دیدارنیوز ـ
مسلم تهوری: پیشونی نوشت آدمی باید بلند باشد مثل این فخیم الدوله دربه در که هِر و از بِر تشخیص نمیده و الا شازده قجری هم که باشی باید همای سعادت روی شانههایت بنشیند؛ غیر از این باشد عاقبتی بهتر از ما نخواهی داشت که به کفر ابلیس هم نمیارزد. حضرتمان با این همه کبکبه و دبدبه میبایست بیش از این قدر ببینیم و بر صدر نشینیم. فیالحال گوشهای از باغ نگارستان را به تیولمان درآوردهاند و به اداره امور مهاجران مشغولیم. ما تا آنجا که یادمان میآید میلی وافر جهت خدمت در جایگاه معیرالممالکی یا همان رئیس خزانهداری داشتیم. معالاسف کامران میرزا رقیبمان بود و عنوان معیرالممالکی حصه او شد. منتهای مراتب، هدف صرفا خدمت خالصانه به شاه و ملت است؛ لذا دم فرو بستیم و حواسمان را به کارمان دادیم. روزهایمان از پی هم در اداره فخیمه امور مهاجران به شب میرسید و خبری نبود جز اینکه فارغالتحصیلان نظامیه و فرزندان امرا و رؤسا را فیالفور جهت تحصیلات عالیه عمدتا به فقانس گسیل میداشتیم. اینکه فرمودیم فیالفور صد البته بسته به اموری چند داشت و یکی از آن اموری که کیفورمان میکرد میزان عرض ارادتشان به محضرمان بود. و تحفهای که به همراه میآوردند معیار مناسبی برای سنجش ارادتشان بود.
از آنجا که شازدههای بی قابل قجری چشم دیدن این عنوان را هم نداشتند چشم طمع به کار و بار ما دوخته بودند و عزم جزم کرده بودند قوت لایموت اهل و عیالمان را قطع نمایند. سرتان را درد نیاوریم نمیدانیم کدام تخم حیضی برای اولین بار این تخم لق را در دهان عباس میرزای میلان الدوله انداخت که این طور که اداره امور مهاجرین، مغزهای این آب و خاک را به ممالک راقیه گسیل میدارد رعیت سلطان را از نخبگان و مغزهای عالیه خالی خواهد کرد و ته تغار چیزی باقی نمیماند جز جماعتی کودن و ابله!!
القصه منشی الممالک پیک فرستاد که فیالفور خود را به دربخانه برسانید که در معیت هم به محضر قبله عالم نائل شویم. به دربخانه که رسیدم منشی الممالک منتظرمان بود پرسیدیم چه امری پیش آمد کرده که باید به تعجیل به پابوس قبله عالم برویم. منشی الممالک که از خبث طینت و شناعت طبع، یکه دهر بود تنها گفت از خروس خوان، قبله عالم حالشان مکدر است و امر ملوکانه بر این قرار گرفت که به محضر همایونی شرفیاب شوید. علت را جویا شدم، گفت فیالحال تعجیل کن حکما نماما سعایتتان کردهاند.
به سرای همایونی که رسیدم لختی معطل شدیم تا اذن ورود داده شود. هنگام ورود تعظیم کردیم و قبله عالم رخصت دست بوسی ندادند. دقایقی به سکوت گذشت. به کودکی می ماندیم که در مکتب، خبطی کرده و میرزا با دگنک بالای سرش حاضر شده سنگینی فضا زمان را متوقف کرده بود به خودمان جرأت دادیم و با صدایی لرزان و خفه عرض کردیم قبله عالم به سلامت باشد تصدقتان شوم چه امری پیشآمد کرده که این وقت از صبح سعادت حضور پیدا کردم.
با تغیر و تندی فرمودند: مرتیکه الدنگ تکه استخوانت را ما جلویت میاندازیم برای اجنبی دم تکان میدهی؟ مات و متحیر ماندیم که چه خبط و خطایی از ما سر زده که حضرت اجل چنین برافروخته شدهاند؛ با تته پته عرض کردیم حقیر به گور پدر پدر سوختهمان خندیدیم که برای اجنبی دم تکان بدهیم. حکما اشتباه به عرض رساندهاند. قبله عالم نگاه تندی کردند و لختی بعد فرمودند: این مغزها چیست که شما به ممالک فرنگ میفرستید؟ با تعجب عرض کردیم تصدق قبله عالم همگان شاهدند که ما اساسا در کار احشام و دام و طیور نیستیم و تا آنجا که من اطلاع حاصل کردهام فرنگیها اساسا میلشان به کله پاچه نمیرود که فیالحال گردن شکستهای بخواهد مغزش را صادر کند و تمام طباخیها در کنار پاچه و بناگوش، مغزش را هم برای خلایق در آبش میکوبند.
نمیدانیم چه معروض داشتیم که خون جلوی چشمان مبارک قبله عالم را گرفت نهیبمان زدند و فرمودند مردک نسناس میگوییم کلاه بوقی سرت بگذارند و جهت عیش و عشرت عساکر، حرکات موزون انجام دهی، سخن ما را به سخره گرفتهای؟ مات و مبهوت عرض کردم قربان وجود ذی جودتان گردم حقیر سراپا تقصیر سگ که باشم که کلام گوهر بار حضرت والا را به سخره بگیرم اصلا به گور آبا و اجدادمان ریشخند بزنم که چنین کنم، امر ملوکانه را ملتفت نشدم چاکر را خر فهم بفرمایید تا مقصودتان را درک کنم.
به خنگ و گولیمان که ملتفت شدند کمی آرام گرفتند و فرمودند: مقصودمان آن خبرهایی است که عباس میرزای میلان الدوله به گوش همایونی رسانده؛ معروض داشتم تصدقتان شوم عباس میرزا چه به عرض رساندهاند. فرمودند: هر یک از مغزهای رعیت یا همان نخبگان را که از نظامیه فارغ میشوند را فیالفور به ممالک راقیه فراری میدهی و عنقریب است که دیگر هیچ مغزی برایمان باقی نماند.
تازه دستگیرمان شد که غائله از کجا آب میخورد؟ نفسی به راحتی کشیدیم و خودمان را جمع و جور کردیم که سر قبله عالم به سلامت! خلاف به عرض رساندهاند. این جماعت که به ممالک راقیه میروند آنطور هم که میگویند نیست. عدهای جلنبور که فرق شقیقه و گوزن را نمیدانند هوای دیار فرنگ در سر دارند و لایق زندگی در زیر سایه سلطان قدر قدرت نیستند همان بهتر که وجود ناسپاسشان را ببرند آنجا که دل در گرو آن دارند. عباس میرزای نمک به حرام صغیرش را به کمک خودمان به دیار فرنگ فرستاد فیالواقع منگول بود و طفلک مضحکه همسالانش قرار میگرفت. او را روانه فرنگ کرد که لابد ترگل و برگل برگردد. طفلک نخبه چه بود؟ افخم خان مرزیانی دو صبیه داشت که حیثیتش را در موال کرده بودند، آنها را سمت بریتانیای کبیر فرستاد که بیش از این عرضاش لکهدار نشود آنها نخبه بودند؟ شعاعالسلطنه مفنگی پسری داشت لوده و هرزهگو که اباطیل به هم میبافت؛ نخبه چرندیات بود. حالا دیگر پیازها هم خود را داخل میوه کردهاند. قبله عالم سخنان حقیر را قطع کردند که پدر سوخته تمام کسانی که فرستادی لوده و رجاله بودند؟ تو آبرو برای مملکت گذاشتی؟ عرض کردم در این میان شذ و ندر تحصیل کردههای لایقی هم هستند که برای تکمیل تحصیلات عالیه عمدتا به فقانس اعزام میشوند. اینان میروند که با علوم جدید آن ممالک آشنا شوند و جهت خدمت به ملک و ملت بازمیگردند.
سلطان قدر قدرت فرمودند بازنگشتند چه؟ آن وقت ما با این جماعت زبان نفهم چطور مملکت را تدبیر کنیم؟ عرض کردم قربان سر مبارک عدهای بر نمیگردند که آن هم مایه ملال نیست. آنها عمال شاهی در آن دیارند. از امکانات فرنگیهای ساده لوح استفاده میکنند و مصنوعاتشان را جهت استفاده این مرز و بوم نزد خودمان میفرستند. ما هم بی چک و چونه حاضری خوری میکنیم لذا هیچ جای نگرانی نیست. به هر حال ما بازی دو سر برد انجام میدهیم چه بمانند و چه بازگردند در هر دو حال اعلیحضرت همایونی منتفع میشود و خاصه آنکه از برکت وجود همایونی و در ظل توجهات حضرت اجل که منبع فیاض این ملک هستید ما چیزی که زیاد داریم مغز است. وانگهی به کجا فرار کنند که سایه همایونی آنجا گسترده نباشد.
شاه قاجار دستی به سبیلهای مبارک کشید و لبخند رضایتی بر لبانش نقش بست و از پیشکار اعظم خواست برای ناشتایی آب گوشت کله با مغز مهیا سازد.