عباس امیرانتظام از جمله شخصیتهای تاریخ معاصر ایران است که عدهای له و علیه او موضع دارند. دیدار در گفتگویی با الهه امیرانتظام سعی دارد زوایای پنهان و پیدای زندگی امیرانتظام را بررسی کند.
دیدارنیوز ـ مسلم تهوری: آغاز سال ۱۴۰۰ اهمیتی نمادین برای ایران و ایرانیان دارد که این روزها با انبوهی از بحرانها دست و پنجه نرم میکنند. گفتوگوهای نوروزی دیدار کوششی است برای کاوش در حال و نگاهی به آینده ایران در ابتدای این سال.
تاریخ سرشار از ناگفتههاست. جهل ما نسبت به موضوعات تاریخی قطعاً روی قضاوتهای ما تاثیر مستقیم میگذارد و سبب میشود در قضاوتها، برخی افراد سفید و برخی سیاه دیده شوند. حال آنکه در واقعیت اکثر قریب به اتفاق افراد اینگونه نیستند. در واقع در جامعه، ما با افراد خاکستری رنگ روبهرو هستیم که بعضاً برخی از آنها بیشتر به روشنی یا به تاریکی میزنند. تاریخ معاصر ما سرشار از این افراد و اتفاقاتی است که آنطور که باید و شاید روایت آنها به ما نرسیده است. در این بین عباس امیرانتظام از جمله افرادی است که زندگی وی باعث شده دوگانه عجیب و غریبی در موردش شکل بگیرد. بهطوری که امروزه عدهای به دنبال آن هستند که از عباس امیرانتظام چهرهای کاملا مظلوم بسازند به گونهای که هیچ گونه مشکلی نداشته و هیچ اشتباهی مرتکب نشده است و به اشتباه سالیان سال در زندان افتاده است. در نقطه مقابل هم افرادی هستند که او را جاسوسی میپنداشتند که مستحق اعدام بود و اعتقاد دارند رأفت حکومت اسلامی شامل حال وی شد تا اعدام نشود. از اینرو از خانم الهه امیرانتظام همسر مرحوم امیرانتظام دعوت کردهایم تا جواب سوالهای ذهنیمان را بگیریم. خانم امیر انتظام خوش آمدید.
فیلم کامل گفتگوی دیدار با الهه امیرانتظام را این جا ببینید
از شما و گروهتان که این فرصت را در اختیار بنده قرار دادید تا نظراتم را نسبت به تجاربی که چند سال در کنار این انسان بزرگ داشتهام بازگو نمایم تشکر میکنم و بعد هم بهطور آزادانه قضاوت را به عهده بینندگان و شنوندگان عزیز میگذاریم.
قبل از ورود به یک بحث کاملاً جدی از نحوه آشنایی خود با مرحوم امیرانتظام بگویید.
همسرم از سال ۱۳۵۸، در حدود ۱۸ سال که محکوم به اعدام و بعد با یک درجه تخفیف و رأفت اسلامی محکوم به حبس ابد شد، هرگز از زندان خارج نشد. به عبارتی ایشان به مدت ۱۸ سال زندگی خارج از زندان را ندیده بودند.
در دو سال آخر حضور ایشان در زندان اختلافات شدیدی با آقای لاجوردی در محیط زندان ایجاد شد و بنده هنوز هم با خود ایشان هم نظر هستم که چگونه آقای لاجوردی با قدرتی که در آن زمان داشتند این برخوردها را تحمل میکردند. برای اینکه خصوصیات امیر انتظام برای تمامی کسانی که چه مخالف و چه موافق ایشان بودند، شناخته شده بود. بعدها که تعداد موافقین ایشان بیشتر شد، از او بهعنوان یکی از قویترین، با استقامتترین و با شهامتترین زندانیان سیاسی نام میبردند. به گونهای که ممکن بود در مقابل یک پاسدار بسیار با مهربانی و نرمش رفتار کند. اما در مقابل افرادی مثل آقای لاجوردی، کوچکترین عدولی از مواضع خودش نمیکرد. در نتیجه با توجه به برخوردهایی که پیش آمده بود، وزارت اطلاعات وقت صلاح را در این میدیدند که آقای امیرانتظام را از زندان اوین به خانه امن وزارت اطلاعات منتقل کنند. حالا این که دلیل اصلی چه بوده است را نه هیچ وقت ایشان فهمیدند که به من منتقل کنند و نه بنده این موضوع را واقف هستم که بخواهم به طور خیلی صحیح بیان کنم. اما بالاخره این تصمیم از سوی وزارت اطلاعات گرفته شد. در نتیجه دو سال آخر از این ۱۸ سال، ایشان به خانهای در فرمانیه که در واقع خانه امن وزارت اطلاعات بود، منتقل شدند که البته از نظر فضا، جا، داشتن اتاق تنها و امکان دسترسی به رادیو، روزنامه، جراید، راحتی و آسایش قابل مقایسه با زندان اوین یا زندان قزل حصار و زندانهای مختلفی که ایشان گذرانده بودند، نبود. در آنجا دو نفر زندانی بودند. یکی آقای امیرانتظام و دیگری آقای کیانوری. البته آقای کیانوری به همراه همسر خود خانم فیروز در آنجا حضور داشتند و اتاق همسرم از آنها جدا بود. امیرانتظام هیچ وقت در نظراتش یک فرد دگم نبود که بگوید، چون ایشان یکی از سران توده هستند، پس با او ارتباط برقرار نکند. بلکه در مرحله اول برای او انسانیت افراد مهم بود و بسیار تلاش کردند حالا که با آن دو نفر در یک خانه زندگی میکنند، در حد یک ارتباط اجتماعی کوچک، با یکدیگر تعامل داشته باشند. اما متاسفانه، چون آقای کیانوری خشک و سرسخت بودند و امیرانتظام هم یک آدم مغرور بود، رابطه آنها در حد یک سلام و علیک باقی ماند و هیچ ارتباطی در آن دو سال بین آنها شکل نگرفت. بعد از مدتی آزادی بیشتری به امیرانتظام داده شد. بدین شکل که دو تا از مسئولین وزارت اطلاعات تصمیم گرفتند که یک روز ایشان را به خارج از محل نگهداری به شهر ببرند تا کمی با دنیای بیرون آشنا شود و همان عصر هم او را به خانه امن باز گردانند. این یکی از زیباترین تجربههای امیرانتظام بود. از اینرو اولین پنجشنبه با راننده وزارت اطلاعات که بسیار از ایشان تعریف مینمودند، در شهر و در جاهای مختلفی که آرزو داشت آنها را ببیند، گردانده شد. مثلاً آرزو داشت مرکز شهر را ببیند.
پس از چند سال؟
بعد از ۱۸ سال. شمال شهر مثل الان آنقدر برج و بارو نبود، اما شمیرانات هنوز به همان شکل مانده بود. با این حال تمام خاطرات همسرم از مرکز شهر بود؛ جایی که دفتر نخستوزیری در آن قرار داشت، جایی که مدتها در ساختمان کنار سفارت اسیر دانشجویان پیرو خط امام بودند و دوست داشت که آنجا را بعد از ۱۸ سال ببیند. در واقع یک گشت و گذار خاطره انگیزی برای ایشان رقم خورد به طوری که میگفتند شاید اگر تمام دنیا را به من دهند به اندازه آن لذتی که بعد از ۱۸ سال با چند ساعت گشت در تهران بردهام، نباشد. پس از مدتی به تدریج این آزادی بیشتر شد. به گونهای که بعد از گذشت مدتی به ایشان اجازه مرخصی یک شبانهروزی دادند تا پنجشنبه برود و جمعه برگردانده شود.
همسرم یک آپارتمان داشت که آن را در زمان رژیم گذشته پیش خرید و قبل از انقلاب تحویل گرفته بودند و ما در حال حاضر در آن زندگی میکنیم. خوشبختانه، چون در آن زمان خانه دارای وام بانکی بود، در هیاهو آن دوره مصادره نشد. در این بین خانم عطایی برادرزاده مهندس بازرگان و شادروان آقای رحیم عطایی که از دوستان بسیار نزدیک همسرم بودند، یکی از بستگان را معرفی کردند که در آن خانه به صورت اجاره زندگی کنند. بدین سبب ایشان برای همان ۲۴ ساعت هم نمیتوانستند به خانه خود بروند. در نتیجه از این فرصت استفاده کردند و با اجازهای که وزارت اطلاعات میدادند به منزل افرادی، چون دختر خاله یا پسر خاله خود میرفتند چرا که از یک طرف پدر و مادر و خواهر و برادر ایشان در قید حیات نبودند و از طرف دیگر فرزندان و همسر سابق ایشان هم اصلا به ایران نیامدند. در نتیجه بستگان نزدیک ایشان در مرحله پسر خاله و دختر خاله قرار میگرفتند که هر بار آنها هم با خوشحالی تمام پذیرای ایشان بودند.
یکی از این دفعاتی که ایشان پنجشنبه برای ۲۴ ساعت به منزل خانم بازرگان رفته بودند و قرار بود که جمعه بر گردند، ماشین اطلاعات برای برگرداندن ایشان نیامد. از این رو ایشان به وزارت اطلاعات تلفن کرد که چرا دنبال من نمیآیید؟ آنها هم گفتند که در حال حاضر تا یک ساعت دیگر راننده نداریم. بعد از گذشت یک ساعت، ایشان هم معذب بودند که بخواهند بیشتر از یک روز آنجا بمانند. در نتیجه دوباره پا فشاری کردند که آنها گفتند که ماشین پنچر شده و تا فردا صبح به دنبال شما نمیآیند. ایشان هم از این بابت کمی ناراحت شدند، ولی خوب گفتند دیگر پیش آمده است. مجدداً شنبه صبح زنگ زدند و بعد از پیگیری چندباره آنها گفتند که ما اصلا دنبال شما نمیآییم و تا اطلاع ثانوی شما بیرون هستید. ایشان گفتند اصلاً من این موضوع را نمیپذیرم. یعنی چی که من بلاتکلیف باشم، من را از زندان اخراج میکنید، وسایل من آنجاست. آنها هم پاسخ دادند که شما باشید ما وسایل را برایتان میآوریم. وسایل ایشان را هم آوردند. اما ایشان گفتند من که حالا نمیتوانم خانه دوستان یا بستگان باشم خانه من هم تحت اجاره کسی است. اتفاقاً آن کسی هم که آنجا را اجاره کرده بود متأسفانه از بد روزگار نمیخواست از آنجا برود. این بود که خود وزارت اطلاعات کمک کردند تا منزلی را برای امیرانتظام آماده کنند. این در حالی بود که امیر انتظام شناسنامه و هیچ کارت هویتی نداشت و در واقع یک آدم بی هویتی بود که در جامعه رها شد. در این ارتباط هم مجدداً وزارت اطلاعات اقداماتی انجام دادند و کمک کردند که دوباره ایشان شناسنامه بگیرد و هویت پیدا کند و اعلام کردند که فعلاً بیرون هستید. اصلاً این حالت باب میل امیرانتظام نبود. چرا که یک بلاتکلیفی عجیبی برای ایشان ایجاد شد. به خصوص اینکه بر بیگناهی خود پافشاری داشت و میگفتند که تا در یک دادگاه علنی با حضور هیئت منصفه و با وکیل و مستندات از خود دفاع و بیگناهی خود را اثبات نکنم، نمیپذیرم. میگفتند که به کدامین گناه ۱۸ سال در آنجا بازداشت بودم و حالا بعد از این همه مدت میگویند آزاد شدهاید؟ این قضیه را نمیپذیرفت. با این حال در یک شرایطی قرار گرفتند که نمیشد مثلا برگردد در زندان اوین را بزند و بگوید من برگشتهام. اصولاً افرادی که زندان میروند، حالا چه بنده که سه یا چهار ماهی در انفرادی بودم و تجربه آن را داشتم و چه کسی که ۱۸ سال در زندان باشد، ناخودآگاه دچار یک خیالی میشود که زمانی که بیرون میآید فکر میکند که تحت خطر است و در واقع تنهایی برای او راحت نیست. چرا که به آن محیط شلوغ عادت کردهاند و یک حس ناآرامی دارند. از اینرو دوستهای نزدیک همسرم که در رأس آن مرحوم پولادی از مبارزان بزرگ نهضت مقاومت، قرار دارد، بسیار به همسرم کمک کردند. وقتی که خانه آماده شد گاهی شبها هم نزد همسرم میآمدند و آنجا میماندند. در این میان امیرانتظام یک دوستی داشت که از کودکستان با هم صمیمی بودند. منزل او در خیابان جردن، با فاصله نزدیکی از منزل ما قرار داشت. امیرانتظام خیلی هم اهل ورزش و پیادهروی بودند، حتی در آن ۱۸ سال روزی نبوده است که ورزش را کنار بگذارد؛ حتی در آن ۵۵۰ روزی که ایشان در انفرادی بودند هزار بار طول و عرض آن دو متر را میرفت و میآمدند. زندگی را رها نمیکرد و همیشه برای اینکه به حیات خود ادامه دهد و سلامت بماند از تحرک استقبال میکردند تا به آن هدف خود که اثبات بیگناهیاش بود، برسد. از اینرو با وجود درد زانو و بلاهایی که در آن چند سال بر سرش آمده بود، هر عصر با این دوست به پیادهروی میرفتند و میگفتند که باید پیادهروی خود را انجام دهد.
یک روز عصر دوست صمیمی امیرانتظام که اتفاقاً دوست صمیمی خاله بنده و در واقع همسایه دیوار به دیوار خالهام بودند، از پیادهروی بر میگشتند، بعد از پیادهروی همسرم را دعوت میکند که به بالا بیاید و یک چای بخورد و برای صرف شام هم نگهش میدارند. خاله بنده هم که میدانست من تا چه حد علاقهمند به موضوعات سیاسی هستم. گو اینکه وقتی که در ایران انقلاب رخ داد من تازه دو ماه بود که از تحصیلاتم در انگلیس برگشته بودم و قصد داشتم که برگردم که راهها بسته شدند و مسیر زندگیام تغییر کرد. حالا به این موضوع کاری ندارم، ولی آن زمان که سنی هم نداشتم ناخودآگاه برای دولت بازرگان، احترام قائل بودم. منتهی بهطور طبیعی من باید یک آدم سلطنتطلب بسیار آریستوکرات باشم، با اینکه از سن ۱۳ یا ۱۴ سالگی در محیطی که اصلاً محیط ایرانی نبود درس میخواندم و بعد به خارج از کشور رفتم، آن حساسیت سیاسی و میهن دوستی در بنده وجود داشت. به دنبال کتابهای سیاسی بودم، شعرهای فریدون مشیری را مطالعه میکردم در واقع یک حال و هوایی در بنده وجود داشت که اصلاً اگر آن نبود، بنده هم در حال حاضر اینجا نبودم و طبیعتاً این حس از آن موقع بوده است. تمام رویدادهای انقلاب و اتفاقات را دنبال میکردم. به یاد دارم زمانی که مجبور به ماندن در ایران شدم و نتوانستم برای گرفتن دکترا بازگردم در بانک توسعه کشاورزی که مهدی سمیعی ریاست آن را برعهده داشت، شروع به کار کردم که محیط بسیار سطح بالایی به لحاظ علمی و کاری بود. در نتیجه آنجا مشغول به کار شدم. روزی وارد اتاقم شدم که متوجه عکس امیرانتظام شدم و اینکه در فرودگاه ایران دستگیر شده است که البته بعداً متوجه شدم که در جلوی وزارت خارجه دستگیر شده بود. نمیدانم از همان لحظه احساس کردم که یک توطئه برای این آدم شکل گرفته و ایشان پاکتر از آن هستند که جاسوسی ایران را کنند و به وطن خیانت نمایند. در حقیقت این موضوع در ذهن من وجود داشت و بارها و بارها در مورد این موضوع با خالهام که آنها هم افراد سیاسی بودند، بحث میکردیم؛ بنابراین در روزی که امیرانتظام در منزل دوستی که دیوار به دیوار خانه خالهام بود حضور داشت، خالهام با من تماس گرفت که امروز یک سورپرایز برای تو داریم اگر وقت داری اینجا بیا تا شام رو با هم بخوریم. اتفاقا من بسیار هم خسته بودم و بچهها هم کوچک بودند و موقع خوابشان بود. اما خاله اصرار کرد و گفت که بیا در کنار هم یک بحث سیاسی هم است و من را ترغیب کردند. من هم از همه جا بیخبر که چه سرنوشتی در پیش رویم قرار دارد. زمان ورود متوجه شدم که یک آقای بسیار شیک و مرتب در گوشهای نشسته است. بعد خالهام گفتند که ایشان را میشناسید؟ به او گفتم والا چهره خیلی برام آشناست. در واقع آن زمانی بود که آنقدر از امیرانتظام در جراید بی خبری بود که فکر میکردم اصلاً زنده نیستند و او را کشتهاند؛ چون هیچ خبری از ایشان اصلاً درز نمیشد.
این قضیه مربوط به چه سالی است؟
سال ۱۳۷۴ یا ۱۳۷۵؛ بعد گفتم که چهره ایشان آشنا هست، ولی به جا نمیآورم. زمانی که خالهام تعریف کردند که ایشان امیرانتظام است که بعد از ۲۰ سال آزاد شده است، حس خاصی به من دست داد و گفتم که خدا را شکر. من از اول میدانستم که شما بیگناه هستید. در حقیقت این اولین آشنایی من با امیر انتظام بود. ایشان خیلی مبادی آداب و خوشتیپ و شیکپوش بودند و گفتند که اگر من امروز میدانستم که امروز این جمع است، با لباس بهتری حضور پیدا میکردم. به ایشان گفتم که آقا بیخیال شما تازه از زندان بیرون آمدید، بعد هم مهمانی که نیست. چون پیاده روی بود و آمده بود که یک چایی بخورد.
و همه چیز از یک چای شروع شد.
بله چای ادامهدار شد. چون محفل خانوادگی بود و دوستان صمیمی حضور داشتند که بنده و ایشان آنها را میشناختیم، محیط ریلکس شد و من شروع به بحث سیاسی با ایشان کردم که اصلا چه شد که این اتفاقها افتاد. بعد انتقادی که الان خود دیگر انجام نمیدهم برای اینکه کاملا ذهنم روشن شده، ولی در آن زمان به ایشان گفتم آقای امیرانتظام خود شما، گروه شما، نهضت آزادی و آقای مهندس بازرگان یکی از بزرگترین عواملی بودید که مملکت را از خط اصلی که به اصطلاح به دنبال یک جمهوری آزاد و این داستانها بودند، دور کردید؟ ایشان خندهشان گرفت. گفتند این سوال را همه از من میپرسند، ولی اجازه دهید تا آن را برای شما توضیح دهم و بعد توضیح دادند که اصلاً داستان چه بوده است. از خودشان، از زمانی که مصدقی شدند، از دانشکده فنی و بعد درستی و پاکی مهندس بازرگان صحبت کردند؛ اینکه مهندس بازرگان در همان اول راه فهمیدند که اشتباه کردهاند و بدین منظور ۱۱ بار استعفا داد که مورد قبول واقع نشد. در واقع ایشان اول کار متوجه شدند که داستان آن چیزی نیست که آنها تصور میکردند. در نتیجه مسئله انحلال مجلس خبرگان را مطرح کردند.
آقای امیرانتظام معاون نخستوزیر و سخنگوی دولت موقت بودند. بعد از آن هم سفیر ایران در کشورهای اسلامی و سوئد میشوند. به چه دلیل ایشان از ایران به سوئد رفتند؟
ایشان بر روی اعتقاد و عشقی که از زمان دانشکده فنی به مهندس بازرگان داشتند، ۱۶ سالگی ایشان مصدقی بودند و در فعالیتهای دانش آموزی آن زمان هم شرکت داشتند. پس از آن هم در دانشکده که جزو فعالان شدند و با نام مستعار دانش فعالیت میکردند. همانطور که میدانید در ۱۳۳۲ نهضت مقاومت علیه به اصطلاح خونریزی که در محیط دانشگاه به وجود آمد، نامه اعتراضی در رابطه با کشتار دانشگاه نوشتند. امیر انتظام با وجود آن که خطر اعدام برایش وجود داشت، نامه اعتراضی ملیون را شخصاً به دست نیکسون رسانید. حالا این موضوع بماند. زمانی که دولت تشکیل شد، آقای مهندس بازرگان از ایشان دعوت به کار کردند. چون به عنوان دانشجو خود هم به عشق، پاکی و نیت خیرش به ایران و هم به سواد و نبوغ اقتصادی و سیاسی او واقف بودند.
ایشان از شاگردان آقای مهندس بازرگان بودند؟ چون که در یک جایی مشاهده کردم که اتفاق ایشان را در خیابان دیده است.
نه. ایشان یک زمانی ایشان شاگردش بوده است.
منظورم این است که ایشان گفتند که بعد از انقلاب به طور اتفاقی ایشان را در دانشگاه دیده است.
بله، چون دوران دانشجویی تمام شد. ایشان ترمودینامیک که جزء دروس دانشکده بود را درس میدادند و بعد بیرون آمدند. البته این قضیه خیلی داستان دارد که شاید فرصت نباشد که بنده همه را تعریف نمایم. با این حال بعد از بیرون آمدن از دانشگاه، با گروه ملیون که در واقع آقای معظمی، آقای عطایی و آقای بازرگان بودند، شرکت مهندسی تاسیس کردند و شروع به فعالیتهای اقتصادی کردند. در این بین امیرانتظام جوانترین آنها بود. هر چند که بهرغم اینکه همه آنها فعالیتهای اقتصادی خود را داشتند، ولی تحت فشار رژیم گذشته نیز بودند. به گونهای که در جایی به حدی سازمان امنیت وقت بر آنها فشار آورد که شرکت آنها منحل شد و یک حالت ورشکستگی برای آنها پیش آمد. در حقیقت عمداً حالت ورشکستگی برای آنها پیش آوردند تا آنها را از هم متلاشی کنند. در آن زمان مهندس بازرگان، چون استعداد امیرانتظام را میدانست، به ایشان پیشنهاد کردند که شما در ایران نمانید و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروید. برای اینکه اینجا هم خطر وجود دارد و همین که بالاخره ما یک دوره را گذراندهایم، ولی شما اول کار و جوان هستید. پس به فرانسه بروید و در آنجا در رشته خود ادامه تحصیل دهید. در نتیجه ایشان به اکلوپلی تکنیک فرانسه رفتند و فوق لیسانس خود را در همان رشته مهندسی را گرفتند. هدف اولیه امیرانتظام هدف این بود که به برکلی برود. چون از یک طرف برکلی به لحاظ علمی جزو بهترین دانشگاههای آمریکا بود و از طرف دیگر دوستان ملی ایشان از جمله شادروان مصطفی چمران و آقای دکتر ابراهیم یزدی آمریکا بودند. از اینرو دوست داشتند که به این دوستان بپیوندد. امیرانتظام در فقر مطلق از ایران به پاریس رفت، آدم پولداری که اصلاً نبودند و تازه شروع به کار کرده بودند که شرکتها ورشکسته شدند. از اینرو ایشان به عنوان یک دانشجو به آنجا رفتند و وقتی که وارد اکلو پلی تکنیک شدند سعی کردند که با همان پول ناچیزی که از ایران دریافت میکنند زندگی خود را بچرخاند. بسیاری از این موارد را البته با افتخار برای بنده تعریف میکردند، چون بعدها میگفتند که به خاطر آن تجارب بوده است، که به اینجا رسیدهام. به عنوان مثال ایشان تعریف کردند که در بسیاری از موارد هفتهای ۳ یا ۴ شب از دانشکده به بازارهای میوه و ترهبار در پاریس میرفتند و چیزهایی که دور انداختنی و در واقع مجانی و رایگان بودند بر میداشتند و آنها را پخت و پز میکردند تا بیشتر از آن، از تهران پول نخواهد و بتوانند با همان امکانات زندگی خود را ادامه دهند. ایشان اعتقاد داشتند که آن روزها او را ساخته و با افتخار هم از آن روزها یاد میکردند. در نهایت از آنجا هم نمرات عالی دریافت کردند. در امریکا هم دوستی به نام آقای حاتمی که انشاءالله روحشان شاد باشد، توانست با توجه به نمرات بورسیهای از دانشگاه برکلی برای ایشان بگیرند؛ بنابراین به آرزویش رسید و از دانشگاه فرانسه به دانشگاه برکلی منتقل شدند که مصطفی چمران و دیگران هم همه در آنجا بودند. رشته ایشان در فرانسه بتن بود و در دانشگاه برکلی هم رشته محاسبات فنی ساختمان را آغاز کرد. در نتیجه با فراهم شدن بورسیه کمی زندگی برای او بهتر شد به شکلی که حتی میتوانست ماهانه مقداری کمک به خانواده در تهران بفرستد. در هر صورت ایشان درس خود را با نمرههای عالی تمام کرد. در این فاصله مادرشان بیمار شدند و به ایران برگشتند. زمانی که مادر فوت کردند پدر در اینجا تنها شد، چون برادر ایشان به رحمت خدا رفته بود و امیرانتظام تنها فرزند محسوب میشدند. در نتیجه مسیر تصمیم گیری امیرانتظام تغییر میکند؛ یعنی با اینکه قصد داشتند که برای دکترا به آنجا برگردد و ادامه تحصیل دهد و با وجود این که از طرف چند کمپانی عالی هم پیشنهاد کار دریافت کرده بود، تصمیم میگیرد که در اینجا ماندگار شود تا هم در کنار پدر باشد و هم کار را از اینجا آغاز کند. شروع به کار کردن امیرانتظام یکی از درخشانترین دوران کاری ایشان است چرا که توانست چهار شرکت را تأسیس کند و به تدریج موفق شدند که ماشین آلات سنگین به ایران وارد کنند، جادههای کردستان، فرودگاه تبریز و مدرسه رازی را ساختند، محاسبات ساختمان شرکت نفت را انجام دادند. از اینرو کار بالا گرفت و پیشرفت کردند. از لحاظ زندگی اقتصادی بسیار موفق و پاک بودند به گونهای که تنها موردی که دادگاه انقلاب با آن لیست بلند بالای اتهامات نتوانست برای آن یکی، مورد پیدا کنند و ایشان تبرئه شدند موضوع اقتصادی بود. بسیار پاک بیزینس کردند و تمام کسانی که آن زمان ایشان را میشناختند و هنوز افرادی هم باقی ماندهاند، همیشه به پاکی و صداقت ایشان در بیزینس اذعان دارند. در هر صورت، ایشان با مهندس بازرگان ارتباط خود را داشتند. در این ارتباط در کتاب خود میگویند روزی که این اتفاقها افتاد و تانکها در شهر مستقر شدند و لاستیکها سوزانده شدند، آنها یکدیگر را به طور اتفاقی دیدند. بعد همسرم به مهندس بازرگان میگوید که مهندس چه چیزی دارد میگذرد؟ این اتفاقات چه هستند؟ یک مرتبه چه چیزی پیش آمد؟ مهندس هم پاسخ میدهند که بنده هم واقعا نمیدانم، ولی ایران در شروع یک تحول بسیار بزرگ قرار دارد و با من ارتباطاتی برقرار شد که شاید الان فرصت تاریخی این است که ما ملیون وارد صحنه شویم تا بدون اینکه یک سقوط غیرقابل جبران پیش بیاید بتوانیم جامعه را شکل دهیم در نتیجه از همسرم پرسیدند که شما در حال انجام چه کاری هستید، بیزینسهای خود را چه کار میکنید؟ در جواب همسرم فرمودند که شما نظرتان چه هست؟ مهندس فرمودند حاضر هستید که این دنیای خوب و لاکچری اقتصادی خود را کنار بگذارید و دفتر خود را به عنوان پایگاهی قرار دهید تا ما بتوانیم در آنجا در مورد موضوعات روز بحث کنیم و روزنامهها را بخوانیم و کارها را انجام دهیم؟ امیرانتظام هم در جواب فرمودند که آقای مهندس بازرگان شما به یاد دارید که که از زمان دانشجویی، بنده همیشه آرزو داشتم که یک روز آنطور به وطنم خدمت نمایم. اگر آن لحظه الان است، بنده در خدمت شما هستم. در نتیجه اتحاد این دو نفر برای یک کار و ماجرای جدید شروع میشود. در این میان آقای مهندس بازرگان به فرانسه رفتند و زمانی که امیرانتظام برای کارهای بیزینس خود به آمریکا رفته بودند، متوجه میشود که مهندس بازرگان هم در پاریس حضور دارد. ایشان هم به پاریس و به ملاقات آقای خمینی میرود. دکتر یزدی هم آنجا بود. همه همدیگر را میشناختند. از آنجا هم همراه با مهندس بازرگان با یک هواپیما به ایران باز میگردند. در اینجاست که مهندس بازرگان میگویند که شاید الان بتوانیم گامی برای مملکت برداریم. زیرا که در پاریس صحبتهایی با آقای خمینی انجام دادند و پیشنهاداتی برای تشکیل دولت موقت ارائه کردند و برنامهریزیهایی از قبل صورت گرفته بود. در هواپیما هم کلی با آقای دکتر یزدی که سخنگوی آقای خمینی بودند صحبت کردند و گفتند که اگر آقای خمینی آن طور که میگویند پایبند قولهای خود باشند که به قول معروف به قم بازگردند و نخواهند که یک حکومت کاملاً دینی ایجاد کنند، ما هم خدمت میکنیم. برای اینکه ایشان نیز نهضت آزادی بودند و کاملاً عقاید مذهبی خود را داشتند. ولی اینکه تا چه حد دین در حکومت دخیل باشد کسی این تجربه را نداشت. در نتیجه به سبب اینکه آقای خمینی گفته بودند که به قم بر میگردند و دولت ملی سر کار میآید و مسائلی از این قبیل، امیرانتظام قبول تعهد کردند و زمانی که مهندس بازرگان اولین دولت موقت را تشکیل دادند در کنار ایشان بودند. با اینکه امیرانتظام از نظر فنوتیپ و ژنوتیپ مدل ایدهآل آقای بازرگان نبود، اما مرحوم بازرگان به امیرانتظام اعتماد بسیار زیادی داشتند. متاسفانه فرصتی پیش نیامد که بنده با مهندس بازرگان در آن سالهای آخر حضوری صحبت نمایم، ولی خانم ایشان شادروان ملک خانم همیشه برایم تعریف میکردند که اعتمادی را که بازرگان به امیرانتظام داشت به هیچ یک از وزرای دیگر به آن اندازه نداشته است و به پاکی و صداقت ایشان اعتماد داشت.
سوال مشخصاً این بود که چرا آقای امیرانتظام به سوئد رفتند؟
بله، به اینجا هم میرسیم. بعد از مدتی ایشان هم سخنگوی دولت، هم معاون اول و هم رئیس کل تشریفات نخستوزیری بودند. به عبارتی همه چیز دست ایشان بود. در این میان یک تعدادی از دوستان و هم اندیشان ایشان هم شاید از این بابت خیلی خرسند نبودند و اصلاً نام هم نمیبرم. این حس در وجود ما ایرانیها قرار دارد.
یک نکته شما قطعاً دلایل خود را میگویید که به چه علت به سوئد رفتند، ولی در این بین برخی که حتی در کتابهای خاطراتشان هم هست ادعا دارند که وقتی ایشان سخنگوی دولت موقت میشوند او را به عنوان فردی که عضو نهضت آزادی باشد اصلاً قبول نداشتند و اعتقاد داشتند که ایشان در مرداد سال ۱۳۴۰ رفتند و دیگر خبری از ایشان نبود. اصلاً این آدم چرا باید برود؟ عدهای میگویند که رفتنش به دلیل اینکه ایشان در اینجا با مخالفتهایی مواجه شد به عنوان سفیر ایران را ترک کردند.
نه. البته نه اینکه خیلی دور از فرمایشات شما باشد، ولی داستان به این صورت نبود. ببینید متاسفانه باید به این موضوع اشاره کنم که حتی در گروههایی که الان هم باید در کنار هم قرار بگیرند منیّتها و حسادتهایی وجود دارد. حال بنده اصلا نمیگویم که چرا چنین حسی وجود دارد؛ چرا که آن حس است و نمیشود آن را از بین برد. امیرانتظام، چون خوش درخشید، همه در تلویزیون پای صحبت ایشان مینشستند و مهندس بازرگان هم بیش از همه به او توجه داشتند، از اینرو یک تعدادی از افراد نهضت آزادی به خصوص آنهایی که در شورای آزادی تندرو و رادیکال بودند نسبت به مواضع امیرانتظام اعتراض داشتند و اصلاً او را مدل انقلابی نمیدیدند. آنها اعتقاد داشتند که ایشان باید حتماً محاسن میگذاشت و پیراهن در شلوار میکردند.
انصافا انقلابی هم نبودند.
ببینید انقلابی که بگویم کماندو بود، نبودند. بلکه انقلابی به معنی اینکه از رژیم گذشته ناراضی و خواستار تغییر رژیم گذشته بودند و برای ایران خوابهای طلایی داشتند. همچنین اعتقادشان بر این بود که جایگاه ایران آنقدر بالاست و ملت ایران آنقدر باهوش هستند که باید در جایگاه اصلی خود در یک جمهوری آزاد قرار بگیرند.
یعنی در مبارزات قبل از انقلاب؟
از زمان دارالفنون
دوره مصدق را کنار بگذارید.
بعد ایشان برای ادامه تحصیل رفتند، ولی با افرادی که خیلی انقلابیتر از ایشان خود را نشان میدادند ارتباطش قطع نشده بود و با افرادی، چون ابراهیم یزدی، صادق قطبزاده و مصطفی چمران، قدیمیهای نهضت مقاومت ملی و با خود مهندس همیشه ارتباط داشتند.
عرض میکنم به آن معنایی که مثلاً مرحوم دکتر یزدی را انقلابی میدانیم، نمیتوانیم مرحوم امیرانتظام را انقلابی بنامیم، چون به این معنا که اصلاً انقلابی نبودند. منتها به خاطر سابقه و آشنایی که با مرحوم مهندس بازرگان داشتند به دولت موقت آمدند.
انقلابی را شما چه چیزی تعریف میکنید. ایشان از نوجوانی تفکر سیاسی داشتند و تمام زندگیاش فکر سیاسی بود. یک سیاستمدار صداقت مدار بودند. اگر منظور شما انقلابی باشد که یک جامعه را به قیمت اینکه خونها ریخته شود، زیر و رو کند تا یک تحول عظیم صورت گیرد و اصلاً مملکت کلاً کن فیکون شود، چنین نبود. بلکه ایشان صلحطلبانه تقدیر را دنبال میکردند.
میخواهم عرض کنم که یا من در ذهنم انقلابی هستم یا اینکه جدای از ذهن چیزی را به منصه ظهور میرسانم؛ یعنی یک کاری را انجام میدهم. آیا ایشان جدای از فضای ذهنی و تفکر انقلابی خود، در عالم واقع هم حرکتی کردند و کاری انجام دادهاند؟
در آن زمان که در ایران بود بله. در دانشگاه بسیاری از خطرها را به جان خریدند به طوری که ساواک ایشان را به روز سیاه نشاند. همه این کارها را انجام دادند و بعد از ایران رفتند و سالها نبود. دکتر یزدی در انجمن اسلامی فعالیت میکردند در حالی که امیرانتظام فینفسه یک آدم سکولار بود. البته نه اینکه مذهبی نباشد، ولی مذهب را یک مورد شخصی میدانست.
در روایتی آقای محمدحسین متقی بازجوی ایشان میگویند بعد از دستگیری امیرانتظام از سوئد و بازگرداندن وی به ایران، زمانی که او را نزد من آوردند مشاهده کردم که ایشان روزه هستند و بعد هم تاکید میکند که این آدم مبادی آداب شرعی بودند. این یک روایت است. در مقابل روایت دیگر هم از قول خود مرحوم امیرانتظام وجود دارد که در خاطراتشان میگویند که آقای مهندس بازرگان خیلی آدم مذهبی بوده است چرا که در منزل خود مراسمهای مختلف میگرفتند، ولی من آدمی نبودم که در آن مراسمها شرکت نمایم.
دقیقاً همین است که شما میفرمایید. شما میتوانید فردی باشید که اعتقاداتتان را داشته باشید و به آنها پایبند باشید، ولی در افکار خود رادیکال نباشید یا آنها را بیش از حد نشان ندهید. مثلا من تا قبل از کرونا، بر این باور و اعتقاد بودم و دوست داشتم که همیشه سالی یک بار به مشهد بروم. البته این کار را همیشه با امیرانتظام انجام میدادیم. حال در این میان فردی وجود دارد که چادر سر کند و چهار روز در حرم میماند. ولی بنده تنها نیم ساعت موقع رفت و نیم ساعت موقع برگشت برای دل خودم به زیارت میرفتم. آدمها با همدیگر فرق میکنند. من به این شکل اعتقاد داشتم، آن فرد هم به آن صورت اعتقاد داشت. ولی در مقایسه با اعتقاد ایشان اعتقاد بنده معتدل بود. از اینرو اعتقادات امیرانتظام در مقایسه با آقای دکتر ابراهیم یزدی یا سحابیها یا جناب مهندس بازرگان، یک اعتقاد معتدل بود و برای دل خود کاری را انجام میداد. مثلا نمیآمد در جلسه تفسیر قرآن بنشیند یا جلسه تشکیل دهد یا اصلاً تلاش کند که قرآن را تفسیر نماید. در عوض قرآن را به عنوان یک کتاب مرجع مسلمانان قبول داشت. تکلیف نمیکرد. فرقش این بود.
بنده خیلی راغب نیستم که به این بحث بپردازیم، چون برای من به شخصه خیلی مهم نیست که ایشان اعتقادات مذهبی داشتند یا خیر. این یک امر شخصی است که به خودشان مربوط میشد. ولی چون مشاهده کردم که بر روی این نقطه دست گذاشتند و میگویند که مرحوم آقای امیرانتظام اصلاً اعتقادات مذهبی نداشتند، میخواستم که این موضوع را صرفاً از زبان شما بشنویم.
این درست نیست. بنده کاملاً با اطمینان صددرصد عرض میکنم که به خصوص حتی در اوایل سالهای زندان هم ایشان نماز و روزه خود را بهجا میآوردند. حتی در جلسات دادگاه به آیات قرآن مراجعه میکردند و از آنها استفاده میکردند. به طوری که در نامههایی که به مقامات مختلف مینوشتند از آیات قرآن بهره میبردند. ولی در یکجا احساس کردند که آن دینی که الان دارد تبلیغ میشود یک دین غیر واقعی است و یک عده دارند با تظاهر از این قضیه نان میخورند و دین را دستکاری و مورد دستاویز قرار میدهند. از آنجا قطع میکند. از آنجا تظاهر به مناسک را قطع میکنند و میگوید اگر من با خدا ارتباط دارم خدا میداند که با او ارتباط دارم، پس دیگر نیاز نیست که در زندان نماز بخوانم یا روزه بگیرم. یک نوع شاید واکنش بود که ایشان نشان میدهد. ولی در اینجا لازم میدانم که اگر صلاح باشد این را بگویم. حتی مصاحبهای که در روزنامه شرق انجام گرفت و در یکجا متاسفانه این بخش امیرانتظام را حذف کردند. چرا شما حذف میکنید. امیرانتظام یک فرد مسلمان، معتقد و پایبند به نماز و روزه خود بوده است؛ به خصوص در دورانی که با آقای بازرگان کار میکردند و برای احترامی که برای ایشان و اعتقادات ایشان قائل بودند، بیش از حد در این راه حرکت میکردند. حالا مهم هم نیست. مهم این است که ایشان در دل خود چه احساس میکردند. اما دوستان نهضت آزادی و افرادی که بعدها از نهضت جدا شدند مثل شادروان مهندس عزت سحابی، شادروان طالقانی و آقای دکتر جعفری که در یک زمانی شورای مرکزی نهضت آزادی بودند از همان زمان متاسفانه علیه امیرانتظام موضع گرفتند و از مهندس بازرگان انتقاد میکردند که شما اصلاً چرا ایشان را سخنگوی دولت کردهاید. حرفهای ایشان با مواضع نهضت آزادی اصلا جور در نمیآید. میدانید در واقع خود این دوستان سهواً یا عمداً، که حالا بنده هم نمیدانم و الان هم که در میان ما نیستند، زمینه لازم را برای حملات بعدی به امیرانتظام را فراهم کردند.
پس یکی از دلایل میتواند این باشد.
بله. به هر حال به جایی رسید که به حدی عرصه بر امیرانتظام تنگ شد و آنقدر از سوی مخالفین از میان دوستان جلوی کارها، برنامهها و سیاستهایی که ایشان میخواستند در دولت بازرگان برای پیشبرد اهداف مملکت به کار گیرند، سنگ اندازی شد که ایشان گفتند اصلاً نمیتوانم با آنها کار کنم. بنده در کنار شما هستم، ولی نمیخواهم در دولت سمتی داشته باشم. آقای مهندس بازرگان به دلیل هم سواد علمی، تجربه و هم تسلطی که بر زبان انگلیسی داشتند، به ایشان میگویند که مرا تنها نگذارید و پیشنهاد میدهند که حداقل سفارت ایران در یکی از کشورها را به عهده بگیرید و بهخاطر دیپلماسی در کنار آنها باشید. در این راستا در ابتدا پیشنهاد نمایندگی در سازمان ملل و بعد سفارت آمریکا و ژاپن و کشورهای دیگری را مطرح میکنند. امیرانتظام خوشبختانه آنقدر آنجا حضور ذهن داشتند که گفتند آقای مهندس بازرگان بنده اصلاً پای خود را در کشوری که تاریخچه استعماری و رابطه استعماری با ایران داشته باشد، نمیگذارم و جایی میروم که یک حالت بیطرفانه در سیاستهای خارجیاش داشته باشد بهعنوان مثال اروپای شمالی. از اینرو آقای مهندس بازرگان میپذیرند و ایشان سفیر ایران در کشورهای اسکاندیناوی میشوند و از ایران میروند. در این بین آقای مهندس بازرگان به سبب اینکه هم اعتماد زیادی به ایشان داشت و هم به نظراتش اعتقاد داشتند این قول را از امیرانتظام میگیرند که هر زمانی که به حضورش در کشور نیاز بود و هر وقت که جلسهای لازم بود، در کشور حاضر باشد؛ و این قول را امیرانتظام به ایشان میدهد. از اینرو امیرانتظام به ایران برمیگردد.
چگونه به ایران برمیگردد؟
می خواهید تند تند جلو برویم. یا نهایتاً در دو جلسه گفتگو کنیم، چون برخی موارد برای اولین بار است که گفته میشود.
اگر نکتهای در سوئد وجود دارد بیان کنید.
خیر. ایشان به آنجا میرود و سفارت را بسیار خوب به عهده گرفتند و با توجه به شرایطی انقلابی ایران و آن همه تبلیغ علیه نظام که در اینجا وجود داشت امیرانتظام با مدیریت نابی که داشتند حالا بنده نمیگویم بینظیر، ولی واقعاً کمنظیر، موقعیت ایران را در آنجا با پنج کشور اسکاندیناوی و کشورهای دیگر سر و سامان میدهد. به هر حال در آنجا هم نشستهایی با آمریکا و کشورهای دیگر صورت میگیرد چرا که ایشان سفیر بودند و با مقامات دیگر کشورها ارتباط داشتند. همه آنها را با شادروان آقای مهندس بازرگان چک میکردند و بدون مشورت با مهندس بازرگان نظر خود را اعمال نمیکردند. خود آقای مهندس بازرگان هم در دادگاه به این موضوع اذعان داشتند و بعدها نیز همسر مهندس این موضوع را برایم تعریف نمودند که امیرانتظام شب و نصف و شب با تلکس، تلفن و پیام و ... هر برنامهای، هر نشستی، سخن و صحبتی را با حفظ منافع ایران که در اولویت بود با آقای بازرگان در میان میگذاشتند و همیشه مواضع خود را با ایشان چک میکردند و بعد وارد آن جلسه میشدند. در یکی از سفرهای سه یا چهار روزهای که برای دیدار با مهندس بازرگان آمده بودند، با دوستان قدیمی دانشکده فنی و دوستان نهضت مقاومت ملی آن زمان دیدار داشتند. چون سه یا چهار روز بیشتر در تهران حضور نداشت. در این بین امیرانتظام احساس میکند که نسبت به دفعه گذشته بسیار نارضایتی و یک حالت آنارشیستی در مملکت حاکم شده است و مردم ناراضی هستند و فکر میکردند که به آن چیزی که میخواستند نرسیدهاند. در نتیجه شرایط ناآرامی بر جامعه حاکم بود. از اینرو کمی پیگیری میکند و متوجه میشود که داستان از آنجا سرچشمه میگیرد که آن پیش نویسی که دولت موقت برای قانون اساسی تهیه کرده بودند و میتوانست با بسیاری از قوانین کشورهای پیشرفته مقایسه شود پاره و آن را قبول نکردند و در عوض پیشنویسی را که شادروان آقای آیت و افراد دیگر به عنوان قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران تهیه کرده بودند جایگزین آن میکنند؛ در ۱۲ فروردین هم این پیشنویس که بر محوریت ولایت فقیه بود را به رفراندوم میگذارند نه آن پیشنویس مترقی که دولت موقت تهیه کرده بود. در نتیجه مجلس خبرگان و حرکت در راستای یک رژیم تک صدایی و آن اعدامهای بی رویه اول انقلاب و ... همه در ذهن جستجوگر امیرانتظام باقی ماند و شبانهروز به آنها فکر میکردند. در همین اواخر هم همینطور بودند و از بیست و چهار ساعت، بیست ساعت فکر میکردند که چکار باید کنند. ایشان گمان میکرد که اگر مجلس مؤسسان را مجدداً از نو پایهریزی کنند و بتوانند لایحه انحلال مجلس خبرگان را به مجلس دهند.
این اتفاقاتی که درباره انحلال مجلس خبرگان افتاد مربوط به سفر به ایران بعد از سوئد بود؟
بله. در رابطه با سوئد هم که در مباحث پیشین خدمت شما عرض کردم که ایشان به آقای بازرگان گفتند همه عوامل شما در اینجا کارشکنی میکنند و بنده دیگر نمیتوانم در اینجا کار کنم. آقای بازرگان هم فرمودند که شما در کنار ما باشید، ولی در خارج از کشور خدمت کنید. در این بحبوحه در یکی از سفرهایی که به ایران آمدند متوجه نارضایتی مردم شدند. در نتیجه با حقوقدانان و دوستان خود افرادی، چون مرحوم احمد صدر حاج سیدجوادی، فتحالله بنیصدر و ... بودند جلسهای را ترتیب میدهند و در آنجا امیرانتظام میگوید اگر بتوانیم آن قانون اساسی اولیه که بخش جمهوریتش وزینتر بود احیا نماییم و این حرکتهای بیرویه و ماجراجوییهایی که در این مدت شاهد هستیم و باعث نارضایتی مردم شده است کاهش دهیم شاید بتوانیم که یک گام به جلو بگذاریم. در این ارتباط با آقای مهندس بازرگان هم صحبت میکنند. مهندس بازرگان هم میگویند در این چند روز که ایران هستید خودتان این موضوع را پیش ببرید.
امیر انتظام میگوید که بنده حقوقدان نیستم و نیاز دارم که دوستان حقوقدان ما چیزی تهیه کنند. ولی تا اینجا هستم قول میدهم که چیزی تهیه و به امضای وزرای کابینه برسانم و شما هم در جلسه هیئت دولت آن را مطرح و اعلام کنید. مهندس بازرگان هم میپذیرد. در جلسهای که قرار بود این داستان مطرح شود، افرادی، چون آقای خامنهای و شادروان رفسنجانی و مهدوی کنی هم حضور داشتند؛ بنابراین لایحه بسیار مبسوط، مرتب و مترقیای تهیه میشود و به رویت آقای مهندس بازرگان میرسد. آقای بازرگان هم میفرماید که سریعاً لایحه پیشنهادی را نزد وزرای کابینه ببرید و از تک تک اعضا امضای تاییدیه آن را بگیرید تا ساعت ۹ امشب در جلسه هیئت دولت این لایحه تصویب شود و آن را بهعنوان لایحه به مجلس ارائه دهیم. از طرفی هم خبرنگارها و شبکههای خبری هم خبر کنید تا وقتی که جلسه هیئت دولت تمام شد بلافاصله بنده این موضوع را اعلام نمایم. زیرا امیرانتظام دیگر سخنگوی دولت نبود که این موضوع را اعلام کند. در واقع امیرانتظام در اینجا کارها را در کنار آقای بازرگان انجام میدادند.
یعنی فرمودید که یک لایحهای تهیه میشد که مشخصاً این لایحه مجلس خبرگان را منحل میکرد و به جای آن مجلس موسسان را بر پا میکرد. در جلسهای که قرار بود این لایحه تدوین شود چه کسانی حضور داشتند؟
در آن جلسهای که این لایحه تدوین میشود آقای خامنهای، شادروان آقای رفسنجانی و مهدوی کنی حضور داشتند. بر اساس مطالبی که گردآوری شده است و بنده مطالعه کردهام، در آنجا آقای رفسنجانی حتی میگویند که حالا باید منتظر باشیم که این موضوع به گوش آقای خمینی در قم میرسد، ایشان چه واکنشی نشان میدهند؟ آنها در جلسه هیئت دولت نماینده شورای انقلاب بودند و عضو کابینه نبودند. امیرانتظام به سبب اینکه بیشتر از سه یا چهار روز در ایران ماندگار نبود به دنبال این بودند که کار را تسریع نماید. در نتیجه شخصاً میرود تا امضای وزرا را بگیرد که در این ارتباط ۱۷ تن از ۲۱ تن وزرای کابینه مهندس بازرگان، امضا میکنند. افرادی که امضا نکردهاند معلوم است افرادی، چون دکتر یزدی، آقای هاشم صباغیان بودند که در حال حاضر هم خوشبختانه در قید حیات هستند، مرحوم میناچی که وزیر ارشاد و عهدهدار مدیریت حسینیه ارشاد بودند و همچنین مرحوم معینیفر هستند. در واقع این چهار نفر لایحه را امضا نمیکنند. مخالف بودند و عقیده داشتند که این موضوع امنیت ملی را به خطر میاندازد یا شاید هم موافق ولایت فقیه بودند. بنده در این مورد با قاطعیت نمیتوانم نظر دهم. ولی آنها هم نسبت به این موضوع دلایل خودشان را داشتند؛ به خصوص آقای دکتر یزدی که فرد بسیار سیاستمداری بودند و خیلی از ناگفتهها را با خود بردند. بنده بر این باور هستم که آقای یزدی دقیقاً میدانستند که میخواهند چه کاری انجام دهند. با این وجود امضا نکردند. به هر حال با امضا اکثریت، امیرانتظام به دفتر نخست وزیری برگشت و لایحه پیشنهادی امضا شده را به دست آقای بازرگان رساند. آقای مهندس بازرگان هم در ساعت ۸ شب وارد جلسهای شدند که همه وزرا در آنجا جمع بودند. حتی آقایانی را هم که نام بردم از جمله آقای رفسنجانی، آقای خامنهای و آقای مهدوی کنی هم در آنجا حضور داشتند. امیرانتظام هم بیرون نشسته بود و شبکههای خبری را هم خبر کرده بودند و آن مدل سخنگویی خود را عملاً داشت انجام میدادند تا آنها بیایند و این موضوع اعلام شود و بعد برای تصویب به مجلس ببرند. همسرم میگفت که لحظهای که شادروان آقای مهندس بازرگان از جلسه بیرون میآیند اصلاً رنگ به رخسار نداشتند و صورت ایشان به مثل گچ، سفید شده بود. امیرانتظام را به اتاق خود میبرند. آقای بازرگان به ایشان گفتند که کارها خیلی خراب شدهاند. به طوری که بدون آنکه آقای خمینی درست توجیه شوند اینها به ایشان خبر رساندهاند. ایشان هم بیاندازه عصبانی و خشمگین شدند. از اینرو به امیرانتظام توصیه میکنند که با اولین پرواز برگردد و اینجا نماند و این کار را هم دنبال نکن. امیرانتظام هم با اولین پرواز بر میگردد. منتهی در طول پرواز تمام آنچه که گذشته را مینویسند. چون اصلاً اهل نوشتن بودند و در آخرین لحظات هم که نمیتوانست درست بنویسد، چون دستهایش میلرزید تمام چیزهایی که به نظرش میآمد به بنده یا پرستار میگفتند که یادداشت کنیم. در نتیجه همه مواردی را که اتفاق افتاده بود در هواپیما نوشتند و وقتی که دستگیر میشود، در سفارت به دفتر او حمله میکنند و همه آن مطالب را میبرند؛ بنابراین در آنجا بود که در واقع اولین زمینه برای موضع گیری نظام علیه امیرانتظام رقم میخورد.
چطور آقای امیر انتظام دستگیر میشوند.
به هر حال در یک طرف موضع گیری آقای خمینی و انقلابیون قرار داشت و از طرف دیگر شادروان عزتالله سحابی و آقای دکتر جعفری و ... هم همانطور که خدمت شما عرض کردم نسبت به مواضع امیرانتظام شاکی بودند و اصلاً حرکات ایشان را علیه امنیت ملی میدیدند. در حقیقت همه زمینهها آماده بود که دوست و دشمن همه در مقابل امیرانتظام قرار گیرند، به جز تعدادی از اعضای شورای مرکزی نهضت آزادی، چون آقای دکتر یزدی، آقای مهندس بازرگان، مهندس توسلی و احمد صدر حاج سیدجوادی که از امیرانتظام حمایت میکردند. البته پیش از این هم آقای بازرگان حمایت خود را دریغ نکردند. ولی همه عوامل سبب شدند که به قول معروف اولین تیر به سوی امیرانتظام شلیک شود. در این فاصله هم اتفاقاتی رخ داد. یکی اشغال سفارت آمریکا بود که اگر یادتان باشد یک بار ۲۵ بهمن توسط یک عدهای انجام شد که برخی میگویند توسط چریکهای فدایی خلق صورت گرفت و برخی هم افراد دیگری را معرفی میکنند. به هر حال در آن زمان اصلاً این داستان به عنوان یک حرکت خوب ارزیابی نشد. به گونهای که حتی آقای خمینی افرادی را فرستادند که موضوع را فیصله دهند و حتی از آمریکا هم عذرخواهی کردند. اما در نوبت دوم، گرفتن سفارت توسط دانشجویان پیرو خط امام انجام شد. در واقع همه عوامل، جمع شدند تا دولت موقت که در واقع برخاسته از افراد ملی و با سابقه این مملکت با پیشینه درخشان بودند که اصلاً دلیل اینکه مردم آن همه به حرکات انقلابی پیوستند، حضور همین افراد شاخص، پاک و میهن دوست بودند، قربانی شود. اسنادی هم علیه دولت بازرگان شکل گرفت که میگفتند دولت بازرگان یک دولت امریکایی است. این برنامهها همه شروع شدند که اگر بخواهیم جزئیات آنها را بیان کنیم چهار روز دیگر هم باید شما را اینجا نگه دارم.
به قول مهندس عبدالعلی بازرگان که هر جا هست خدا به ایشان سلامتی دهد، بایستی این دولت، یک قربانی اصلی میداد و هیچ کسی هم بهتر از امیرانتظام نبود. برای اینکه از همه جهت میتوانست نماد یک فرد غرب زده، جاسوس و خائن و نمیدانم همه این موارد را در بر گیرد و بخصوص اینکه ملی هم باشند. بنده به عنوان یک فرد ملی عرض میکنم که برای یک فرد ملی هیچ چیزی بالاتر و دردناکتر از اتهام خیانت نیست. در نتیجه توطئهای شکل میگیرد. در آن زمان آقای قطبزاده وزیر وقت امورخارجه بودند. هیچ وقت امیرانتظام و یا مهندس بازرگان نفهمیدند که این توطئه توسط چه کسانی و در کجا پیریزی شده و هسته آن کجا بوده است. اما عملاً به این صورت بود که آقای کمال خرازی که خوشبختانه اکنون در قید حیات و مشاور آقای خامنهای در امور خارجی هستند، امضای آقای قطبزاده را در یک دعوتنامه اضطراری جعل کردند. این دعوت مبنی بر این بود که امیرانتظام باید بلافاصله بهعنوان سفیر در رابطه با دیپلماسی ایران با کشورهای خارجی یا به اصطلاح دیپلماسی خارجی، در جلسهای حضور پیدا کند. وقتی این تلکس به دست امیرانتظام میرسد ایشان هم مثل همیشه سریعاً تصمیم میگیرد که به ایران باز گردد. وزیر خارجه سوئد به ایشان تلفن میزند و میگویند که به این سفر نروید چرا که این سفر یک توطئه است. امیرانتظام هم میگویند که اولاً من همچین مسألهای را باور ندارم و شما با کدام سند و مدرکی چنین موضوعی را مطرح میکنید؟ ثانیاً اگر چنین موضوعی هم در میان باشد بنده بر اساس قولی که به آقای بازرگان دادهام که هر زمان که به حضور بنده در ایران نیاز باشد بر میگردم، بر خواهم گشت و آن گونه که خود ایشان میگفتند در عرض ۴۸ ساعت تمام سفارت خانههای پنج کشور را برای سرپرستی و هماهنگی و ... برنامهریزی میکنند و با اولین پرواز به ایران بر میگردند. منتهی در آن زمان پرواز مستقیم به ایران نبوده است. از اینرو از طریق آلمان آمدند و چند ساعتی را در فرودگاه آلمان توقف داشتند که در آنجا معاون وزارت خارجه آلمان روی عرف دیپلماتیک به فرودگاه میآیند و در پاویون با امیرانتظام صحبت میکنند و ایشان هم به امیرانتظام این مسأله را گوشزد میکنند و به او هشدار میدهند که به ایران باز نگردند و میگویند که این سفر برای شما یک توطئه است. امیرانتظام هم پاسخ میدهد که الان خیلی دیر است و من بر میگردم. در نتیجه ایشان به ایران باز میگردند. به هر حال وارد فرودگاه میشوند و از همانجا هم به مهندس بازرگان زنگ میزنند که آقای مهندس بنده همین الان به ایران رسیدم جلسه چه ساعتی است؟ مهندس بازرگان به ایشان میگویند برای چه آمدید، چرا آمدید، کدام جلسه؟ امیرانتظام هم میگویند که تلکس آمده که جلسه در ساعت ۹ شب در وزارت خارجه برگزار میشود. آقای بازرگان هم میگویند که بنده شخصاً از این جلسه خبری ندارم. ایشان هم میگویند ایرادی ندارد من به هتل میروم و چند ساعتی را استراحت میکنم و بعد ساعت ۹ به محل وزارت خارجه میروم. در این راستا طبق روال و پستی که داشتند هر زمانی که به ایران میآمدند محافظهای خود امیرانتظام به فرودگاه میرفتند و ایشان را همراهی میکردند. در نتیجه ایشان چند ساعتی را در هتل استراحت میکنند و کیف و مدارک و همه وسایل مورد نیاز خود را بر میدارند و به همراه راننده و محافظین به جلسه ۹ شب وزارت خارجه میروند. زمانی که به آنجا میرسند مشاهده میکنند که ساختمان وزارت خاموش است و هیچ چیز در آنجا وجود ندارد. تنها یک لامپ در جلوی در ساختمان روشن بود. امیرانتظام میگفت که آن موقع بود که کمی شک کردم و با توجه به تعجبی که مهندس بازرگان کردهاند پیش خود گفتهاند که نکند واقعاً این یک توطئه باشد. از اینرو در وزارت خارجه را میزنند که همان موقع در باز میشود و پنج یا شش نفر با یوزی و کلاشینکف بیرون میآیند و در همان لحظه که امیرانتظام مات و مبهوت بوده است محافظانش دست به اسلحه میبرند که امیرانتظام میگویند کاری انجام ندهید و خون و خونریزی در کار نباشد. در نتیجه از همان لحظه ایشان را سوار ماشین خودشان میکنند و تراژدی امیرانتظام شروع میشود. این هم از رفتن، برگشتن و رقم خوردن زندان ابد و حکم اعدام.
به ایران میآیند و چند اتهام متوجه ایشان میشود. لطفاً مختصری از هر کدام از آن اتهامها را توضیح دهید. به عنوان مثال ضمن صحبتها شما به بحث انحلال مجلس خبرگان اشاره کردید.
بنده در همین جا اعلام میکنم که اصلاً موضوعی مبنی بر مخالفت با ولایت فقیه مطرح نبود. ایشان اصلاً مخالف ولایت فقیه نبودند، ولی به قول خود تجربهای هم از ولایت فقیه نداشتند. ایشان مخالف قانون اساسیای بودند که عمداً ربوده شد، از بین رفت و چیز دیگری جایگزین آن شد و خلاف تعهدی که به ملت ایران داشتند آن را به رفراندوم گذاشتند که به یک سازماندهی تک صدایی در مملکت منجر میشد. در حقیقت مخالف این موضوع بودند و کاری به اینکه چه کسی میخواهد، ولی فقیه باشد، نداشتند و مخالف این موضوع نبودند. در واقع مخالف آن عمل ناشایستی بود که بدون کسب مجوز، پیشنویس قانون اساسی که توسط دولت موقت تهیه شده بود از بین برده شد و به جای آن چیز دیگری به معرض انتخاب ملت گذاشته شد. خوب این دو یا سه موضع را که با هم مرور کردیم.
آیا آقای امیرانتظام اسناد ایران را در اختیار خارجیها قرار میدادند؟
اصلاً این موضوع از اساس کاملاً نادرست، ناروا و ظالمانه است و هیچ گونه اسنادی که از سوی امیرانتظام به خارجیها داده شده باشد، پیدا نشد. آقای تهوری الان هم فرصت خوبی است که چند لحظهای از این موقعیت سوء استفاده بکنم؛ چون خیلی دلم از این سریالی که اخیرا به نام روزهای ابدی که فکر میکنم در صداوسیما پخش میشود، شکسته است. البته خودم این سریال را ندیدهام، ولی دوستان به من اطلاع دادند و گفتند که شما علیه صداوسیما شکایت کنید. بنده هم گفتم صداوسیما به چه کسی پاسخگو است که به من پاسخ دهد. جزء این هم از صداوسیما انتظاری نمیرود. هنوز بعد از ۴۲ سال و هنوز بعد از اینکه بازپرس و بازجوی پرونده اعلام میکند که هیچ کلمه، واژه و سندی که نشانگر خیانت امیرانتظام باشد، پیدا نشده است بعد این افراد میآیند سریال میسازند که در آنجا به تصویر آقای دکتر یزدی لطماتی وارد میشود به خصوص در ارتباط با امیرانتظام که یک ایرانی توسط مستشار آمریکایی کشته میشود که اصلاً این واقعیت ندارد. آنها نشان میدهند که امیرانتظام تقاضا میکند این مستشار آمریکایی آزاد شود و در جایی امضای امیرانتظام را برای آزادی این فرد جعل میکنند. آقای تهیه کننده، کارگردان و فیلمنامه نویس که امیدوارم یک روز وجدانشان بیدار شود، اگر چنین چیزهایی وجود داشت بدون شک در دادگاه امیرانتظام مطرح میشد. آنقدر موضوعات خندهداری را در این سریال به عنوان اتهام مطرح میکنند مثلاً حالا در مورد مجلس خبرگان و امثال اینها واقعا وجود داشته است، ولی اینکه امیرانتظام همسر امریکایی به نام مونیکا داشته است من نمیدانم از کجا آوردهاند. در واقع موضوعات خندهداری را مطرح میکنند که واقعیت ندارند. بنده از صداوسیما گله بسیاری دارم و امیدوارم روزی برسد که آنها به این کار ناروای خود پی ببرند چرا که تاریخ قضاوت نهایی را خواهد کرد و از صداوسیما بیشتر از این انتظار نمیرود. هر چقدر که آنها سعی کنند به افراد پاک مملکت دروغ، دغل و ناروایی ببندند، باز هم این مردم هستند که قضاوت میکنند. مؤید این مطلب هم میتوان در اینستاگرام دید که به چه اندازه مطلب در باب همین سریال گفته شده است. حالا این بعد از ۴۲ سال است که بماند در آن زمان که دیگر اوجش بود. حالا چه اتهاماتی. فراری دادن سران رژیم؟
اگر یادتان باشد اولین اعتصابها از اردیبهشت ۱۳۵۷ از دانشگاه شهید بهشتی شروع شد. البته شما یادتان نمیآید، چون کم سن و سال بودهاید و بنده هم خیلی جوان بودم. بعد هم در تیرماه در اصفهان حکومت نظامی اعلام کردند. پس از آن هم داستان ۱۷ شهریور پیش آمد. به عبارتی از آن زمان که برنامهریزی برای این تحول بزرگ ایجاد شده بود، افراد رژیم گذشته همه از قبل منتقل شده بودند و میدانستند چه زمانی به سراغ چه کسی باید رفت. بسیاری هم دستگیر شده بودند و در زندانها به سر میبردند، برخی هم در مخفیگاههای خود پنهان شده بودند و از مخفیگاههای خودشان اقدام به فرار میکردند؛ مثل تیمسار طوفانیان و اگر اشتباه نکنم رحمتاللهی یا مثل عبدالمجید مجیدی که توانستند فرار کنند. عدهای هم خودشان را معرفی کردند. در حقیقت تمام افرادی که از دید آقایان در آن زمان پستهای کلیدی و حساس داشتند، همه شناسایی یا دستگیر یا پنهان شده بودند. افرادی هم به طور عادی از کشور خارج شدند. امیرانتظام با نخست وزیری از یک کانالی همه آنها را چک میکردند که آنها چه کسانی بودند. به عنوان مثال طرف به قول معروف تاجر یا یک بنیاد اقتصادی در ایران داشت و هیچ کار خلافی انجام نداده بودند. ولی واهمه و ترس انقلابی ایشان را گرفته بود و ترجیح میدادند که به زن و بچه خود ملحق شوند یا از ایران بروند. امیرانتظام همه اینها را طی کانالی کنترل و چک میکردند و اگر هیچ چیزی علیه آنها وجود نداشت اجازه خروج را به آنها میدادند. چون ماهی گندهها که گرفته شده بودند، بقیه هم که همه متواری شده بودند. از اینرو چنین افرادی اصلاً کاری انجام نداده بودند. در نتیجه مهندس بازرگان مجوز داده بودند که اگر کسی کاری انجام نداده بود و پروندهاش پاک باشد، ممنوع الخروج نشود و بتوانند از کشور خارج شوند. بعد چنین مسائلی را به عنوان یک اتهام مطرح کردند که ایشان سران رژیم را فراری داده است. در آن زمان که همه سران رژیم را گرفته بودند. کدام سران رژیم؟ اینها همه افرادی هستند که تعدادی از آنها هم هنوز در قید حیات هستند و به بنده هم نامههایی نوشتند که ما هیچ گناهی نکرده بودیم و اگر امیرانتظام و مهندس بازرگان نبودند شاید در آن زمان تر و خشک از بین میرفتند و ما هم کشته شده بودیم. ما عمر خود را مدیون این انسانها میدانیم و روحشان شاد باشد. واقعاً با بنده این تماسها را گرفتند. افرادی بودند که کار اقتصادی کرده بودند، ولی خوب حالا نامدار و جزء هزار فامیل بودند، اما کاری انجام ندادهاند.
اتهامات دیگری هم وجود دارد که شاید خیلی مهم نباشد؛ مثل بحث تخریب روابط ایران و فلسطینیها و لیبیاییها و...
شاید اگر مراجعه کنید بنده در صحبتهای قبلی این موضوع را به تفصیل شرح دادهام. در رابطه با داستانی که آقای محمد منتظری با لیبیاییها داشتند که میخواستند یکسری از آثار تاریخی ایران را از کشور خارج کنند یا دفتر سفارت فلسطینیها که در جنوب ایران تاسیس شده بود و مقداری جداییطلبان خوزستان را تحریک میکردند، صحبت کردهام. به طوری که در ارتباط با تحریک جداییطلبان اخباری به دولت موقت رسیده بود. امیرانتظام هم که یک فرد ملی بود، اعتقاد داشت که یک سوزن از خاک ایران برابر با جان من است. در واقع شاید ایشان در یک زمانی چنین مواضعی را گرفته بودند، ولی اینکه اینها را ما در یک کانتکس بزرگ قابل بحث بکنیم اصلاً در این حد نبودند که بنده بخواهم درباره آن صحبت کنم. با این حال جلوی هواپیمای آقای منتظری و جلوی پرواز ایشان به سبب اشیایی که در هواپیما وجود داشت، گرفته شد یا دفتر فلسطین در خوزستان مقداری زیر نظر گرفته شد تا ببینند آنها چه فعالیتهایی انجام میدهند، چون ممکن بود برای حکومت شکننده موقت آن زمان دردسرساز شود. با این وجود هیچ کدام از این مسائل به عنوان اتهام یا خیانت اصلا نمیتوانست تلقی شود.
یک سؤال خیلی مهم پیش میآید و آن این است که بعدها بازجوی ایشان محمدحسین متقی در جاهای مختلف صحبت میکنند و میگویند که ما سندی دال بر اینکه ایشان جاسوس باشد پیدا نکردهایم. سپس میگویند ما این موضوع را صورتجلسه کردیم و تحویل دادستان آن موقع آقای قدوسی دادهایم. آقای قدوسی هم آن را خدمت امام بردند و ایشان در جریان بودند. اگر این روایت را بپذیریم چه اتفاقی افتاد که ایشان در دادگاه آیتالله محمدی گیلانی محکوم به اعدام شدند؟
بنده در اینجا به این مسئله اشاره میکنم که در آن جو آنارشیستی حاکم که هیچ چیزی در آن زمان جای خودش قرار نداشت، امیرانتظام و دولت موقت در چارچوب بسیار مرتب و منظمی خیلی قانونی سر کار آمدند. در واقع ما داریم درباره دهه شصت و آخر دهه پنجاه صحبت میکنیم که وضع مملکت بسیار آشفته بود. حالا بنده این را نمیخواهم بگویم آیا این موضوع دانسته و از قبل برنامهریزی شده بود، آیا برنامهریزی مقطعی شده بود. ولی قرار بود که از دولت موقت و از این چهرههای سرشناس ملی در یک مقطعی استفاده ابزاری شود و بعد آنها را کنار بگذارند. بدون اینکه این عزیزان بدانند این برنامه از قبل صورت گرفته بود. در میان گروه آقای مهندس بازرگان هم کسی که بهترین شکل و شمایل را داشت که این عنوان جاسوسی و خیانت به او بچسبد امیرانتظام بود. به علت مواضع روشن، مدرنیسم، تحصیلات خارج از کشور و ملی بودنش که چریک و کماندو نیست که دو روز دیگر که دستگیر شود و چهار چک در گوشش بخوابانند کوتاه بیاید و به هزار تا چیز اعتراف کند. پس این بهترین صید است که ما این را بگیریم و دولت موقت را پایین بکشیم، بی آبرو کنیم و بگوییم این شما هستید و این خیانتی است که به این مملکت کردهاید و این هم نماد خیانت شماست. ولی بد و اشتباه خواندند.
بر فرض صحت ادعای بازجوی ایشان حکم اعدام امیرانتظام باید توسط قدرتی فراتر از دادستان صادر شده باشد.
بله قدرتی فراتر وجود داشت که خدایی نمیتوانم مطمئن بگویم. در زمانی که یک سال امیرانتظام را گرفته بودند و مدتی به دست دانشجویان پیرو خط امام در ساختمانی نگهداری میشد که داستان عباس عبدی پیش آمد ایشان میگویند که من نیستم و...
عباس عبدی مخالف است و میگوید بازجوی ایشان نبودهام.
بله عباس عبدی میگوید من بازجوی ایشان نبودهام. اما امیرانتظام میگویند که ایشان بازجو بودند. چون دائم آنها با هم فیس تو فیس بودند و وارد اتاق میشدند. میزدند، توهین میکردند و بسیار کارهای نادرستی انجام میدادند. آقای میردامادی هم که در یکی از مصاحبههای پارسال بعد از فوت امیرانتظام گفتند ما بزرگترین ظلم را در حق امیرانتظام انجام دادهایم و حداقل این موضوع را اقرار کردند. ولی گفتند اینکه آقای امیرانتظام فکر میکنند که عباس عبدی بازجوی ایشان بوده است، آن فرد عباس عبدی نبوده است.
چه کسی این را گفته است؟
آقای میردامادی میگویند در روزنامه هم منتشر شده است.
نمیشود این موضوع را قبول کرد؟ ببینید آقای عباس عبدی که خود منکر این موضوع است و بعد به قول شما آقای میردامادی هم میگویند که عباس عبدی آن فرد نیست.
بله. امکان اشتباه وجود دارد، ولی آدم میتواند یک ذره محترمتر برخورد نماید. ببینید آقای اصغرزاده، آقای مظفر و بازجویان امیرانتظام به منزل ما آمدند و حلالیت طلبیدند. حتی اگر در دل آنها آن پشیمانی یا ندامت وجود نداشت، حداقل با توجه به شرایط روز فکر کردند که یک دینی به امیرانتظام دارند و امیرانتظام با رویی باز آنها را پذیرفت. چون یک انسان عجیبی بودند. در اوج قدرت، یک شیر غران شکست ناپذیر مقاوم تا آخرین لحظه و از آن طرف یک انسان بی اندازه مهربان و رئوف صلح جو بودند. زمانی که آقای اصغرزاده با دستهگل زیباشون یا آقای تاجزاده یا هر کدام از آنها وارد خانه ما شدهاند، ایشان با روی باز از آنها استقبال کردند. همه آنها هم حاضر هستند و میتوانید از آنها سوال بپرسید. حتی زمانی قرار بود که آقای خجسته به منزل ما بیایند و نگفته بودند که با چه کسانی میآیند، چون میخواستند که آقای اصغرزاده سوپرایز باشد. بنده که در را باز کردم متوجه شدم که ایشان ماشاءالله با آن قدشان با یک سبد گل وارد شدند. گفتم که آقای اصغرزاده اینجا چه کار میکنید ما دیوار نداریم که بروید بالا. ایشان هم گفتند خانم بگذارید ما وارد بشویم. من هم گفتم که خیلی هم خوش آمدید. واقعاً برخورد امیرانتظام با هر کدام از آنها بسیار خوب بود. ولی عباس عبدی یک کینه عجیب غریبی نسبت به امیرانتظام دارد. در زمانی که حتی خود ایشان برای ملاقات یکی از گروگانهای خود در پاریس رفتند که با او به گفتگو بنشیند، همین اتهام روانه خودش شد که دارد جاسوسی میکند. صدای آمریکا و بی بی سی تلفنی به امیرانتظام گفتند که آقا دنیا را ببینید کسی که شما را جاسوس میکرد حال خودش دارد با گروگانها صحبت میکند. در نتیجه قرار بود که عباس عبدی محکوم به زندان شود. با این حال امیرانتظام گفتند که ایشان برای کار تحقیقاتی و برای گفتگو به آن کشور رفته است چرا باید شما اتهام جاسوسی به ایشان بزنید. در این ارتباط مسعود بهنود از انگلیس یک مقاله نوشتند و گفتند که فرق دو عباس را ببینید. هنوز عباس عبدی میگویند که حق کاری که امیرانتظام کرد ۵ سال زندان بود و ما حکم ابد را نمیگفتیم. شما آقای عباس عبدی چه کاره هستید؟ قاضی هستید؟ حقوقدان هستید؟ بر اساس کدام سند پنج سال برای امیرانتظام بریدید؟ حداقل سکوت کنید. حداقل محترم باشید. حداقل نشان دهید که ۴۲ سال بزرگتر و پختهتر شدهاید. سوال این است. خانم ابتکار نگویید اگر تاریخ دوباره تکرار شود ما همان کار را میکنیم. شما باعث شدید ۴۲ سال مملکت ما به این روز بیفتد.
برخی میگویند شهادت محمد منتظری علیه امیرانتظام در دادگاه موثر بوده است. بعد هم آقای متقی میگویند برای حلالیت طلبیدن از آقای امیرانتظام رفتهام. آقای احمد منتظری هم میگویند که بنده هم میآیم تا از طرف برادرم که شهید شده است حلالیت بطلبم. اینها آمدند؟ برخورد آقای امیرانتظام چگونه بود؟
بله. وقتی که شادروان آیتالله منتظری به رحمت خدا رفتند حالا بماند که در این فاصله از طریق دوستان بین آیتالله منتظری و امیرانتظام پیامهای رفاقت و همدلی بسیاری صورت گرفت. چون امیرانتظام در آن زمان که نامه آقای منتظری به آقای خمینی چاپ شد و ایشان مقام خود را فدای آن رسالتی که نسبت به ملت ایران و جوانهایی که داشتند از بین میرفتند، کردند، در زندان به سر میبرد. امیرانتظام میگفتند که بعد از ۱۳۶۷ واقعاً این نامه اثر گذاشت. به گونهای که کسانی به زندان آمدند و همه شکنجههایی که در آن زمان باب بود مثل کمد، تابوت، لانه سگ که ما باید خم شده میرفتیم، جمع شد.
امیرانتظام میگفتند که آیتالله منتظری با هر موضعی هم که قبلاً داشت، با این کار بزرگی که انجام دادند در واقع فکر میکنم همه چیز را پاک کردند، بسیار قابل احترام هستند. بعدها که ایشان به نوعی در تبعید خانگی به سر میبردند و امیرانتظام هم در زمانهایی که به خارج از زندان میآمدند از طریق بعضی از دوستان که بین هر دو رفت و آمد داشتند، همیشه پیامهای مهرآمیزی امیرانتظام به آقای منتظری و دلجویی آقای منتظری به امیرانتظام منتقل میشد. همیشه امیرانتظام از این خیلی دل سوخته شد که چرا فرصتی پیش نیامد تا قبل از اینکه ایشان به رحمت خداوند بروند، با ایشان دیدار داشته باشد. برای اینکه در آن زمان فکر میکردند شاید برای ایشان مشکل ایجاد شود یا اینکه، چون همیشه خودش هم در مرخصیهای استعلاجی بودند، بیم آن داشتند که نکند دلیلی پیش آید که به قول معروف مرخصی ایشان از بین برود. در نتیجه به این پیامهای مهر آمیز بسنده کردند. ببینید به یاد دارم زمانی که آیتالله منتظری به رحمت خدا رفتند، پدر خانم آقای قوچانی آقای عمادالدین باقی نازنین ساعت ۱۰ شب به منزل ما زنگ زدند و من گوشی را برداشتم. امیرانتظام هم در مرخصی استعلاجی بودند. آقای باقی گفتند احمد آقا میخواهند که با ایشان صحبت کنند. همسرم هم گوشی را گرفت. من که مکالمه را نمیشنیدم، ولی دیدم که همسرم میگویند که آقای منتظری پدر شما آنقدر کار بزرگی انجام دادند که مطمئناً قرین رحمت الهی هستند. چیزی از ایشان به دل ندارم و اصلا حرف حلالیت را نزنید ایشان به قول معروف رحمت شده هستند. حالا بنده کلیتی را که به یاد دارم بیان میکنم. گوشی را که گذاشتند گفتم داستان این موقع شب چیست؟ ایشان گفتند که بر اساس باورهای آقای احمد منتظری، چون فردا مراسم تدفین پدر را داشتند و احساس کردند که باید از افرادی که شاید از طرف پدر ظلمی در حقشان شده باشد، قبل از دفن حلالیت بطلبند و این کار قشنگ را انجام دادند. این یکی از کارهای است که به یاد میماند. بنده عرض میکنم که آدم میتواند محترم باشد. این موضوع برای همسر من خیلی مسئله و کار زیبایی بود که از سوی این انسان بزرگ صورت گرفت که اگر پدرم یک جایی بدی کرده است و یا یک جایی برادرم کاری کرده است یا اگر آن جایی که باید به دفاع از بیگناهی شما بلند میشدند، اما سکوت کردند ببخشید؛ که ایشان هم گفتند آنها بخشیده خدا هستند. تموم شد. ما قصد داشتیم که برای مراسم به قم برویم، ولی راهها را بسته بودند و امکان پذیر نبود. مسائلی را که الان دارم بازگو میکنم خدا را شکر آقای باقی هنوز حی و حاضر هستند و میتوانید از ایشان بپرسید.
روزی از طرف احمد آقا تلفن شد که ما میخواهیم به دیدن آقای امیرانتظام بیاییم و بنده هم گفتم بسیار هم خوشحال میشویم تشریف بیاورید. ایشان هم با خانم و خواهرانشان و یک آقایی تشریف آوردند که آن موقع با اطمینان نمیتوانم بگویم که آقای متقی یا شخص دیگری بودند. ولی به یاد دارم که با سه خانم، احمد آقای منتظری و یک نفر دیگر بودند. در ابتدا همسرم ایشان را نشناختند، چون سالها گذشته بود. بعد آقای متقی گفتند که ما با هم یک دورهای سر و کار داشتیم. همیشه کسی که این را به همسرم میگفت امیرانتظام جواب میدادند که ما با هم هم دانشکدهای بودیم. در حقیقت اوین را دانشکده میگفتند. ایشان هم فرمودند که هم دانشکدهای بودیم، ولی یک نوع دیگر. بنده بازجوی شما بودهام و آمدهام حلالیت بطلبم. آن موقع امیرانتظام گفتند که اصلاً فراموش کنید. همین که به آشیانه ما آمدید هر چه را که بود فراموش کنید.
چگونه میشود کسی که مشکلات بسیاری را تحمل کرده است، چنین رفتاری داشته باشد؟
امیر انتظام یک پدیده است.
این همه سال در زندان بودند و بعد هر کسی میآید میگوید ما را ببخشید.
بله. بعد این را هم به ایشان گفتند. اگر آقای متقی باشند این را از ایشان سوال کنید. امیرانتظام گفتند که اگر بازجوی من هم بودید خیلی بنده را اذیت نکردید. چون اگر چنین بود شما را به یاد داشتم. این را گفتند. چرا این را عرض میکنم؟ چون در یکی از دفعاتی که امیرانتظام هنوز روی ویلچر نبود به بیرون رفتیم. عاشق این بود که همیشه خودش رانندگی کند و خودکفا باشد. همیشه وقتی که به پمپ بنزین میرفتیم دوست نداشتند که بشیند و طرف برایش بنزین بزنند. در واقع دوست داشت به جبران سالهایی که این کار را انجام نداده بود، در حال حاضر چنین کارهایی را انجام دهد. بنده که در ماشین نشسته بودم. مشاهده کردم که فردی آمد و امیرانتظام را بغل کرد. این در حالی بود که امیرانتظام با او سرد برخورد کردند و من چنین چیزی را هیچ وقت ندیده بودم، چون امیرانتظام عاشق مردم و انسانها بود و هیچ وقت ندیده بودم که امیرانتظام با کسی سرد برخورد کند. آن طرف بغلش کرد و ایشان بغل نکردند. من که ایشان را نمیشناختم. وقتی وارد ماشین شدند گفتم که عباس جان آن شخص که بود؟ گفتند که باور نمیکنید یکی از بیانصافترین، بیوجدانترین و خشنترین بازجوها بود که نه تنها بنده بلکه بسیاری از جوانها را بیش از حد اذیت کرده است و الان آمده که در پمپ بنزین از من حلالیت بطلبد. نتوانستم ایشان را ببخشم. پرسیدم چرا؟ گفتند این یکی را دیگه نمیتوانستم. پسش نزدم، ولی نتوانستم. ببینید باز مرزهایی داشتند.
حالا ایشان را بخشیدند.
دیگر من نمیدانم که در گوش ایشان چه گفتند. ولی وقتی آن فرد آمد، حداقل این بود که او را پس نزدند. ببینید یک موقع است که طرف عصبانی میشود و یا اینکه در گوش طرف مقابل هم بزند. ولی در اینجا من دیدم که وقتی او امیرانتظام را بغل کرد، امیرانتظام بغلش نکرد و با او گرم نگرفتند. این برای من سوال برانگیز بود. ولی بزرگواری این آدم را از آقای مظفری یا آقای اصغرزاده بپرسید.
دانشجوهای پیرو خط امام وارد سفارت شدند و یکسری اسناد آوردند که بنا بر آن اسناد آقای عباس امیرانتظام سالیان سال در زندان به سر بردند. این افراد بعداً با آقای امیرانتظام چه برخوردی داشتند؟
در آن زمان که آقای متقی به درستی اشاره میکنند، هم آقای متقی و هم شادروان قدوسی و هم خانوادههایشان میدانستند که امیر انتظام بیگناه است. هیچ چیزی در پرونده امیرانتظام در ماهها بازجویی و حضور در آن ساختمان که اسیر شده بودند، پیدا نشد. اما زمانی که آقای متقی گزارشی تهیه کردند و به آقای قدوسی دال بر بیگناهی امیرانتظام دادند و آقای قدوسی هم این را پذیرا شدند، در همان زمان دو نفر از دانشجویان خط امام بیش از حد فعالیت کردند و یک اسنادی را پیش کشیدند. در اینجا اشاره کنم که حتی خانواده آقای گیلانی هم در مصاحبه با تاریخ ایرانی همین را دوباره تکرار کردند که حتی آقای گیلانی آنچنان وزنی در پرونده امیرانتظام نداشتند و حتی برای آقای گیلانی هم تقریباً ثابت شده بود که امیرانتظام بیگناه است. اما به حدی از بالا فشار بود که دو تن از دانشجویان پیرو خط امام آمدند و مدارکی که همانطور که خانواده آقای گیلانی در مصاحبه بیان کردند، به صورت تکههای بریده بریده و به هم چسبانده و تحریف شدهای بودند که آنها را به دفتر آقای گیلانی ارائه میدهند. حالا این فشار از کجا بوده است و این قدرت بیش از حد از کجا نشأت میگرفت، بنده نمیدانم.
احتمال دارد که خارجیها هم در این کار دست داشته باشند به عنوان مثال شوروی آن زمان، چپها یا تودهایها؟
چرا آمریکای آن زمان را نمیگویید و فقط شوروی را بیان میکنید؟
برای اینکه این اتهام به امریکاییها خورده است و بعد سفارت تعطیل شده است.
نه سفارت که به نقشه خودشان گرفته شد. مثل برجهای دوقلو. این اتهامات خیلی خورده شده و اسناد هم بیرون آمده است. بنده قاضی نیستم و قضاوت هم نمیکنم تا این موضوع اثبات شود. ولی این داستانها وجود داشته است. به خصوص موضعگیری آنها نسبت به امیرانتظام زمانی شدیدتر شد که امیرانتظام طی ۱۸ سال بدون سند و مدرک و فقط با تفکر، این پازل را حل کردند و به این نتیجه رسیدند که این انقلاب از دست مردم ایران مصادره شده است. آن برنامهای که در گوادلوپ ریخته شد، آن برنامهای که برای پایین کشیدن شاه بعد از این چند سال آخر آوردند بعد از سال ۷۲ که قیمت نفت ۴ برابر شود و بحران انرژی در اروپا شروع شد و خیلی به قول معروف شاه به خود غره شدند که این انگلیسیهای چشم آبی از ما وام میگیرند و تنبل هستند و بروند کار کنند و این ماجراها و فراموش کردند که همین انگلیسیها به سر پدرشان چه آوردهاند. این برنامه که قرار بود انجام شود در کتاب سقوط بهشت هم وجود دارد که اخیرا به فارسی هم ترجمه شده است، ولی بنده اطلاعی ندارم که قانونی یا غیرقانونی است البته فکر کنم که غیر قانونی ترجمه شده است. اصلاً برنامه این بود که کیش در واقع برای ایران دبی شود. برنامهها ریخته شده بود. همه چیز به هم ریخته شد. برنامه آنها این بود که به قیمت عقب رفتن پنجاه سال ایران، ترکیه ۵۰ سال به جلو گام بردارد. حالا اینکه اینها تا چه حد تئوری و توطئه هستند و آنهایی که پایبند این هستند و حالا به قول معروف دایی جان ناپلئونی فکر میکنند، بماند. ببینید یک قدرت بالایی وجود داشت. چرا بنده این موضوع را عرض میکنم؟ برای این که بعد از یک سال که امیرانتظام در زندان بودند و هنوز دادگاه تشکیل نشده بود، اگر اشتباه نکرده باشم روزنامه کیهان در چهارم دی ماه سال ۱۳۵۸ با آقای شادروان هاشمی رفسنجانی که وزیر کشور و عضو شورای انقلاب بودند در رابطه با تحولات روز و اتفاقاتی که به طور ساعتی رخ میدادند، مصاحبه میکند و نظر آقای رفسنجانی در رابطه با محاکمات امیرانتظام را میپرسند. فراموش نکنید که آقای رفسنجانی واقعاً دومین مرد قوی پشت صحنه سیاست ایران بودند و اولین کسی بودند که در تلویزیون حضور پیدا کردند و یادمان نرود که ایشان چه قدرتی داشتند. ایشان در این مصاحبه اینقدر اعلام میکنند که با نظرات آقای بازرگان کاملا موافق هستم و یک کلمه در ارتباط با جاسوسی امیرانتظام مدرک پیدا نشده است و بنده هم ایشان را بیگناه میدانم. شما میتوانید به مصاحبه آقای رفسنجانی با روزنامه کیهان اگر اشتباه نکنم در تاریخ چهارم یا ششم دی ماه ۱۳۵۸ مراجعه کنید. حتی این مطلب هم کمکی به امیرانتظام نمیکند. پس آن قدرتی که شما دارید میگوید آن بالا وجود دارد. حالا آن دو دانشجو که اینها را تحریف کرده و به هم چسبانده بودند و آنها را به دفتر آیتالله گیلانی تحویل دادند. آقای قدوسی واقعاً خلع سلاح بودند، آقای متقی که اعلام نظر کرده بودند. آقای گیلانی هم که بلاتکلیف و وزنی در این پرونده نداشتند که خانواده ایشان این موضوع را پارسال اعلام کردند. ولی اینکه اون قدرت که بود که باعث شد امیرانتظام به این سرنوشت دچار شود اطلاعی ندارم.
آقای اصغرزاده حلالیت طلبیدند؟
ببینید حلالیتی که مثل آقای مظفری یا مثل آقای معادیخواه به این شکل که علناً گفتند ما در حق شما ظلم کردهایم و حلالیت میخواهیم، اینگونه نبوده است. آقای اصغرزاده به این شکل نگفتند که من حلالیت میخواهم. بلکه به دیدن آمدند، گل آوردند و گفتند که در آن زمان ما یک کارهایی انجام دادیم که شاید درست نبوده است و الان اگر کاری از دست ما برای شما برمیآید که بتوانیم مشکل شما را حل کنیم بفرمایید.
امیر انتظام هرگز آزاد نبود و تا آخرین لحظه زندگی خود محکوم بودند. منتهی من در زمان مقرر میرفتم و مرخصی استعلاجی ایشان را در دادگاه انقلاب تمدید میکردم. حتی تازه همین پارسال یک سال بعد از فوت ایشان، وثیقهای را که برای بیرون آمدن ایشان در چند سال آخر که بر روی ویلچر بودند و بیماری لاعلاج و صعب العلاج داشتند گرو گذاشته بودم آزاد کردم. ۴۲ سال امیرانتظام زندانی بود و طعم واقعی آزادی را هرگز نچشید. با این حال در این چند سال آخر ما توانستیم با هم یک زندگی که دلش میخواست بسازیم و چند سفر با ویلچر را با تمام سختی انجام دهیم تا بتواند فرزندانش را بعد از ۳۶ سال ببیند؛ بنابراین بزرگترین آرامش را آن اقدام به من داد. با اینکه خیلی اذیت شدم. ۴ یا ۵ ماه فقط با وزارت اطلاعات و دادگاه انقلاب هر روز در حال مذاکره بودم و تا لحظهای هم که سوار هواپیما شدیم بله را به ما نگفته بودند و وقتی که سوار شدیم گفتند که میتوانید بروید. منتهی با شرط و شروطی که باید رعایت شود که مصاحبه انجام نگیرد. ولی آزاد نبودند.
به عنوان آخرین سوال در سالهایی که مرحوم امیرانتظام در زندان بودند چه فرد یا افراد یا گروههایی تلاش کردند که ایشان از این وضعیت خارج شوند.
در زمانی که ایشان دستگیر شدند و دادگاه تشکیل شد. آقای مهندس بازرگان و نهضت آزادی بیشترین تلاش را برای ایشان انجام دادند. به عبارتی به ترتیب مهندس بازرگان و با یک فاصله آقای دکتر ابراهیم یزدی و با فاصله کمتر از آقای بازرگان صدر حاج سیدجوادی تلاش کردند. همچنین وکلایی که ایشان انتخاب کردند همه پذیرفتند که وکالت ایشان را به عهده بگیرند، ولی اجازه به آنها داده نشد. افرادی، چون مرحوم گلزاده غفوری، دکتر تابنده و... پذیرفتند که وکالت امیر انتظام را انجام دهند. در اینجا لازم است که به یادداشتهایم مراجعه نمایم، چون این موضوع را هیچ جایی نگفتهام که چه کسانی وکالت ایشان را پذیرفتند، اما متاسفانه به آنها اجازه ندادند که از ایشان دفاع کنند. در نتیجه ایشان یک تنه از خود دفاع کردند. به طور دقیق وکلایی که وکالت ایشان را پذیرفتند عبارتند از آیتالله نوری، آیتالله گلزاده غفوری، حجت الاسلام دکتر حشمتالله مقصودی، حمید صادق نوری، دکتر نورعلی تابنده و حجت الاسلام شیخ علی تهرانی. البته شیخ علی تهرانی در همین سه سال پیش به ملاقات ما آمدند. در واقع امیرانتظام از این آقایان تقاضا کردند و آنها هم با بزرگواری وکالت در دادگاه را پذیرفتند. یعنی احتمالاً آنها اعتقاد بر بیگناهی ایشان داشتهاند که این تقاضا را قبول کردهاند. ولی متاسفانه اجازه ندادند که ایشان وکیل داشته باشد. حتی مستندات و هیچ چیز دیگری هم به ایشان داده نشد و ایشان با دست خالی و فقط با فکرش از خود دفاع کردند.
خبر دارید آقای بازرگان در دفاع از ایشان چه کردند.
از لحظهای که امیرانتظام دستگیر شدند، ایشان واقعاً فعال بودند. به گونهای که نزد آقای قدوسی و بازپرس پرونده میرفتند، به آقای خمینی و به شورای انقلاب نامه نوشتند و تمام تلاش خود را کردند هرچند که نتیجهای در بر نداشت. چون که باید بیحاصل هم میماند. دادگاه هم که تشکیل شد، ایشان دفاع جانانهای کردند الان هم اسنادش موجود میباشد و نوارهای صوتی از دفاعیاتشان موجود است. آقای دکتر یزدی و برخی دیگر از اعضای شورای مرکزی نهضت آزادی هم در دفاع از ایشان در دادگاه حاضر شدند. در مقابل هم افرادی که شاکی پرونده بودند، قرار داشتند مثل شادروان محمد منتظری و آقای معادیخواه که منزل ما هم آمدند و اولین کسی بودند که اعلام کردند اشتباه کرده است و حلالیت خواستند. ببینید این موضوع هم مهم است که اولین فرد آقای معادی خواه بودند که اشتباه خود را اعلام نمودند. آدم باید حق را اعلام کند. از طرف دیگر افراد دیگری، چون آقای طالقانی و آقای مهندس عزتالله سحابی با توجه به موقعیت خود، مواضعی مخالف امیرانتظام داشتند. حتی در این راستا بیانیههایی دادند. اما بعدها چه خانوادههای آنها و چه خود آقای مهندس سحابی به اشتباه خود پی بردند و دلجویی کردند. به عنوان مثال آقای مهندس سحابی در یک جا گفتند که بنده برای امیرانتظام که امنیت ملی را به خطر انداخته است ۱۵ سال زندان پیشنهاد میکنم. ولی بعدها در کتاب خاطرات خود میگوید که وقتی من این استقامت و شجاعت در دفاع را و تنهاییاش را در دفاع دیدهام نظرم تغییر کرد و این اواخر هم از امیرانتظام دلجویی کردند. ولی وقتی امیرانتظام به زندان رفت دیگر داستان تمام شد. چندین بار آقای مهندس بازرگان به ملاقات ایشان رفتند و بعد سن و بیماریهای ایشان روی این رفت و آمدها تأثیر گذاشت. بعد امیرانتظام در آن دو سالی که در خانه امن به سر میبردند یکی از دفعات وزارت اطلاعات به ایشان گفتند که چه کسی را میخواهد ببیند که ایشان گفتند میخواهند آقای بازرگان را ملاقات کنند و دو بار هم به دیدن آقای مهندس بازرگان رفتند و در حضور مأمورین اطلاعات و پسرشان آقای دکتر بازرگان، دقایقی با آقای مهندس ملاقاتی داشتند. در این بین مهندس بازرگان به ایشان فرمودند که برای معالجه به سوئیس میروم و وقتی بازگردم در شرایط بهتری مجدداً با یکدیگر گفتگو میکنیم. امیرانتظام نظرات و تحلیلهایی که در زندان به فکرش رسیده بود با مهندس در میان گذاشتند و ایشان فرمودند همه این موارد قابل مطالعه هستند و زمانی که برگردم به آنها میپردازیم که متأسفانه آن سفر هم بی بازگشت بود و آقای مهندس بازرگان فوت کردند و امیر انتظام خدا رحمتشون کنه بزرگترین افسوسش این بود که وقتی ایشان فوت کردند در زندان بودند. ولی اینکه بگویم بعداً کسی برای ایشان کاری کرد، خیر. اصلاً کسی کاری انجام نداد. در داخل زندان هم طی سالهای اول که تمام گروهها چه سلطنت طلبها که با ایشان در یک بند قرار میگرفتند، چه مجاهدین خلق و چریکهای فدایی، چه پیکاریها، چه راه کارگریها و... همه دشمنان قسم خورده امیرانتظام بودند و تا آنجایی که توانستند در سالهای اولیه ایشان را آزار دادند و به سخره کشیدند. به شکلی که در وسط بند ایشان را مینشاندند و سرش را به زور میتراشیدند و چهار راه درست میکردند و بعد مسخره میکردند. اما در ده سال آخر که ایشان برای معالجه بیرون میآمدند، همه مواضعشان نسبت به امیرانتظام تغییر کرد. زمانی که ایشان بیمارستان بستری بودند همه از طریق ایمیل نسبت به ایشان یک نظر مثبت و احترام آمیز داشتند و از افکار و اعمال خودشان نادم بودند و حلالیت میخواستند. همه گروههایی که به طور عادی در کنار هم نمیتوانند قرار بگیرند، ولی روی امیرانتظام توافق دارند و بر این باور بودند که اگر یک نفر وجود داشته باشد که روزی وفاق ملی را در ایران بتواند بر محوریت خود ایجاد نماید، شخص عباس امیرانتظام است. در بزرگداشتی که در پاریس برای ایشان توسط آقای دکتر قاسمی برگزار شد، همه گروههای سیاسی دعوت شدند. ما که اینجا بودیم، ولی بعدا برای ما نوار و سیدیهای بزرگداشت را فرستادند. از همه گروههای سیاسی، از پیکاری، مصدقی، ملی مذهبی، دکتر بنی صدر، از همه دعوت شده بود که در این بزرگداشت شرکت نمایند و همه هم با روی خوش پرواز کردند و رفتند و در آنجا سخنرانی کردند. خوشبختانه این انسان احساس زیبا را داشت که مردم به حقانیت او پی میبرند، چه ملت ایران و چه گروههای سیاسی مخالف ایشان و چه کسانی که به این تراژدی عظیم دامن زدند و در پایان راه فهمیدند که اشتباه کردهاند. حالا این عباس عبدی عزیز ما هنوز راهش را ادامه میدهد و انشاءالله موفق باشند.
بسیار سپاسگزاریم که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید. اگر در پایان نکتهای وجود دارد بیان کنید.
بینید ناگفتهها بسیار زیاد است که برخی را یا اصلاً شرایط ایجاب نمیکند، که به آنها پرداخته شود و یا برخیها هم غم انگیزتر از این هستند که بنده بخواهم الان آنها را مرور کنم. ولی یک موضوعی را میخواهم عرض کنم و آن این است که امیرانتظام خوشحال و با لبخند رفت. برای اینکه یک عمر تنهایی کشیدند، یک عمر به تنهایی از خود و بیگناهی خود دفاع کردند. خواست خدا بود که بنده در کنار ایشان قرار گرفتم. چون همراه، هم فکر، هم عشق و رفیق هم بودیم و توانستیم یک تیم دو نفره را تشکیل دهیم. بنده سعی کردم تمام خواستههایی را که میتوانم برای ایشان برآورده کنم در این سالها انجام دهم و در رساندن صدای ایشان حداکثر تلاش خود را کردهام. زمانی که در زندان بودند در بسیاری از جاها به جای ایشان صحبت کردم.
من به نوبه خودم خوشحال هستم که بهعنوان یک همراه آنچه که در توانم بود برای ایشان انجام دادهام تا آن خواستههایی که میتوانستم برای ایشان عملی کنم انجام دهم. دیدار فرزندانش بعد از ۳۶ سال میسر شد. توانستم بهترین امکانات پزشکی را برایش فراهم نمایم. در آرامش بودند و بهخصوص به نسل جوان علاقهمند بودند و با وجود بیماری و با وجود اینکه ایشان روی ویلچر بودند و گاهی خسته میشدند همیشه پذیرای جوانان بودند و از اقصی نقاط ایران به دیدنش میآمدند. گاهی دخترها و پسرهای جوانی را میدیدم که وقتی به امیرانتظام میرسیدند به پهنای صورت خود گریه میکردند و میگفتند که ما عکس ایشان را در اتاق خوابگاه خود داریم. در واقع مات میماندم که نسل اینها به سن بنده هم نمیخورد چه برسد به امیرانتظام. بنده ۱۰ سال از امیرانتظام جوانتر بودم و دوران مصدق را هم ندیده بودم. برای امیرانتظام این اقبال و علاقهای که از سوی مردم به ایشان میشد، بسیار خوشحال کننده بود. یا زمانی که برای چهلم مرحوم یزدی که در دانشکده فنی برگزار شد و تحکیم وحدت ما را دعوت کردند تازه تزریق چشم انجام داده بودند که ایشان گفتند که مرا برای مراسم ابراهیم ببرید. در حقیقت ایشان به دوستان خود بسیار باوفا بودند حتی به آنهایی که به او کم لطفی کردند. حتی آنهایی که در برخی جاها میتوانستند بیشتر مایه بگذارند و بنده نام نمیبرم. با این حال ایشان یک تنه عاشق دوستان خود بودند. با تمام اینها، ایشان با لبخند و خوشحال از دنیا رفتند. الان نزدیک به دو سال و نیم است که از رفتن ایشان گذشته است، ولی هر چه که میگذرد بنده در اینستاگرام و گروهها مشاهده میکنم که مردم دارند امیرانتظام را بیشتر درک میکنند. چرا که همیشه ایشان در خفا نگه داشته شدند و اجازه نداشتند که صحبت کنند، به ایشان تریبون ندادند و اجازه ندادند که میان مردم باشند. ایشان اکثراً حتی زمانی هم که بیرون آمدند، در حبس بودهاند. اما با تمام این تفاصیل به تدریج مردم دارند پی میبرند که این افسانه و تراژدی تلخ و شیرین امیرانتظام چه بوده است. بخش تلخ آن به سالهای سختی و تنهایی وی بر میگردد و بخش شیرین آن این است که این قرعه به نام ملیون ایران افتاد و در واقع این استقامت ۴۲ ساله به نام ملیون ثبت میشود و اینکه یک فرد ملی گرا بود که این شجاعت را از خود نشان داده است. از اینرو بنده به نوبه خود به درگاه خداوند شاکرم که هم به بنده این قدرت را دادند که آنچه میتوانم برای ایشان انجام دهم و هم پردهها قبل از اینکه خیلی دیر شود آرام آرام کنار رفتند. ولی امیدوارم آن قضاوت نهایی از طرف تاریخ و دادگاه عدل الهی که باید صورت گیرد و شاید دیگر اصلاً وصل ما تحقق پیدا نکند، اما آن روز دقیقاً به ماهیت اصلی وجود گوهری این انسان پی برده شود.
امیدوارم. خیلی ممنون. آنچه دیدید و شنیدید گفتگوی بنده با سرکار خانم الهه امیرانتظام در دیدار بود. امیدوارم هستم جواب سوالات ذهنی خود درباره مرحوم عباس امیرانتظام را دریافت کرده باشید.