در ۲۴ دسامبر سال ۱۹۸۹، ایوان آبویموف معاون وزیر امور خارجه اتحاد جماهیر شوروی، به نمایندگی از دولتش به من اطلاع داد، "ما دکترین برژنف را با احترام در اختیار شما قرار دادهایم. آن را به عنوان یک هدیه کریسمس تلقی کنید."
دیدارنیوز: این مطلب را با ترجمه اختصاصی دیدار بخوانید با این توضیح که لزوما مطالب درج شده در این مقاله مورد تایید دیدار نیست و تنها جهت اطلاع خوانندگان منتشر شده است.
منبع: امریکن دیپلماسی
نویسنده: جک اف مَتلاک، سفیر آمریکا در اتحاد جماهیر شوروی
مترجم: حمید رضا بابایی
در ۲۴ دسامبر سال ۱۹۸۹، ایوان آبویموف معاون وزیر امور خارجه اتحاد جماهیر شوروی، به نمایندگی از دولتش به من اطلاع داد، "ما دکترین برژنف را با احترام در اختیار شما قرار دادهایم. آن را به عنوان یک هدیه کریسمس تلقی کنید. "
اکنون، پس از ۳۴ سال باید توضیح دهم که منظور از دکترین برژنف چه بود، آن هدیه در چه شرایطی به من داده شد، و این که چرا به نظر من آن هدیه تا همین امروز هم الهام بخش سیاست خارجی آمریکا بوده است.
دکترین برژنف
دکترین برژنف تصریح میکند: کشورهای "سوسیالیست" (که کمونیستها بر آنها حکمرانی میکنند)، حق داشتند و موظف بودند در هر کشوری که دولت "سوسیالیست" آن تهدیده شده بود، دخالت کنند. این اصطلاح پس از تهاجم اتحاد جماهیر شوروی به مجارستان در سال ۱۹۵۶ و چکسلواکی در سال ۱۹۶۸ ابداع شد.
منطق پشت چنین رویکردی آن بود که "سوسیالیسم" مرحلهای اجتناب ناپذیر در توسعه زندگی بشری است و این که اگر این نظام در هر کشوری تهدید شود، دیگر کشورهای "سوسیالیست" وظیفه دارند برای حفظ آن، دخالت کنند.
کارل مارکس پیش بینی کرده بود که "پرولتاریا" علیه طبقه حاکم "بورژوازی" شورش و از طریق دیکتاتوری، جامعهای سوسیالیست ایجاد خواهد کرد که از سوسیالیسم (هر فرد بسته به میزان نقشی که دارد) به کمونیسم (هر فرد بسته به میزان نیاز) ارتقاء خواهد یافت. گرچه کشورهای "سوسیالیست" به هدف خود یعنی کمونیستم نرسیدند، اما هدایت آنها برعهده اتحاد جماهیر شوروی قرار داشت، و حزبی بر آن حکومت میکرد که نام آن یادآور هدف نهایی بود: حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی.
شرایط موجود
از منظر سیاست جهانی، دسامبر ۱۹۸۹ با نخستین دیدار میان جورج بوش و میخاییل گورباچف در یک کشتی مسافربری شوروی در بندر مالت آغاز شد. (دریای طوفانی، دیدارهای برنامه ریزی شده را در یک رزمناو آمریکایی که همان حوالی لنگر انداخته بود، بر هم زد.) آن دو، یکدیگر را به خوبی میشناختند، زیرا در دورانی که بوش معاون رئیس جمهور آمریکا بود، آنها با یکدیگر مکررا دیدار کرده بودند، ولی آن نشست، اولین دیدارشان بعد از ریاست جمهوری بوش بود. از نظر هر دو، آن دیدار یعنی پایان جنگ سرد. در اولین بیانیه دوطرف اعلام شد که جنگ سرد پایان یافته، و این که اتحاد جماهیر شوروی برای مقابله با تغییرات سیاسی، در شرق اروپا دخالت نخواهد کرد، و اینکه آمریکا از خویشتنداری شوروی به نفع خود "بهره برداری نخواهد کرد. " رئیس جمهور بوش، در نامهای به گورباچف بر تعهد آمریکا به این موارد تاکید کرد. وقتی از مالت به مسکو بازگشتم، مامور شدم این نامه تحویل کرملین دهم.
در ۱۶ دسامبر، خشونتهای خونین علیه رژیم چائوشسکو در رومانی درگرفت. تا آن زمان، سقوط دولتهای وابسته به شوروی در شرق اروپا، به صورت کاملا مسالمت آمیز رخ داده بود. گورباچف به وعده خود مبنی بر این که اتحاد جماهیر شوروی دخالتی در اوضاع نخواهد کرد، پایبند بود. در حقیقت وی در سیاستهایش، طرفدار انتقال قدرت بود، زیرا اصرار داشت دولتهای کمونیست اروپای شرقی باید اصلاحاتی اِعمال کنند، و برای حفظ آنها در عرصه قدرت، از ارائه کمک خودداری کرد. وی از سفیرانی که دولتهای جدید دمکرات به مسکو فرستاده بودند، استقبال کرد؛ افرادی که جایگزین نمایندگان اقمار وابسته به کمونیستها میشدند. تا اواخر دسامبر، رومانی درگیر انقلابی خونین بود. سپس در ۲۰ دسامبر، آمریکا به پاناما حمله کرد تا مانوئل نوریگا، دیکتاتوری را که در قاچاق مواد مخدر دست داشت، از قدرت برکنار کند. این تهاجم تا ژانویه بعد به طول انجامید. بر اساس آمار ویکیپدیا، این تهاجم در میان پاناماییها ۵۱۶ نفر تلفات درپی داشت (۳۱۴ نظامی، و ۲۰۲ غیرنظامی). این منبع تلفات آمریکاییها را هم ۲۶ نفر اعلام کرد (۲۳ نظامی، ۳ غیرنظامی). هزینهای گزاف برای دستگیری سرکرده قاچاق که زمانی برای سی آیای کار میکرد.
در ۲۳ دسامبر از وزارت خارجه آمریکا تلگرامی دریافت کردم که از من میخواست با آبویموف معاون وزیر امور خارجه شوروی قرار ملاقات بگذارم. وی مسئول امور اروپای شرقی بود، و کاخ سفید قصد داشت از ارزیابی شوروی از اوضاع رومانی اطلاع یابد. قرار ملاقات برای ساعت ۱۲:۳۰ روز بعد نهایی شد. از طریق خط تلفن امنی که به تازگی برقرار شده بود نیز، تماسی از معاون وزیر خارجه در امور سیاسی دریافت کردم. وی به من گفت به آبویموف خاطرنشان کنم که اگر از نظر دولت شوروی استفاده از نیروی نظامی در رومانی ضروری است – مثلا برای خارج کردن اتباع – از نظر رئیس جمهور بوش چنین امری نقض توافق آنها در نشست مالت تلقی نخواهد شد. وی افزود مراقب باشم تا از سخنانم چنین برداشت نشود که ما در حال تشویق به دخالت (ارتش شوروی در رومانی) هستیم. من به او گفتم نمیدانم چگونه باید آن پیام را منتقل کنم که از سخنانم چنین برداشتی نشود، اما قطعا باید به دستورات عمل میکردم. تعجب کردم که چرا در آن زمان حساس، این درخواست به صورت مکتوب به من ابلاغ نشده بود، اما تصور میکنم کارکنان جیمز بیکر وزیر خارجه (یا شاید خودِ بیکر) پس از برخوردن به تلگرام من که قاعدتا اداره امور اروپا در وزارت خارجه آن را تهیه کرده بود، آن مطلب را بعدا اضافه کردند. در آن زمان این مساله به ذهنم نرسید – گرچه باید میرسید- که مقامات ارشد دولت بوش جدا امیدوار بودند که شوروی به گونهای در رومانی دخالت نظامی کند تا در ذهنیتهای موجود در خصوص رفتار مناسب در حوزههای تعریف شده نفود دو کشور، "توازن" ایجاد شود.
تعجب نکردم وقتی که آبویموف به من اطمینان خاطر داد اتحاد جماهیر شوروی در رومانی دخالت نخواهد کرد. چیزی که باعث تعجب من شد، استفاده او از عبارت "دکترین برژنف" برای اشاره به اقدام اخیر شوروی بود. زیرا گرچه استفاده از این عبارت در غرب رایج بود، معمولا مقامات شوروی از آن برای توصیف سیاست خود در قبال اروپای شرقی استفاده نمیکردند؛ لذا سخنان وی را به عنوان کنایهای هوشمندانه پذیرفتم و به همین شکل آن را به وزات خارجه آمریکا گزارش کردم. یک روز پس از نشست ما، با دستگیری و اعدام چائوشسکو و همسرش، شوروش در رومانی پایان یافت.
در آن زمان نمیدانستم که تهاجم به پاناما یک ماه دیگر طول خواهد کشید یا این که چه تعداد تلفات به همراه خواهد داشت. تصور میکردم که تهاجم به پاناما، عملیاتی است یک بار برای همیشه، چون به نظرم تا زمانی که نوریگا کنترل پاناما را برعهده داشت، بعید بود که سنای آمریکا پیمان کانال پاناما را تصویب کند. رای گیری درباره تصویب آن پیمان قریبالوقوع بود و موافقت با آن نیز برای آینده روابط ما با همسایگانمان در آمریکای لاتین، نقشی بسیار حیاتی داشت.
آن زمان به ذهنم نمیرسید که دولت آمریکا برای ارتقاء "دمکراسی" در سایر کشورها، به دخالت نظامی به عنون ابزاری مفید روی خواهد آورد. به هر حال همان طور که لینکلن گفته بود، اگر دمکراسی مسالهای متعلق به دولت است و با تلاش دولت اِعمال میشود، آن هم برای مردم، پس چگونه یک عامل خارجی میتواند آن را ایجاد کند؟ دخالت آشکار نظامی در امور سیاسی کشوری دیگر، احتمالا نتیجه عکس خواهد داشت، و نیروهای خودکامه را تقویت خواهد کرد، زیرا میتوانند ادعا کنند که نیروهای دمکراتیک عوامل دشمن خارجی – و یا بدتر از آن- خودِ دشمن هستند.
از دکترین برژنف تا "نظم لیبرال جهانی"
مارکس پیشبینی کرده بود که کمونیستم آینده اجتناب ناپذیر بشر است، لذا تلاش برای همراهی با آن، منطبق با جریان تاریخ صورت میگیرد. در اواسط دهه ۱۹۸۰، رهبران شوروی همچنان به این عقیقده پایبند بودند. رونالد ریگان در نخستین دیدار خود با آندری گرومیکو وزیر خارجه شوروی، از وی پرسید که ایا وی به یک حکومت جهانی کمونیسم معتقد است یا خیر، گرومیکو پاسخ داد بله؛ به حدی به چنین مسالهای اعتقاد داشت که به طلوع خورشید از شرق در روز آینده. چنین امری به کمک شوروی نیاز نداشت.
پس از آن، ریگان در نخستین ملاقات خود با گورباچف، از این مساله گلایه کرد که چرا شوروی از جنبشهای انقلابی در آفریقا و آمریکای لاتین حمایت میکند. گورباچف توضیح داد که شوروی در چارچوب استعمارزدایی این مناطق که امری بدیهی است، عمل میکند و این که آمریکا باید درک کند چنین امری در آینده محقق خواهد شد. وی عملا به ریگان سفارش کرد به این مساله عادت کند؛ قرار است چنین امری رخ دهد، لذا باید گلایه را کنار بگذارد.
گورباچف تا پایان سال ۱۹۸۸، نظر خود را درباره آن مساله تغییر داده بود. وی در سخنرانی خود خطاب به مجمع عمومی سازمان ملل در ماه دسامبر، اعلام کرد سیاستهای شوروی بر اساس "منافغ مشترک بشریت" تبیین خواهد شد. این امر مخالفت تلویحی، اما آشکار با "نبرد طبقاتی" بود که پیش از آن شالوده سیاست خارجی شوروی، از جمله دکترین برژنف را تشکیل میداد. گورباچف پس از آن در سال ۱۹۸۹ تلاش نکرد تا در اروپای شرقی انقلابهای دمکراتیک به راه اندازد، و این گونه نشان داد مساله تغییر ایدئولوژی، واقعی بود؛ لذا زمانی که آبویموف آن هدیه را به من تقدیم کرد، دکترین برژنف آماده انتقال بود. گورباچف در ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱ اعلام کرد، "من فعالیت خود را به عنوان رئیس اتحاد جماهیر شوروی کنار میگذارم" و به این ترتیب شوروی به تاریخ پیوست. پرچم شوروی از فراز کرملین پایین آورده و پرچم سه رنگ روسیه جایگزین آن شد. این حادثه، اعتقاد گسترده به سه فرضیه سوال برانگیز را درپی داشت: ۱) آمریکا یا غرب، "برنده" جنگ سرد شد؛ ۲) فشار غرب باعث فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شد؛ ۳) این که روسیه، یک طرف بازنده بود.
اما توجه بیشتر به تمام حقایق نشان میداد: ۱) این که جنگ سرد با مذاکره پایان یافت؛ آن هم زمانی که رئیس اتحاد جماهیر شوروی سیاستهایی را کنار گذاشت که آغازگر این روند بود؛ هم به نفع اتحاد جماهیر شوروی، و به همان اندازه تامین کننده منافع آمریکا و ناتو؛ ۲) شوروی به دلیل فشارهای داخلی فروپاشید، نه فشارهای خارجی از جانب آمریکا و ناتو؛ ۳) بوریس یلتسین رئیس جمهور منتخب جمهوری فدراتیو سوسیالیستی روسیه شوروی، استقلال روسیه را اعلام و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را مهندسی کرد.
این تحولات در مدت چند ماه در سال ۱۹۹۱ رخ داد. در آن مدت، دولت بوش امیدوار بود گورباچف یک اتحاد داوطلبانه را بدون سه کشورهای دریای بالتیک حفظ کند. بوش در آول آگوست ۱۹۹۱ در سخنانی در پارلمان اوکراین - ورخونا رادا - به اوکراینیها (و تلویحا دیگر جمهوریهای غیربالتیک شوروی) سفارش کرد همان طور که گورباچف پیشنهاد کرده بود، به اتحادیهای داوطلبانه بپیوندند تا از "ملیگراییِ انتحاری" جلوگیری شود؛ لذا برخلاف ادعای مطرح شده و باور اکثر مردم در آمریکا و اروپا، فروپاشی کامل اتحاد جماهیر شوروی در دسامبر ۱۹۹۱ شکستی برای سیاستهای آمریکا در آن زمان بود نه پیروزی.
***
پس از فروپاشی شوروی، نئوکانهای آمریکایی – که گفته بودند مذاکره با اتحاد جماهیر شوروی بیفایده است – بلافاصله ادعا کردند آمریکا تنها "ابرقدرت" ماندگار است، یعنی سیاست جهانی که زمانی در کنترل آمریکا و شوروی بود و "دوقطبی" محسوب میشد، اکنون "تک قطبی" و تنها درکنترل آمریکا است. تنها سوال موجود در آن محافل این بود که آیا "تک قطبیگری" دائمی خواهد بود یا موقت، این گونه بود که برخی آن را "لحظه تکقطبی" نامیدند.
مشکل این تفسیر، دستکم دو بُعد داشت: قدرت نظامی که قابلیت نابود کردن داشت، اما به ندرت برای ایجاد چیزی جدید قابل استفاده بود؛ و این که تهدیدات نظامی علیه کشوری دیگر به احتمال قوی به جای تشویق به دمکراسی، به ترغیب خودکامگی منجر میشد.
در سال ۱۹۹۳ فرانسیس فوکویاما دانشمند علوم سیاسی که مدتی با بخش طراحی سیاست در وزارت خارجه آمریکا همکاری میکرد، یک عنصر زیربنایی دیگر برای آن چه که "نظم جهانی لیبرال" نام گرفت، ارائه کرد. وی در کتابی با عنوان "پایان تاریخ و آخرین مرد" چاپ سال ۱۹۹۳ به این مساله پرداخت. این کتاب در محافل مختلف به صورت گسترده مرجع محسوب میشود.
آن چه که احتمالا شاهد خواهیم بود، صرفا پایان جنگ سرد و یا گذر بخشی خاص از تاریخ پس از جنگ نیست، بلکه به معنای واقعی کلمه، پایان تاریخ خواهد بود: یعنی نقطه پایان تکامل ایدئولوژیک بشر و جهانی سازی دمکراسی لیبرال غربی، به عنوان آخرین شکل ازدولت انسانی.
پیش بینی از این که هر نظام کنونی میتواند "شکل نهایی دولت انسانی" باشد، اتهامی نفسگیر و کاملا عاری از حقایق تاریخی بود. به همان اندازه خیالپردازانه که کارل مارکس پیش بینی کرده بود یک انقلاب پرولتاریا به ایجاد جهانی عاری از طبقات رقیب، الزامات دولتی و مناقشات، منجر خواهد شد. با این حال این تلقی ایجاد شده بود که آمریکا میتواند با استفاده از قدرت نظامی و اقتصادی خود، دیگر جوامع را به دمکراسیهایی با اقتصاد سرمایه داری تبدیل کند که با هم در صلح و آرامش به سر میبرند.
هدف نهایی، نظم لیبرال جهانی نام گرفت. به تشابهات زیر توجه کنید:
دکترین برژنف
توانایی و وظیفه اتحاد جماهیر شوروی و متحدانش برای گسترش و دفاع از "سوسیالیسم" در مقابل تهدیدات داخلی یا خارجی.
نظم جهانی لیبرال
توانایی و وظیفه آمریکا و متحدانش برای گسترش و دفاع از "دمکراسی" در برابر تهدیدات داخلی و خارجی.
لطفا دقت کنید بانیان دکترین برژنف و نظم لیبرال جهانی، هیچ یک دقیقا مشخص نکردند که منظور از سوسیالیسم یا دمکراسی چیست. در عمل، به نظر میرسید تنها دولت-ملتهایی که بر آنها سلطه داشتند، معیارهای لازم را برآورده میکنند.
پایان جنگ سرد یا جنگ واقعی؟
در اوایل دهه ۱۹۹۰ به نظر میرسید دنیا در حال گذر به دورهای از صلح میان کشورهای بزرگتر پیش میرود – و شاید هم به سوی آیندهای توام با صلح. مناقشاتی اینجا و آنجا وجود داشت، و برخی از آنها با خشونتهای شدید همراه بود، ولی این جنگها محلی بودند و ظاهرا میشد از شدت آنها کاست و یا حتی بدون دخالت مستقیم آمریکا در حمایت از طرفین درگیری، آنها را حل و فصل کرد. آمریکا که ظاهرا در برابر حملات دیگر کشورها آسیبپذیر نبود، فرصتی داشت تا میان کشورهای بزرگتر، با محوریت همکاری، سیستم امنیتی ابداع کند. ولی آمریکا بیشتر ترجیح داد به جای همکاری، بر دیگر کشورها سلطه یابد، درست مانند کاری که شوروی در روزهای خوش خود در اروپای شرقی انجام داده بود.
اجازه دهید به چند نمونه اشاره کنم که نشان میدهد چرا تاثیر هدیه آبویموف همچنان حس میشود. این موارد از شرایطی بسیار پیچیده به دست آمدهاند که درک کامل آن مستلزم ارائه توضیحات دقیق و مباحثه است. اما در مجموع، رشتهای ممتد از تلاشهای آمریکا وجود دارد که حاکی از تمایل آن به استفاده از توان اقتصادی و یا نظامی به نفع یک طرف، در مناقشاتی است که تنها از طریق دیپلماسی و امتیازدهی قابل حل هستند.
اروپا
پس از جنگ سرد و فروپاشی شوروی، اروپا به یک سیستم امنیتی نیاز داشت تا اختلافات پیشن شرق-غرب را رفع کرده، به همگی تضمین امنیتی بدهد. در پایان جنگ جهانی دوم، آمریکا به درستی اصرار داشت که فرانسه و آلمان اختلافات خود را کنار بگذارند و به جای تفرقه افکنی در اروپای غربی، به تدریج با یکدیگر متحد شوند. این، شرایطِ تلویحی، اما واقعی از کمکهای اقتصادی بود که طرح مارشال به همراه داشت.
در سالهای دهه ۱۹۹۰، اروپا موظف بود روسیه و کشورهای حاصل از فروپاشی شوروی را تحت لوای نظام امنیت مشترک دوجانبه قرار دهد تا بتوانند به وظیفهای خطیر عمل کنند: تبدیل اقتصادهای دولتی به اقتصاد بازار آزاد؛ و آنها این گونه نیز عمل کردند. توانستند در قالب یک گروه، با اتحادیه اروپا درباره روابط اقتصادی، مذاکره و به تدریج برای ایجاد بازار مشترک برنامه ریزی کنند. آمریکا به جای حمایت از این روند، تلاش کرد جمهوریهای سابق شوروی را از حوزه نفوذ روسیه جدا کند.
در عرصه امنیتی، از اواخر دهه ۱۹۹۰، دولتهای آمریکا یکی پس از دیگری، کشورهای جدیدی را به عضویت ناتو درآوردند و سپس به تدریج در خاک اعضای جدید، پایگاههای نظامی احداث کردند. دولت کلینتون و دولت پس از آن در کاخ سفید، از تداوم تلاشها برای کاهش تسلیحات اتمی بازماندند، و تا دولت دوم بوش، آمریکا خروج از توافقات کنترل تسلیحات را آغاز کرد. این پیمانها رقابت تسلیحات اتمی را متوقف کرده، زمینه ساز پایان جنگ سرد شدند. این روند تا آنجا ادامه یافت که روسیه پس از تهاجم به اوکراین، تنها توافق باقی مانده در زمینه کنترل تسلیحات هستهای یعنی استارت جدید را به حال تعلیق درآورد.
در اروپا، به سومین سال جنگ در اوکراین نزدیک میشویم. اگر آمریکا مایل بود تا تضمین دهد اوکراین به عضویت ناتو درنخواهد آمد، میشد جلوی جنگ را گرفت. آما آمریکا و متحدانش در ناتو تلاش میکنند با تحریمها، روسیه را از منظر اقتصادی خفه کنند؛ شدت این فشارها به حدی است که معمولا تنها در صورتی قابل اِعمال است که رسما اعلام جنگ شده باشد. در این میان، ماهیت وجودی اوکراین، به عنوان یک کشور مستقل با تمامیت ارضی، در معرض تهدید قرار گرفته و برای استفاده از تسلیحات اتمی – در صورت ادامه جنگ – تنها چند مانع وجود دارد.
خاورمیانه
جنگ در منطقهای که به صورت سنتی آن را خاورمیانه مینامیم هم ادامه دارد. اسرائیل همچنان به حملات خود به غزه ادامه میدهد، باریکهای که چندین دهه است اسرائیل فلسطینیها را در آن به صورت یک زندان سرباز نگه داشته است. بسیاری از این فلسطینیها، از دست همین اسرائیل آواره هستند. جنگ با این شدت شبیه نسل کشی است، زیرا هدف آشکار اسرائیل، از بین بردن فلسطینیها و یا اخراج آنها از وطن آباء اجدادیشان است. این جنگی نیست که آمریکا آغازگر آن باشد، اما جنگی است که میشد با دیپلماسی متفاوت به راحتی مانع از وقوع آن شد. در دهه ۱۹۹۰ دیپلماسی آرامش که نروژ اتخاذ کرده بود، دولت اسرائیل و رهبران مهم فلسطینی را تا آستانه حل بحران پیش برد که در صورت تحقق، به تشکیل دو دولت یهودی و فلسطینی در منطقه فلسطین منجر میشد. سرانجام این سیاست شکست خورد و با وجود مخالفت و هشدارهای آمریکا، اسرائیل به افزایش حضور یهودیان در "کرانه باختری" اشغال شده ادامه داد، تا محاصره بیش از دومیلیون فلسطینی ساکن باریکه کوچک غزه را حفظ کند. یکی دیگر از اهداف اسرائیل از این امر، حمله به همسایگان در مواقعی بود که احساس خطر میکرد (که اغلب هم اشتباه بود)، آن هم با نقض قوانین بینالملل.
در نقطهای دیگر در خاورمیانه و مناطق همجوار، آمریکا دستکم سه جنگ تمام راه انداخته و یا در آنها مشارکت داشته و یا در موارد متعدد دخالت فراوان نظامی کرده است. از سال ۲۰۰۰، آمریکا به افغانستان (یک بار)، عراق و سوریه هجوم برده و آنها را اشغال کرده است. در عراق، دولت آن را کاملا نابود و به تقویت گروههای تروریستی کمک کردیم که ظاهرا با آنها میجنگیدیم. در سوریه، بدون درخواست دولتی که به رسمیت میشناختیم دخالت کردیم، و بخشی از هدف ما برکناری همین دولت بود. چندین دهه تحریمهای شدید اقتصادی علیه ایران اِعمال کردهایم. بعد از تلاش دولت اوباما در رسیدن به توافقی چندجانبه که مانع از دسترسی ایران به تسلیحات اتمی شد، ترامپ از آن خارج شد. جوزف بایدن، هنگام نامزدی برای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا قول داده بود مجددا به این توافق خواهد پیوست، اما پس از ورود به کاخ سفید، به این وعده عمل نکرد.
در نیمه ژانویه ۲۰۲۴، ظاهرا کل خاورمیانه و مناطق همجوار آن (تبادلات نظامی اخیر میان ایران و پاکستان هستهای را به خاطر داشته باشید)، صحنه تجمع مقادیری عظیم از باروت است که در آستانه انفجار قرار دارد. حملات نیروهای یمنی، تهدیدی است علیه کشتیرانی در دریای سرخ. اغلب کشورهای عربی و بسیاری از کشورهای غیرعربی مسلمان، از آنچه که نسلکشی در غزه و پاکسازی خشونتبار قومی علیه فلسطینیها در کرانه باختری میخوانند، خشمگین هستند. تبادل حملات موشکی میان لبنان و سوریه از یک سو، با اسرائیل از سوی دیگر ادامه دارد.
نکته این نیست که آمریکا خالق این همه خشونت بوده است. البته در برخی موارد (تهاجم به عراق)، چنین نقشی داشت، اما در بقیه موارد، آمریکا خطاکار اصلی نبود. با این حال اگر آمریکا از انتقال کمکهای تسلیحاتی به اسرائیل خودداری کند، تلآویو قادر نیست مردم محاصره شده غزه را تا مرز نابودی، هدف حملات خود قرار دهد. درباره سایر مناقشات، اگر آمریکا به جای دخالت عجولانه نظامی، از نفوذ خود برای آرام کردن اوضاع استفاده میکرد و یا سبب میشد مناقشات شدید متعصبانه، از محدودیتهای منطقهای خود فراتر نرود، میشد به راحتی از وقوع جنگها جلوگیری و یا آنها را مهار کرد.
شرق آسیا
از پایان جنگ سرد تاکنون، چین برای تامین نیازهای انسانی مردم خود، پیشرفتهای بیسابقه داشته است. چین در سرکوب قیام میدان تینانمن در سال ۱۹۸۹ ظاهرا "دمکراسی" را نادیده گرفت، با این حال حزب کمونیست چین به تدریج توسعه نظام سرمایه داری را به میزانی چشمگیر محقق ساخت. حزب کمونیست چین برای نیل به این هدف، همچنان به شدت قدرت را دراختیار داشت. در حالی که رهبر حزب کمونیست شوروی در تلاش برای دمکراتیزه شدن، افسار قدرت را از دست داد. نتیجه بسیار جالب بود: از اوایل دهه ۱۹۹۰ تا سال ۲۰۲۰ (آغاز همهگیری کرونا).
چین در بهبود زندگی اکثر مردم خود در کوتاهترین زمان ممکن، احتمالا در جهان رکورددار بوده است. این دستاورد بدون انتخابات آزاد، رقابتی و یا وانمود کردن به دمکراسی "به سبک غرب" حاصل شد.
اکنون در حکومت شی جینپینگ رئیس جمهور چین، برخی مخالفان دستگیر شدهاند، تعدادی از سرمایه داران موفق به زانو درآمدهاند، آزادی انتخاباتی در هنگ کنگ محدود شده است، و اعضای اقلیت اُیغور در استان سینکیانگ به اردوگاههای "آموزش مجدد" هدایت شدهاند. تمام اینها مایه تاسف است، و کیفیت زندگی بسیاری از مردم چین را تحت تاثیر قرار خواهد داد، اما اینها تحولاتی هستند که فقط چینیها میتوانند مسیرشان را تغییر داده و یا آنها تعدیل کنند. این شرایط قرار نیست با ابراز تاسف دولت آمریکا بهبود یابد، به ویژه زمانی که با سیاستهایی همراه باشد که هدف آن "مهار چین"، یا تضعیف رشد اقتصادی آن است. با این وجود، بعید است سیاست اقتصادی آمریکا به خودیِ خود، به بروزمناقشه مسلحانه با چین بینجامد. خطر از سیاستها و اقدامات آمریکا ناشی میشود که از نظر دولت چین، امنیت، شان ملی، و موقعیت شایسته چین را در منطقه تهدید میکند. اقدام آمریکا در گشتزنی هوایی و دریایی در سواحل چین، و کنترل آبراههای مجاور، تحریک کننده تلقی میشود. حمایت آمریکا از استقلال تایوان، دخالت غیرقانونی در امورداخلی چین محسوب میشود. مقامات ارشد سیاسی و فرماندهان نظامی آمریکایی خواستار آمادگی برای جنگ با چین هستند تا در صورت لزوم از تایوان دفاع کنند. پیشرفت اقتصادی مردم تایوان قابل تحسین است، و باید با آنها به خاطر آن که نمیخواهند در کنترل دولتی خودکامه در پکن باشند، ابراز همدردی کرد. اما به همین اندازه، خطر کردن جنگ با چین برای دفاع از تایوان، نوعی بیپروایی آمریکا تا مرز جنون است.
در مجموع آمریکا تشکیلات نظامی قویتری نسبت به چین دارد، اما چین هم ارتش، نیروی هوایی و دریایی مدرنی تشکیل داده است و تعداد فراوانی سلاح اتمی در اختیار دارد. چین، همان طور که ظاهرا برخی بیم آن دارند، قادر نیست با آمریکا به عنوان یک قدرت سلطهگر رقابت کند. چین نسبت به تلاش خارجی برای مخدوش کردن تمامیت ارضی خود به شدت حساس است. زیرا تجربهای تلخ از امپریالیستهای غربی در قرن ۱۹ و اوایل قرن بیستم دارد؛ در قرن ۱۹ نیز هدف تهاجم ژاپن قرار گرفت. تقریبا با اطمینان میتوان گفت چین در هر مناقشه منطقهای، نزدیک مرزهای خود، قدرت برتر خواهد بود. اگر چین بخواهد علیه ناوگان آمریکا در خلیج تایوان از تسلیحات اتمی استفاده کند، آمریکا چگونه قادر خواهد بود بدون به خطر انداختن سرزمین خود، مقابله به مثل کند؟
ویژگیهای مشترک
من تنها به چند نمونه از دخالتهای نظامی آمریکا در مناقشاتی دورافتاده اشاره کردهام که امنیت و رفاه مردم آمریکا را تهدید نمیکرد. همان طور که اتحاد جماهیر شوروی برای ایجاد "سوسیالیسم" از انقلاب در کشورهای مختلف حمایت کرد و برای حفظ آن به قدرت نظامی متوسل شد (دکترین برژنف)، آمریکا نیز برای ایجاد آنچه "دمکراسی" مینامد، و نیز حمایت و دفاع از آن، اقدامات نظامی در خارج از کشور را ضروری دانسته است و این گونه آن را توجیه میکند.
پرسشهای متعدد به ذهن خطور میکند. در اینجا به چند مورد از آنها اشاره میشود. این سوالات به صورت تصادفی از میان پرسشهایی انتخاب شدهاند که به مسایل اساسی – و دریک مورد موضوعی کم اهمیت – میپردازند:
بر اساس نظم جهانی لیبرال (که برخی مواقع نظم مبتنی بر قوانین نامیده میشود)، کشوری به دیگر کشورها حمله نمیکند و علیه آن جنگ به راه نمیاندازد، مگر آن که ابتدا به آن حمله شود، و یا این که شورای امنیت سازمان ملل برای چنین اقدامی مجوز صادر کرده باشد. اگر این گونه است، پس چرا آمریکا و متحدانش در ناتودر سال ۱۹۹۹ بدون اعلام جنگ علیه صربستان، آن را بمبباران کردند؟ اقدام خلاف شگفتآورتر دیگر پس از آن و زمانی رخ داد که آمریکا، همراه با بریتانیا و چند کشور دیگر، به عراق حمله، اشغال و دولت آن را کاملا نابود کردند، با این ادعای نادرست که عراق به صورت غیرقانونی به سلاحهای کشتار جمعی دست یافته است.
چگونه است که آمریکا و ناتو علیه روسیه همه کاری میکنند، جز آن که علیه آن رسما اعلام جنگ کنند، اما از اسرائیل حمایت سیاسی و تسلیحاتی به عمل میآورند تا علیه مردم غزه نسلکشی به راه اندزد؟ آیا "نظم مبتنی بر قوانین" به یک کشور اجازه میدهد به کشوری دیگر حمله و برای برکناری رهبر آن تلاش کند؟ (به مورد سوریه توجه کنید.)
آیا مناسب است کشوری قدرتمند که بیش از یک بار ناقض قوانین نظم جهانی لیبرال بوده، نقش مجری قوانینی را برعهده بگیرد که آنها را نقض کرده است؟ حتی تا مرحله راهاندازی جنگ اقتصادی علیه یک به اصطلاح خطاکار؟
اگر هدف آمریکا ایجاد و دفاع از دمکراسی است، چرا به یکی از آخرین بازماندگان حکومتهای مطلقا پلادشاهی دنیا – عربستان سعودی- اینقدر سلاح میفروشد؟
اگر ناتو ائتلافی ازدمکراسیها است، چرا مونتهنگرو، حکومت خودسالار و یکی از فاسدترین کشورهای دنیا، برای عضویت در ناتو واجد صلاحیت شد؟
به این فهرست میتوان موارد فراوان دیگر افزود، اما نتیجه کلی باید این باشد که با توجه به پیچیدگیها و ابهامات موجود در مناقشات امروز جهان، یک ویژگی مشترک در تمام جنگها وجود دارد: دخالت نظامی آمریکا برای حل مناقشات میان دیگر کشورها و یا داخل آنها. اما همان گونه که برژنف برای حفظ سوسیالیسم، به کشورهای "سوسیالیست" تاخت، دولت ما در آمریکا نیز تلاش میکند برای تحمیل نظام سیاسی خود به جهان، از قدرت اقتصادی و نظامی استفاده کند. اما نتیجه آن به هیچ وجه بهتر از چیزی نخواهد بود که برای برژنف رخ داد. وقت آن است که آمریکا از شر هدیهای که آبویموف معاون وزیر خارجه شوروی در کریسمس ۱۹۸۹ به من داده بود، خلاص شود.