تیتر امروز

هشدار اردن؛ نتانیاهو می‌خواهد آمریکا را وارد تقابل با ایران کند
تنش میان ایران و اسرائیل پس از حمله تروریستی دمشق (بروزرسانی می‌شود)

هشدار اردن؛ نتانیاهو می‌خواهد آمریکا را وارد تقابل با ایران کند

بعد از حمله تروریستی روز ۱۳ فروردین رژیم اسرائیل به کنسولگری ایران در سوریه، که باعث شهادت چند فرمانده سپاه شد، ایران شنبه شب ۲۵ فروردین‌ماه حملات گسترده پهپادی و موشکی خود را به اسرائیل انجام...
شاخه‌های زیتون از میان زبانه‌های آتش
یادداشت اختصاصی دیدار؛ چالش ایران و اسرائیل از زاویه‌ای دیگر

شاخه‌های زیتون از میان زبانه‌های آتش

برخی حقایق، معادلات، ملاحظات، مراودات و هماهنگی‌های خاص بین‌المللی در میانه‌های آتش بین ایران و اسرائیل، جان مایه یادداشت اسفندیار عبداللهی است که آینده روابط ایران با آمریکا و اسرائیل را تصویر...
اسپانیا، رفت و برگشت در دویست و پنجاه صفحه

اسپانیا، رفت و برگشت در دویست و پنجاه صفحه

ارزاقی، رمان‌نویسی است که از ابتدا درد و دغدغه مهاجرت داشته و در تک‌تک آثارش این دغدغه‌مندی ملموس است؛آنچه می‌خوانید توضیحی است که حامد شجاعی بر سفرنامه این نویسنده نوشته است.

برای بسیجی که مدرسه عشق بود....

کد خبر: ۷۶۵۲۴
۰۸:۵۱ - ۰۸ آذر ۱۳۹۹
دیدارنیوز ـ حسین جعفری*: پس از پیروزی انقلاب و در همان ماه‌های ابتدایی سال ۵۸، در مسجد محل‌مان اعلام شد به مدت چند شب آموزش آشنایی با اسلحه برگزار می‌شود و من هم که سیزده سال بیشتر نداشتم و علاوه بر صغر سن، قدی کوتاه داشتم با اصرار فراوان و در کنار دو برادرم در این کلاس‌ها که عموماً بعد از نماز مغرب و عشاء برقرار بود شرکت می‌کردم. وقتی خاطرات آن زمان را مرور می‌کنم، خنده ‌ام می‌گیرد، زیرا قدم از ام یک و برنو! کمی بیش از ۳۰ سانت بزرگتر بود و توان بلندکردن‌شان را نداشتم. این اولین حضور و آشنایی بسیاری از نوجوانان و جوانان نسل ما با این جمعیت و نهالی بود که بعد‌ها نام "بسیج" به خود گرفت و با تکوینش؛ "مدرسه‌ عشق" شد.
 
با شروع جنگ تحمیلی موفق شدیم با انگیزه‌های فوق‌العاده قوی دینی و به‌خاطر حفظ خاک ایران و دفاع از نوامیس ایرانیان در جنگ حاضر شویم. اما افتخارمان این بود که در مدرسه‌ عشق اول چیزی که در دست‌مان قرار دارد، قلم و کتاب است نه اسلحه!
 
به‌خاطر دارم وقتی یکی از دوستان کلاس دوم ریاضی برایم نوشت که قلم را گذاشته و اسلحه به‌دست گرفته‌ای و احساس قدرت داری! چنان آشفته شدم که نوشتم امروز نیز که در جبهه هستم، اول با کتاب و قلم مانوس‌ام و فقط از باب ضرورت و ناچاری ناگزیر شده‌ام که در مقابل مستان متجاوز، اسلحه بگیرم تا دشمن وحشی بعثی، فکر خام لگدمال کردن ایران و تجاوز به نوامیس ایرانی را از سر دور کند.
 
آری در آن سال‌ها، بسیج "مدرسه‌ عشق" بود، مدرسه‌ای که معلمانش به ما بسیجیان، محبت بی‌دریغ و گذر از جان و حق را آموزش می‌دادند؟! مدرسه‌ای که حتی بیان گذشت و ایثار را منتی تلقی می‌کردند که نباید به فرمایش قرآن، آن را با منت و آزار، آلوده کرد!
 
مدرسه‌ای که در آن می‌آموختیم که حق نداریم حق خود را در برابر حق مردم عَلَم کنیم و چنین بود که علیرغم جانفشانی،  همیشه بدهکار مردم بودیم! مدرسه‌ای که توصیه می‌کرد تا جلوی مردم حرکت کنیم! اما نه برای آنکه مانع حق شویم بلکه فقط به‌خاطر آنکه خود را فدایی ملت ایران می‌دیدیم! مدرسه‌ای که عشق به مردم و انسانیت را آموزش می‌داد و نه فقط ایرانیان که عشق به بندگان خدا و مخلوقات  الهی.
 
اجازه دهید این خاطره را بگویم که در سال ۶۵ یا ۶۶ صدامیان با موشک ۹ متری مدرسه‌ ابتدایی در بروجرد را با خاک یکسان کردند و اگر حافظه‌ام یاری کند ۵۲ دانش آموز به شهادت رسیدند. دیدن تصاویر پاره پاره این نونهالان چنان در من تاثیر گذاشته بود که علیرغم مجروح بودنم مجداً راهی جبهه شدم؛ البته با این عهد که به همان تعداد متجاوزان را بکشم!  
 
مدتی نگذشته بود که در عملیات کربلای ۱۰ حاضر شدم. عملیاتی که ظرف چند روز، ارتفاعات مسلط بر روستای ماووت عراق متناوباً بین ما و ارتش عراق دست بدست می‌شد؛ و این یعنی هر روز و شب، شهید می‌دادیم و روز بعدش ارتفاعات را فتح و ضمن ضربه به ارتش عراق تعدادی اسیر می‌گرفتیم.
 
تلخ‌ترین شب عملیات شبی بود که عراقی‌ها با نفوذ به جبهه ما، تعدادی از همرزمان ما را در خواب به شهادت رساندند و این به لحاظ روحی بسیار ما را اندوهگین کرد.
 
صبح آن روز به من اطلاع دادند که چند اسیر گرفته‌اند و من که قصدم از شرکت در عملیات عمل به تعهدم بود، اسلحه برداشتم و به سمت اسراء حرکت کردم. وقتی از دور دیدم‌شان؛ گلنگدن را کشیده و اسلحه را آماده شلیک کردم. آنان وقتی این صحنه را دیدند رنگ از رخسارشان پرید و هاج و  واج به من زل زدند؛ انگار خودشان را برای مردن آماده کرده بودند و با استیصال تمام در حالی که وحشت و التماس از چشمان‌شان هویدا بود، ناامیدانه در چشمم خیره شده بودند؟!‌
 
نمی‌دانم چه مدتی گذشت (شاید کمتر از یک دقیقه!)، اما آن صحنه برایم ساعت‌ها طول کشید، زیرا در دلم تمام آموزه‌های اسلام و رحم و شفقت و انسان دوستی را مرور کردم. دستم لرزید! دیدم من و ما، مرد کشتن انسان نیستیم و مگر می‌شود، اینگونه و به‌طور مستقیم جان ستاند از کسی که خدایش جان بخشیده ولو آنکه همین انسان در شب قبلش دوستانم را ذبح کرده باشد! چند قدم نزدیک شدم و لبخندی پر از مهر بر چهره‌شان زدم و قمقمه‌ام را بسوی‌شان گرفتم و گفتم؛ "هل تشرب الماء؟"
 
بلی اعضای مدرسه عشق نه تنها نسبت به ملت ایران که نسبت به همه رئوف و مهربان بودند و به انسانیت عشق می‌ورزیدند!
 
بگذریم، سال‌ها گذشت تا دیدم که از همه‌ ظواهری که متعلق به مسمای واقعی یک بسیجی بود برای تخریب و سوء استفاده از نام بسیج استفاده کردند.
 
ما در آن سال‌ها حقی در برابر حق مردم نداشتیم! ما برای دفاع از حق مردم بدهکارشان بودیم. اما با شرمساری می‌دیدیم بسیجیان جنگ ندیده صاحب حق شدند و در برابر مردم طلبکار؟! می‌دیدیم که بسیجیانی که رنگ جبهه را ندیده بودند، چفیه‌های ما را مصادره کرده و با آن تجارت می‌کردند!
 
به‌خدا قسم؛ قرار بسیجیان دوران جنگ با بالایی‌ها این نبود که پس از جنگ، جنگ را بر سرِ مردم اهرم فشار کنند. به خون دوستان شهیدم قسم! قرار نبود بسیجیان مظلوم شهر و شهید جبهه را کسانی نمایندگی کنند که فریادشان را بجای بلند کردن بر سرِ فساد‌ها و دزدی‌ها و ... بر سرِ مردم و کسانی خروار کنند که نسبت به فساد اعتراض می‌کنند.
 
چفیه در جنگ نشانه بود؛ نشانه‌ برادری و همدلی، چفیه‌پوش‌ها اگر دعوایی هم داشتند دعوای سبقتِ روی مین رفتن بود نه دعوای رییس تدارکات شدن!
 
باور کنید به عنوان کسی که از سال ۶۰ در جنگ بوده‌ام؛ شهادت می‌دهم؛ چفیه دکان ریا پروری نبود و ذهن و روح رزمندگان از چنین استفاده‌ای از چفیه عاری بود. اما پس از جنگ؛ چفیه برای کسانی تبدیل به نردبان شد، نردبان تظاهر و فخر فروشی نسبت به مردم و کسانی که در ۸ سال جنگ چفیه بر گردنشان بود و امروز، چون ضرورتی نبود، کنارش گذاشته بودند تا در کنار مردم باشند نه در برابر آنان!
 
 
باور کنید چفیه‌ زمان جنگ ناطق نبود و قدرت استدلال کسی را بالا نمی‌برد. اما الان همانند لباسِ شهرت برای برخی عمل می‌کند و برای برخی دیگر در حکم شناسنامه‌ انقلابی بودن و آزادی از هرگونه قید و بند قانونی و شرعی است.
 
 
چفیه حوله بود و گرد و خاک را از تن رزمندگان می‌زدود و نقشی برای پوشش کثافت‌کاری‌ها و فریبکاری‌ها نداشت! ... چفیه؛ دستمالِ پاک کردن اشک‌های شبانه‌ رزمندگان به هنگام عبادت و خم شدن در برابر قادر متعال بود که باعث می‌شد تا در برابر هیچکس دیگری جز خدا زانو نزنیم و سر به اطاعت و سجودش نسائیم، اما چفیه‌ مدل دهه ۸۰ و ۹۰، انگار داستان دیگری است...!
   
آری بسیج مدرسه‌ عشقی بود که خوش درخشید ولی...
 
* رزمنده دوران دفاع مقدس
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر:
بنر شرکت هفت الماس صفحات خبر
رپورتاژ تریبون صفحه داخلی
شهرداری اهواز صفحه داخلی