمان است. فرخنده آقایی، داستان نویس سخنران بعدی بود که درباره آثار بلقیس سلیمانی سخن گفت و از پنج جریان اصلی که در داستانهای سلیمانی جلوه دارد.
«یک: حضور آدمها در روستاها با تمام دغدغهها و مسائل شان. دقت و نکته سنجی نویسنده در بیان جزئیات روابط و مناسبات در روستا قابل توجه است. به ویژه، خلق «گوران» که ساخته و پرداخته ذهن هوشیار نویسنده است. روستایی نام آشنا برای خوانندگان کتابهای خانم بلقیس سلیمانی.
دوم: خلق نمادهای خاص در جهت پیشبرد داستان. به عنوان مثال در کتاب «مارون»، در روستای مارون، گودالی هست که در قصه، حضوری ابدی، ازلی و اسطورهای دارد. به اعتقاد اهالی روستا هرچه که در آن میاندازند، به سوی عدم میرود و بدون آنکه از بین برود، در آن پنهان میشود و دست نیافتنی است. از لاشهی حیوانات تا آدمهایی که در آن گودال ناپدید میشوند؛ و گودال، تعبیر به شخصیتی مؤثر در داستان میشود.
سوم: جریان حرکت از روستا به شهر با همهی مسائل و گرفتاریهای در پیش روی هر یک از مهاجران؛ و بعدها شکایتها و پشیمانی آنها.
چهارم: روابط عاطفی بین اعضاء خانواده که به بحران رسیده؛ و تقابل نسلها که این خیلی در داستانهای خانم سلیمانی به شکلهای مختلف روایت شده و این بخصوص در کتاب «آن مادران این دخترانِ» خانم سلیمانی نمود دارد؛ و بالاخره پنجم: کنشگران سیاسی واخورده که در جدال با حاکمان وقت برای رسیدن به ایده آلها و آرمانهای خود به بن بست رسیده، یا بهتر است گفته شود به بن بست کشانده شدهاند. پشیمان و پریشان و فریب خورده، سعی به بازگشت به خاستگاه اولیه خود دارند که دیگر آنها را نمیپذیرد. مانند شخصیت قلندر در کتاب «سگ سالی» خانم سلیمانی.»
ناهید طباطبایی، نویسنده، در آیین بزرگداشت بلقیس سلیمانی، قبل از ورود به نگاه و جهان داستانی سلیمانی، مقدمتا از مرگ گفت و ناشناختگی اش از مرگ به بعد. اینکه ما آدمها از مرگ میترسیم. چون نمیدانیم بعدش چه اتفاقی میافتد. چون نمیشناسیمش. وی بلافاصله به «زندگی» برگشت و پناه برد به همین زندگی و گفت: «ما زندگی را دوست داریم، چون نقطهی مقابل مرگ است. چون دوست داریم باشیم و زندگی کنیم، اما هرچه میگذرد، بیشتر درمی یابیم زندگی هم چندان شیرین و گوارا نیست و هر کدام مان به فراخور حال و احوال مان، به یک چیزی پناه میبریم. به عشق، به جاه طلبی، به مال اندوزی، به گذراندن دم و ...، اما «خلاقیت»، شریف ترینِ این پناهگاه هاست. همهی هنرمندان درواقع به خلاقیت پناه میبرند تا بتوانند زندگی را تحمل کنند. از میان خلاقیت ها، هنر نوشتن، نجیب ترینِ آنهاست. همهی ما دل مان میخواهد بعد از مرگ مان چیزی را به یادگار بگذاریم. چیزی هرچند اندک. نوشتن، راهی است برای فرار از مرگ؛ و همین طور راهی است برای فرار از زندگی. جهانی است معلق بین بودن و نبودن. ما نویسندهها جهانی خلق میکنیم که تا ابد جهان خود ماست و میتوانیم تا ابد در آن نفس بکشیم. این جهان، جهان آشنای ماست و جهان داستان ما.»
طباطبایی با این مقدمه به بلقیس سلیمانی و جهان داستانی او نزدیک شد و گفت: «این یک مقدمهای بود که بپردازیم به جهان داستانی نویسندهای شریف، موفق، پرکار و بی ادعا که اینجا کنار ماست و تجربهی خود را در قالب هفده رمان جذاب در اختیار خوانندگانی که کم هم نیستند قرار داده. این رقم بالایی است. شش هفت اثر سلیمانی را خواندهام ولی فکرش را نمیکردم هفده رمان داشته باشند. کار عظیمی است. آدم باید عاشق نوشتن باشد و این همه دغدغه داشته باشد که این همه رمان خلق کند. خانم سلیمانی مسلط به ادبیات اقلیمیاند، ما نویسندههای شهری این امتیاز را نداریم. ایشان با زمین و کار و رنج آشنا هستند با شادکامیهای حاصل از کار.
ایشان در بیست سالگی به تهران میآیند و فلسفه میخوانندو این آغاز یک سفرِ ادیسه وار در جهان است. تمام آنچه که در روستا داشته، حالا در کوله پشتی اش است و آمده است به تهران. تهرانی که برایش غریب است. طول میکشد تا با مظاهر آن آشنا شود. همو که میگوید روزهایم را در تهران میگذرانم، اما شبها به ده زادگاهم برمی گردم! و او همچنان در سفر است بین دو دنیای متفاوت. برای همین هم هست که شخصیتهای رمانهای سلیمانی، زیست دوگانه دارند. در رمان «پیاده»ی ایشان، انیس، مظهر این شناخت فیزیکِ شهر است؛ و بعد، گل بانو که بخش اعظم زندگی اش را در روستا گذرانده و حالا به شهر آمده. به نظر من، بلقیس سلیمانی به نوعی زندگی خودش را در این رمان به تصویر میکشد. نوعی از ادبیات است که برگرفته از زندگی خود آدمها و خود نویسنده هاست، هرچند که کل ادبیات این خاصیت را دارد. منتها بخشی که لقیس سلیمانی به آن تعلق دارد، آن بخشی است که خیلی به آشکارا این خاصیت را نشان میدهد. بعضیها این را قایم میکنند. دیگر اینکه، رمانهای بلقیس سلیمانی به نوعی حدیث نفس است. خودش همیشه در داستان هایش هست. این را هم بگویم حدیث نفس، نوعی از ادبیات داستانی است که زنها در آن، بیشتر تبحر دارند. چون خیلی راحت، خیلی چیزها را میگویند. این را کمتر میشود در آثار آقایان دید.»
ناهید طباطبایی در پایان جملاتش وقتی که گفت «برای بلقیس سلیمانی آرزو دارم هفده رمان دیگر خلق کند»، موجب لبخند و کف و تشویق حضار شد.
سخنران بعدی، قاسمعلی فراست، نویسنده و پژوهشگر ادبی بود که ابتدا به دسته بندی آثار و پدیدآورندگان آثار پرداخت و در نهایت به نوعی هارمونی بین اثر و خالق اثر رسید که برایش بهترین نوع در این دسته بندیها جلوه کرد. بلقیس سلیمانی و آثارش را در همین طبقه بندی ارزیابی کرد و گفت: «آثار خانم سلیمانی دو دستهاند. یک سری شان داستاناند، یک سری اش پژوهش.
سلیمانی داستان نویسی را دیر شروع میکند. خیلی دیر. شاید یکی از هوشمندی هایش همین است. در سن چهل و چند سالگی شروع میکند. اما در برابر اولین کاری که درآورده، باید کرنش کرد و سر تعظیم فرود آورد. ما کم داریم نویسندههایی که اولین کارشان کاری باشد که خواننده مجذوب و میخکوبش شود. این ویژگی را سلیمانی خوشبختانه در اولین کارشان به نام «بازی آخرِ بانو» داشتهاند. خیلی خوشم آمد. وقتی کار را خواندم، (طبق همان طبقه بندی هایم که از آثار و خالقان آثار گفتم، همان گروه چهارم) گفتم خدایا این خانم بلقیس سلیمانی را کجا میتوانم ببینم! کی میتوانم ببینمش؟ کاش ببینمش؛ و این باعث شد پیوند من با خانم سلیمانی با این کتاب رقم بخورد. در این کتاب، تصویرسازی خیلی زیاد است. یک تصویرش که خیلی درخشان است، دلم نمیآید نگویم. همین کتابی که جایزه ادبی اصفهان را گرفته. دختری هست در این کتاب که میخواهد نامهای به دوست پسرش بنویسد، نامه اش را که مینویسد، ماتیک لبش را با دست میزند پای این نامه، که اینگونه عشقش را به طرف مقابل نشان دهد. این تصویر، خدایی چقدر خلاقیت در آن است! چقدر دلنشین است و چقدر ارتباط برقرار میکند با مخاطب!
نکتهی دیگری که در آثار سلیمانی خیلی درخشان است، فضای روستاست. یقین دارم که این تکرار و تأکید فضای روستا، علتش این است که خانم سلیمانی روستازادهای است که با فرهنگ روستا آشنا بوده، اینها را لمس کرده و شده درد و دغدغه اش. در آثارش دختری که دارد در روستا از گاو شیر میدوشد، همزمان هگل هم میخواند، هگل هم در دستش است! یا جلوتر که میرویم، میبینیم دارد «همسایه ها»ی احمد محمود را هم میخواند. جلوتر که میرویم، میبینیم دارد سووشون سیمین دانشور را میخواند.»
فراست، در بخش دیگری از سخنانش به آثار پژوهشی بلقیس سلیمانی نیز پرداخت و در پایان به چند مورد کمبود در تصویرسازی و اشکالات تایپی یا ویرایشی آثار این نویسنده پرکار و دغدغهمند کرمانی اشاره کرد.
وقتی نوبت سخن به سوژهی مجلس، بلقیس سلیمانی رسید، به نظر آمد طرح نکاتش، کمی فراتر و متفاوتتر از آثارش است.
اینکه حالا و امروزه روز چه خبر!
انگار همه سوار بر تردمیلایم.
نگاه واقعگرای بلقیس سلیمانی در شبِ گرامیداشتش، به واقعیات تلخ و شرربار جهان امروز میپرداخت و شاعرانه و دردمندانه مینگریست. نگاهی که با نگاه مخاطبان حاضر در مجلسش همسویی داشت و نوعی همذات پنداریهای متقابل بین میزبان و میهمان در جریان بود.
او از همان آغاز کلام، احساس خستگی و نومیدی اش را علنی کرد و با توجه به ناخوش احوالی پنج ساله اش گفت: «در خود و برخود آوار شدهام. پنج سالی میشود از تهران دورم و در یکی از روستاهای گیلان زندگی میکنم. اخیرا جملهای ورد زبانم شده «درخانه به در» حتی فضای مجازی، «دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم.»
با لبخند و با نگاه به علی دهباشی ادامه میدهد: «فکر میکنم این عبارت به گوش آقای دهباشی هم رسیده! و احتمالا کائنات هم با این بیماریهای گوناگونی که در این پنج شش سال به من داده از جهت جسمی و روانی، این را شنیده و میخواهد دنیا را نگه دارد و من پیاده شوم!
احساس میکنم که من و برخی از هم نسلان من، دیگر در این جهان جایی نداریم. یا به عبارتی، این جهان، دیگر از آنِ ما نیست. نسل آرمان خواهِ پررنجی که جهان را پر از شادی و برابری و عدالت میخواست و پر از صلح. به ناگاه چشم باز کرد و خودش را دید در یک جنگ مداوم با جهانی، با خودش با همسایگانش با قدرت؛ و این نسل، امروزه روز نه تنها قدر ندید و رنج کشید در قبال آنچه میخواسته و نتوانسته انجام دهد، از جانب نزدیکان و فرزندانش نفی میشود. اینکه چرا نمیمیرید؟! شما هنوز هستید؟! این عبارتها برای نسل ما آشناست. غافل از اینکه همین بچههایی که امروز به ما میگویند چرا نمیمیرید و چرا هنوز هستید، در دامن ما پرورش پیدا کردهاند. غافل از اینکه رنجهای ما را برای اینکه آنها را سر پا نگه داریم، ندیدند. از همه بدتر و دردناکتر اینکه این نسل، کوششی جهت فهم و درک آنچه که ما کردیم، نمیکنند. ما فهم دو جانبه میخواهیم. امروز ما دست دراز میکنیم به سوی نسل جوان، اما نسل جوان، دست ما را پس میزند؛ و این برای همه ما دردناک است؛ و این است که باید بگوییم دنیا را نگه دارید، میخواهیم پیاده شویم. هیچ کس ما را نمیخواهد؛ و به طور کلی انگار جهان به نفی ما آمده! جهان یکسره دیوانه شده.
ما خیلی خوشحال بودیم، من و نسل من بعد از عصر روشنگری به دنیا آمدیم، که بعد از برده داری به دنیا آمدیم، بعد از انقلاب فرانسه به دنیا آمدیم، بعد از انقلاب مشروطیت ایران به دنیا آمدیم، بعد از مدرنیزاسیون دوران پهلوی به دنیا آمدیم، ما از این جهت، خیلی خیلی خوشحال بودیم. الان جهان و کائنات هم انگار با ما سر ناسازگاری دارد. حالا در آستانهی پیری، خود جهان هم دچار جنون شده، حالا که ما صبح از خواب بیدار میشویم، مجنونان، قدرت طلبان و خودشیفتگانی را میبینیم که جهان را به طرف خشونت و نابرابری و جنگ میبرند. جهانِ الیگارشهایی مثل پوتین و ترامپ و نتانیاهو. زیستن در جهانی که صبح وقتی از خواب بیدار میشوی، صحنهی رمان جادهی مک کارتی را میبینی. شاهد لحظاتی از صحنههای آخرالزمانی. اینجا در خاورمیانه هستیم و در ایران. دولتها و حاکمان مان به جای اینکه در هر گامی که برمی دارند، رنجی و دردی و زخمی را مداوا کنند، مدام بر رنج و درد و زخمهای این ملت میافزایند. آیا نباید گفت دنیا را نگه دارید میخواهم پیاده شوم؟! البته اگر دنیا را نگه دارند، به سه دلیل نمیتوانم پیاده شوم. اولین دلیلش خانواده است. به خاطر بچه هایم به همین آسانی از دنیا پیاده نمیشوم. دوم اینکه بخاطر ادبیات از دنیا پیاده نمیشوم. خیلی از آثار مانده است که هنوز نخواندهام و خیلی آثار هم مانده است که هنوز ننوشتهام! این هم از آن وضعیتهای تراژیک است که آدمی دارد. یعنی مینویسی که حرفت را بزنی، با این امید که این آخرش است و آخرین اثر؛ و اینکه به پایان سلام کنی ولی این اتفاق نمیافتد. علتش این است که همان طور که داری جلو میروی، جهان و روابط هم پیچیده و پیچیدهتر میشود؛ و تو درمی مانی از درک و فهم هستی. هر فهم و درکی که ارائه میکنی، ساعتی بعد، سالی بعد، نسلی بعد، کهنه و بنجل و مبتذل میشود؛ و سوم دلیل اینکه اگر دنیا را نگه دارند، احتمالا پیاده نمیشوم این است که امید این را دارم ذرهای بتوانم این جهان را فهم کنم. شاید همان طور که علم دارد پیش میرود، بشر دارد تجربههای زیستی گوناگون را از سر میگذراند، شاید چیزی بتواند به من بگوید ما اینجا چکار داریم میکنیم! این سرگردانی و تنهایی برای چیست؟ این رفتن و دویدن و نرسیدن برای چیست؟ هنوز امیدوارم کسی پاسخ این پرسشها را به من بگوید. اینها که گفتم «سوگْ سرود» بود. سوگنامه بود.»
پس از نطق از جان برآمدهی بلقیس سلیمانی، نوبت به پرسش و پاسخ رسید.
حاضرین در «شب بلقیس سلیمانی»، اغلب، خوانندگان همدل آثار سلیمانی بودند و یکی از آن جمع برخاست و صداقت و صراحت و شجاعت بلقیس سلیمانی را در خلق آثارش ستود.
خانمی هم که از خوانندگان جدی آثار سلیمانی بود، گفت: «پرسش ندارم، از شما درخواست و خواهش دارم. اینکه یک دلیل چهارمی هم داشته باشید که اگر دنیا ایستاد، نخواهید از آن پیاده شوید. آن هم این باشد که آن بتی که از داستانهای تان در ذهن ما ساخته شد، آن قدرتی که (همین جا بود که دیگر خوانندگان آثار بلقیس سلیمانی حاضر در مجلس گرامیداشت، به تشویق آن خانم پرداختند) آن جسارتی که در رمان «تخم شر» از آن قهرمان داستان دیدیم، و آن توان رنج کشیدن در رمان «آن مادران این دختران» که ما از شما دیدیم، حداقل ما گناه داریم که بخواهد اینها در ذهن ما شکسته شوند!»
یکی دیگر از علاقمندان و خوانندگان آثار بلقیس سلیمانی از وی پرسید: «چه چیزی باعث میشود هنوز بنویسید؟»
سلیمانی پاسخ داد: «احساس میکنم الکن بودیم از آنچه که در ضمیرم میگذشت و میخواستم بگویم. همه مان همین طوریم. اولا اینکه مینویسم، چون کار دیگری بلد نیستم، و دوماینکه هنوز حرف برای گفتن دارم. ما در فرآیند نوشتن، قبل از آنکه چیزی برای شمای خواننده عرضه کنیم، درواقع کشف میکنیم برای خودمان. فرآیند نوشتن، یک نوع فرآیند معرفت زایی برای خود نویسنده هم هست. یک نوع کشف برای هستی و هویت و نهاد خودت هم هست. این است که هنوز نه خودم را شناختهام، نه شما را و نه جهان هستی را.»