دیدارنیوز ـ
مسلم تهوری/ آرش راهبر: استاد علی کاوه متولد چهارم مهر ۱۳۲۵ است. هفت ساله که بود به جای مدرسه رفتن مجبور شد کار کند. پیش از عکاسی، کارهای سختی مثل کفاشی، صندوق سازی و خیاطی را انجام داد، اما بعد از سه چهار ماه استاد خیاط او را میسپارد به حاج اسماعیل زرافشان عکاس قدیمی موسسه کیهان که خود مغازه عکاسی در میدان فوزیه سابق (امام حسین) داشت. رمز و راز عکاسی باعث میشود از این کار خوشش بیاید و یواش یواش عکاس شود.
سال ۱۳۴۰ آقای زرافشان او را برای اولین بار به امجدیه برد. این نقطه آغاز زندگی حرفهای علی کاوه شد و او در زمینههای مختلف و در رسانههای متنوعی عکاسی کرد. پشتکار و علاقه بی پایان به این کار باعث شد علی کاوه از بهترین و فعالترین عکاسان مطبوعاتی ایران برای چند دهه شود.
حالا او در دوران بازنشستگی به سر میبرد و بی قراریهایش را با گشت زدن روزانه در باغچه منزل و پرورش گل آرام میکند. استاد کاوه که گلهای کوکب سرخ رنگش مورد علاقه همسایگان هم هست زمانی دوربین به دست در جبهههای نبرد حضور داشت و شور و حال آن روزها را ثبت میکرد. به همین بهانه و به مناسبت روزی که در تقویم کشورمان با عنوان روز راهیان نور ثبت شده و یادآور دلاورمردانی است که در دوران دفاع مقدس برای دفاع از ایران زمین از جان خود گذشتند، با این راوی تصویرگر دوران دفاع مقدس به گفتوگو نشستیم. این گفتوگو مکمل مصاحبهای است که مدتی قبل، در مورد زندگی حرفهایاش خصوصا در ورزش انجام دادیم و به نظر می رسد در پیوند با آن مصاحبه باید مطالعه شود.
در ادامه، می توانید بخش نخست مصاحبه دیدارنیوز با علی کاوه را بخوانید.
دیدارنیوز: استاد کاوه خوشحالیم که فرصت این گفتوگو را به ما دادید. موضوع اصلی ما در مورد عکاسی در زمان جنگ است. یادتان هست ۳۱ شهریور ۵۹ کجا بودید؟
کاوه: آن موقع کارمند تلویزیون بودم. روزهایی بود که مدیران تلویزیون کلا به فیلم علاقه داشتند و به عکس نگاه نمیکردند. روز هفتم جنگ بود که اولین گروه از بچههای تهران میخواستند از طرف واحد خبر به جبهه بروند من هم میخواستم با آنها بروم. گفتند جا نداریم و هفته بعد برو. در چهاردهمین روز جنگ به جبهه رسیدم. به خوزستان که رسیدم فکر میکنم شوش دانیال بود که دیدم ملت همه بار و بندیل بر سر در حال فرار هستند، اما ما داشتیم به طرف اهواز و جبهه میرفتیم...
دیدارنیوز: جالب است که آن روزها ۳۴ ساله بودید و نزدیک تولدتان هم بوده...
کاوه: بله. من در عکاسی جنگ هم از مدل عکاسی ورزشی استفاده میکردم، چون در ورزش هم سابقه داشتم. برای مثال زمانی که شما یک کشتی گیر را ضربه میکنید، بلند میشوید و شادی میکنید. یا زمانی که گل میزنید حرکتهای عجیب و غریب از خودتان نشان میدهید. من در جبهه غیر از اینکه عکسهایی که حالت جنگی داشت مثلا رزمندهها سوار کامیون جلو میرفتند یا پیاده در یک خط قدم برمیداشتند، جور دیگر هم عکس میگرفتم. مثلاً جلوی یک توپخانهای که بچهها توپ میزدند، میگفتم بچهها با مشتهای گره کرده و بلند اللهاکبر بگویید. میگفتند که مگر فیلم است؟ گفتم خیر. میگفتند مگر صدا میافتد؟ میگفتم در مغز من میافتد! یک گروه از جلوی من رد میشدند میگفتم بچهها مشتها گره کرده. یعنی وقتی که گوینده میخواهد خبر بخواند عکسهایم حرکت داشته باشند. این یکی از الگوهای خوبی بود که من در جبهه استفاده کردم.
دیدارنیوز: به عنوان عکاس، جبهه و جنگ چه حال و هوایی برای شما داشت؟
کاوه: در جنگ به همه چیز برخورد کردم. وقتی خط مقدم میرفتم خیلی میترسیدم. شاید برخی بگویند ما نمیترسیدیم، اما علی کاوه در جبهه میترسید. این ترس ۲۰ دقیقه بیشتر طول نمیکشید. بعد از ۲۰ دقیقه میدیدم این همه رزمنده از مرد ۷۰ ساله گرفته تا بچه ۱۲ ساله در آنجا هستند. به خودم میگفتم خجالت نمیکشی، بچه دوازده ساله که تفنگ اندازه خودش است آمده و مردان هفتاد هشتاد ساله با آن محاسن سفید میخواهند بجنگند و بعد تو میترسی؟! من مازندرانی هستم و بعد از بیست دقیقه اصلاً ترسی در وجودم نبود. اما بیست دقیقه اول خیلی برایم سخت بود، اما بعد دیدم که اصلاً نمیترسم. از آن به بعد عکسهای خوبی میگرفتم. راستش از اینکه در جنگ حضور داشتم خیلی خوشحالم. اگر به جنگ نمیرفتم چگونه میتوانستم به چهره خانواده جانبازان و شهدا نگاه کنم؟
خوشحالم که دینم را ادا کردم. هر سال در ۳۱ شهریور که در تهران راه میروم و میبینم عکسهایم به در و دیوار شهر است بسیار خوشحال میشوم. ۲۲ مهر یا شهریور بود دقیق نمیدانم که عراقیها یک بار خرمشهر را از ما گرفتند و ما دوباره از آنها پس گرفتیم و دوباره از دست دادیم. گروهی به اسم جنگهای نامنظم بود و آقایی به اسم هاشمی که ایشان در بین رزمندههایش همه جور آدمی داشت. از مذهبی گرفته و حزباللهی تا لاتمنش، همه جوری بودند. یک روز در جبهه یک پیرمرد ۶۰ یا ۷۰ ساله رزمنده ایشان بود، پرسیدم شما به درد جبهه میخورید؟ چون بچه تهران بود و تهرانیها فحش بلد هستند، دو تا فحش به ما داد و گفت فردا چهار صبح میآیم و تو را با خود میبرم. دوربینت را هم باید برداری. گفتم چشم. ما دوربین را برداشتیم ساعت چهار صبح ما را برد جایی که صد تا دیگ بزرگ که با آن غذا درست میکنند وجود داشت. گفت من اینها را میشویم. من نمیتوانم بجنگم، اما میتوانم دیگ بشویم. دستش را بوسیدم و گفتم من را ببخش. گفتم باید پای شما را هم ببوسم اما نگذاشت.
یک روز هم یک بچه را دیدم که یک تفنگ تک تیر داشت، فکر میکنم پانزده سالش هم نبود. ما پنج نفر بودیم شامل راننده، عکاس، خبرنگار، فیلمبردار در ماشین و از محلی رد میشدیم که آن پسربچه دیدباناش بود. هر پنج نفر ما ترس داشتیم در حالی که او روی برجک بود و غذایش هم کنسرو لوبیا یا تن ماهی بود. گفتم الان چند روز است که به تو سر نزدهاند؟ گفت سه روز.
یا زمانی که فاو را گرفتیم، یک روز یک جایی رفتیم که پنج نفر از بچههای اصفهان بودند که سه روز بود نخوابیده بودند. فکر کنید وقتی سه روز نخوابید اسکلت صورت بیرون میزند و آدم فکر میکند که طرف معتاد است. چون چشمها گود میرود و از نگاه دوربین عکاسی، چهره دِفُرمه میشود. به آنها گفتیم امروز ما نگهبانی میدهیم. به ما گفتند که اگر بوی سیب یا سیر آمد فوری ما را بیدار کنید. بوی سیب و سیر یعنی شیمیایی. بعد دیدم از جمع ما کسی داوطلب نفر اول نگهبانی نمیشود. تفنگ را گرفتم و شروع کردم به نگهبانی دادن. بعد از دو ساعت دوستی داشتیم که فیلمبردار بود به نام آقای هادیزاده، خیلی درشت هیکل بود؛ به من گفت جوجه تفنگ را به من بده. گفتم خدا را شکر بالاخره یک ۱۲۰ کیلویی به غیرت آمد تا به داد این جوجه برسد! در جبهه زیاد شوخی میکردیم. بعد ایشان نگهبانی داد تا صبح.
صبح که این بچهها از خواب بیدار شدند، انگار همه شبیه حضرت یوسف زیبا شده بودند. همانهایی که دیروز آن چهره وحشتناک با چشمان گود رفته و بینیهای اسکلتی داشتند، یکباره دیدم همه زیبا شدند. گفتم خدایا یعنی با یک شب خوابیدن این قدر آدم تغییر میکند.
از آن قشنگتر ماجرای دو رزمنده آبی و قرمز بود. عکاس ورزشی بودم و بچههای جبهه من را میشناختند. دو تا رزمنده که استقلالی و پرسپولیسی بودند در یک سنگر بودند. یک دفعه یکی از آنها رفت یک لنگ آورد به رفیق پرسپولیسیاش نشان داد. روحیه ورزشی این دو نفر عجیب بود؛ آن هم در خط مقدم که مشخص نیست یک ساعت بعد آنها زنده باشند و یا شهید شوند. آن دو میخندیدند و با هم در یک سنگر زندگی میکردند و میجنگیدند.
دیدارنیوز: در مورد عکاسی در دوران جنگ هم بگویید. وقتی میرفتید جبهه، چند تا دوربین داشتید و چقدر به درگیریها نزدیک میشدید؟ چند حلقه فیلم میتوانستید ببرید؟ چگونه ارتباط برقرار میکردید؟
کاوه: چون کارمند تلویزیون بودم از نظر فیلم در مضیقه نبودم. دو تا بدنه داشتم که یکی لنز واید داشت و یکی لنز تله. مثلاً در عملیات آزادسازی خرمشهر ما یک هفته در جبهه منتظر بودیم. چون کارمند تلویزیون بودیم به ما میگفتند که بروید خط مقدم یا مثلاً بروید فرماندهی عملیات تا به شما بگویند کجا بروید. ما ده روز حق مأموریت داشتیم، چون کارمند بودیم، رزمنده که نبودیم. گاهی انتظار زیاد میشد و ماموریت ما هم به پایان میرسید، به ما میگفتند برگردید و یک گروه دیگر بیاید. یک بار وقتی که به تهران آمدیم دو روز بعد حمله به خرمشهر شروع شد.
دیدارنیوز: فقط شما عکاسی میکردید یا کسان دیگری هم بودند؟
کاوه: اگر من به شما بگویم که بهترین عکاسهای جنگ چه کسانی بودند شاید شما باور نکنید. بسیجیهایی بودند که دوستان عکاس من به آنها گفته بودند که مثلا سرعت را بگذارید روی ۲۵۰ و دیافراگم را ۵.۶ بگذارید. چند تا از این بچهها در خوزستان که عکسهایشان را میآوردند به واحد تلویزیون و ما ظهور میکردیم، واقعاً عکسهایشان درجه یک بود. آنها خیلی از ما شجاعتر بودند. یعنی هم اسلحه به دست داشتند و هم دوربین و در خط مقدم بودند. به من گفتند که بگویید بهترین عکاسهای جبهه چه کسانی بودند؟ گفتم بسیجیهایی که عکاسی میکردند.
دیدارنیوز: احتمالاً یک جوری هم به عکاسی علاقهمند بودند.
کاوه: بله. هم علاقمند و هم شجاع بودند. البته عکاسان حرفهای هم همینطور بودند. مثلا آقای گودرزی عکاس ایرنا شهید شد. خیلی از عکاسهای ما زخمی شدند و ترکش در بدنشان وجود دارد، مخصوصاً عکاسهای ایرنا. چون ایرنا تنها خبرگزاری رسمی کشور بود. الان ما پنجاه صدتا خبرگزاری داریم، آن زمان همان یکی بود. تلویزیون هم که فقط دو تا شبکه داشتیم و مثل حالا نبود. منظورم این است که وظیفه تلویزیون فیلم بود و وظیفه ایرنا عکس. اولین عکاس شهید هم شهید گودرزی عکاس ایرنا بود و بعدها خیلی عکاسهای دیگر هم زخمی شدند. ما بر حسب مأموریت هفت روز تا پانزده روز حق داشتیم در جبهه بمانیم.
ادامه دارد...