دیدارنیوز ـ آرش راهبر/مسلم تهوری: علی کاوه را چند نسل از مخاطبان اخبار ورزشی به خوبی میشناسند. عکاس نامدار و پرکار ورزشی و اجتماعی که حساب عکسهایی که در طول عمرش گرفته از دستش در رفته است. حالا و در روزهایی که گلهای کوکب باغچه بیش از دوربین، دستهای استاد را نوازش میکنند، باز هم علی کاوه سرشار از انرژی و جذابیت است. دیدار ما با استاد در جمالآباد و در حیاط خانهاش اتفاق افتاد و حرفهایمان که گل انداخت انگار فیلم زندگی علی کاوه را از عکاسی میدان فوزیه تا بازیهای آسیایی و جام جهانی تماشا کردیم. خواندن این گفتوگوی بلند را به همه نسلها توصیه میکنیم.
در ادامه، بخش اول گفتگوی دیدارنیوز با علی کاوه را می خوانید.
دیدارنیوز: استاد یادتان هست از چه زمانی عکاسی را شروع کردید؟
کاوه: از خیلی وقت پیش... من متولد چهارم مهر ۱۳۲۵ هستم. هفت سالم بود که این کار را آغاز کردم. البته قبل از عکاسی، سه یا چهار ماه کارهای دیگری انجام دادم که سختیهای خود را داشت. مثلا در کفاشی باید میخها را صاف میکردم و نمیتوانستم یا کارهایی مثل صندوق سازی یا خیاطی. یادم هست یک روز کارگرها برای ناهار بیرون رفتند و گفتند امروز هر کسی آمد در را باز نکن تا ما از ناهار برگردیم. یکی در زد، پرسیدم که اسم شما سعید است؟ گفت بله و گفتم بیا تو. یک دست کت و شلوار به او دادم با خود برد. بابت این اشتباه حسابی کتک خوردم و پلیس و پاسبان هم آمد. آن زمان کت و شلوار شاید ۱۵ تومان بود و باید یک ماه کار میکردم تا جبرانش کنم. پاسبان آمد و گفت هر کسی را آوردند بگو دزد همین است. اما من نگفتم، چون مادرم گفته بود که هیچ وقت دروغ نگو وگرنه به جهنم میروی! ده پانزده نفر را آوردند، اما دزد بین آنها نبود. بعد از یک ماه از آنجا بیرون آمدم و رفتم به یک خیاطی دیگر. اوستای خیاط گفت تو باید از این طرف خیابان به آن طرف بروی تا چای بیاوری و ممکن است بروی زیر ماشین. میسپارم بروی عکاسی کار کنی که قهوهخانه هم کنارش است. من را برد پیش حاج اسماعیل زرافشان، اولین استادم که خدا رحمتش کند...
دیدارنیوز: زمانی که شاگرد عکاس بودید اتفاقاتی برایتان رخ داد که جذاب باشد و با شما شوخی کنند، چون به هر حال سن کمی داشتید؟
کاوه: یک مورد جالب برایتان تعریف کنم. یک روز برق مغازه ما رفت. هنگامی که برق میرفت دیگر نمیتوانستیم عکس چاپ کنیم. آقای زرافشان یک کاسه به من دادند و گفتند که برو از عکاسی مرجان، مقداری برق داخل کاسه بریز و بیاور! من هم رفتم گفتم آقا مهدی یک مقداری برق توی این کاسه بریز، برق نداریم. او هم در کاسه یک چیزی ریخت و درش را بست و گفت درش را باز نکن، برق میپرد! گفتم چشم. من آمدم کاسه برق را به آقای زرافشان دادم و ایشان هم چیزی نگفتند. بعدها که فهمیدم گفتم آقای زرافشان این چه کاری بود؟ گفت اینکه خوب است هم سن تو بودم به من یک کاسه آب دادند و گفتند از صبح تا شب هم بزن تا سفت شود! وقتی آن بلا را سر من آوردند من هم باید آن بلا را سر یکی بیاورم!
دیدارنیوز: محل عکاسی استادتان کجا بود؟
کاوه: میدان امام حسین (فوزیه سابق)، برای بچه ۷ ساله عکاسی کار زیبایی بود. چون شما یک کاغذ سفید را داخل دارو میانداختید و آرام آرام رنگ میگرفت. از این کار خیلی خوشم آمد و یواش یواش شدم عکاس. کوچک بودم برای خودم با مداد سبیل میگذاشتم که اگر میخواستم بروم جایی عکاسی کنم نگویند که این عکاس بچه است، بلکه قدش کوتاه است، اما سنش بالا است و به این روش من خودم را وارد حیطه عکاسی کردم. از سال ۱۳۴۰ آقای زرافشان من را برای اولین بار به امجدیه برد.
دیدارنیوز: آن زمان خردسال بودید و عکاسی یک کار فنی و تخصصی بود. چه خاطراتی از آن روزها به یاد دارید؟
کاوه: در محلهای که زندگی میکردم فوتبالیستهای مشهوری مثل جلال طالبی، داریوش مصطفوی و عبدالله ساعدی و کشتیگیرهایی مثل محمد پذیرایی بودند. ما در خیابان شهرستانی کنار میدان امام حسین علیهالسلام مینشستیم. آن موقع هنوز منطقه دوشان تپه یا نیروی هوایی هنوز جا نیفتاده بود و درست نشده بود. در زمینهای خاکی هنوز تیر دروازههای چوبی بود. جمعهها برای بازی کردن به آنجا میرفتیم و من چندان فوتبال بلد نبودم. با اینکه ده یا پانزده سالم بود در دفاع بازی میکردم و کفشم پوتین بود. فقط گفتند هر کسی آمد توپ را نزن، بلکه خود طرف را بزن! این دستور مربیمان بود که توپ از ما رد نشود. به این شکل من با ورزش آشنا شدم. به یاد دارم که کشتی میگرفتم، دوچرخه سواری میکردم و چند جور ورزش دیگر. برای کشتی از میدان امام حسین به باشگاه تهران جوان میرفتم و در خیابان ژست میگرفتم که بگویم من کشتیگیر هستم. اما هر چه پل رفتیم گردنم کلفت نشد! گفتم بهتر است این کار را رها کنم و بروم سراغ عکاسی. سال ۱۳۴۰ و در نوجوانی وارد عکاسی ورزشی شدم.
دیدارنیوز: شاگرد عکاس دهه ۳۰ چگونه با ورزشگاه و عکاسهای ورزشی پیوند خورد؟
کاوه: استاد زرافشان، عکاس مجله فردوسی و تهران مصور بود. آقای زرافشان خودش کوهنورد بود و عضو کلوپ دماوند هم بود. خدا رحمت کند همسر ایشان مهری زرافشان اولین زنی بود که قله دماوند را فتح کرد. من به این شکل با ورزش آشنا شدم. مثلاً در کلوپ دماوند جشن بود که آقای تختی آمده بود و من به این شکل با ورزشکارها هم آشنا شدم.
دیدارنیوز: چهرههای ورزشی مشهور را هم به تدریج شناختید.
کاوه: بله، آقای بهمنش خدا رحمتشان کند دبیر فدراسیون کشتی بود. سال ۳۳ یا ۳۴ یک چلوکبابی به اسم چلوکبابی شاه رضا، اول خیابان انقلاب بود که ورزشکارها زیاد میآمدند. کشتیگیرها که میخواستند غذا بخورند ما آنجا میایستادیم که وقتی پایین میروند، ما آنها را تماشا کنیم. این چیزها باعث شد که من علاقه پیدا کنم به عکاسی ورزشی.
دیدارنیوز: یعنی هیچ دوره خاصی ندیدید و تجربی بود؟
کاوه: بله تجربی بود. آقای زرافشان عکاس ورزشی بود. سال ۱۳۴۰ توچال را فتح کردم. شاید الان همه بگویند مگر توچال فتح کردنی بود؟ الان تله اسکی گذاشتهاند و شما راحت میروید آنجا پیاده میشوید. آن زمان من پیاده رفتم. یک مجلهای به اسم تربیت بدنی داشتیم که من در پانزده سالگی زمانی که به قله توچال رفتم عکسم را در آن مجله چاپ کردم. یعنی با ورزش اُخت شدم و لذت میبردم که عکسم در مجله چاپ میشد. در کنار استاد زرافشان من هم عضو خانواده ورزش شدم و این باعث شد که سر از امجدیه درآورم.
دیدارنیوز: تقریباً در پانزده سالگی؟
کاوه: بله، آقای زرافشان عکاس مجله فردوسی بود و وقتهایی که سفر میرفت، من به جایش در امجدیه عکاسی میکردم. یک بار مسئول محوطه یا زمین فوتبال به پلیس گفت که این آقا را بیرون کنید. من گفتم چرا؟ گفت که مجله شما به رئیس سازمان و یا آقای خسروانی که مدیر عامل باشگاه تاج بود فحش میدهد. گفتم من شاگرد حاج اسماعیل زرافشان هستم و اصلاً عکاس مجله فردوسی نیستم. گفتند که خیر، شما عکاس فردوسی هستید و من را بیرون کردند. فردا صبح رفتم دفتر مجله. مجله فردوسی آن موقع مجلهای بود که کسانی که کلهشان بوی قورمه سبزی میداد، آن را میخریدند مثلا قشر دانشجو. رفتم پیش عباس پهلوان که سردبیر این مجله بود. گفت که عکس بازی دیروز کارگر آبادان با تاج تهران را میخواهم. داور هم ظاهرا حق تیم آبادانی را خورده بود و به تاج تهران داده بود. گفت که من مطلب دارم و عکس میخواهم. همیشه کنار مطلب باید عکس باشد. عکس تنها به درد نمیخورد و خبر تنها هم به درد نمیخورد. برگشتم خیابان بهار و یک مقداری گریه کردم و بعد رفتم کیهان ورزشی نزد آقای باقر زرافشان، اخوی حاج اسماعیل. دو تا عکس آوردم که گفتند خوب است و با مطلب میخواند. از آن روز من کار مطبوعاتی را یاد گرفتم. یادش بخیر یک تومان داد و گفت برو ساندویچ بخر و گریه هم نکن، چون باید کار کنی. از سال ۱۳۴۰ در مطبوعات بودم. یک روز به من گفتند که عکس یک دانشجو میخواهیم که دارد کتاب میخواند. رفتم به یک پارکی در اطراف میدان امام حسین بلکه یک دانشجو ببینم که دارد کتاب میخواند. هر چه گشتم پیدا نکردم. دوربین را روی سه پایه گذاشتم و از خودم عکس گرفتم!
دیدارنیوز: دانشجو پیدا نکردید یا دانشجویی که کتاب بخواند پیدا نکردید؟
کاوه: آنها عکس یک نفر را میخواستند که دارد کتاب میخواند. من هم عکس خودم را گرفتم و چاپ کردم. گفتند اینکه عکس خودت است، بعد هم مگر تو دانشجو هستی؟ من هم گفتم نخیر، اما مگر نمیشود دانشجو ریز باشد؟! خلاصه عکسم روی جلد فردوسی چاپ شد.
دیدارنیوز: آن موقع محصل بودید؟
کاوه: نه، از پانزده سالگی تازه درس خواندن را شروع کردم. اصلاً درس نخوانده بودم، اما یک کلاسهایی به اسم شبانه بود که مثلاً کلاس اول را میخواندید به کلاس دوم میرفتید و از دوم به چهارم و بعد ششم میرفتید. سریع تصدیق ششم را گرفتم.
دیدارنیوز: از سربازی هم خاطرهای دارید؟
کاوه: سال ۱۳۴۵ سرباز شدم. آن زمان سرباز صفر حقوقش هفده ریال و ده شاهی بود. یک روز در باغ شاه دیدم که افسری با یک شال گردن خیلی زیبا راه میرفت. از بچهها پرسیدم گفتند که چترباز است. گفتم چتر باز چیه؟ گفتند از هواپیما میپرد. پیش خودم گفتم ما استخر میرویم میترسیم از ارتفاع سه متری بپریم، چطور میتوانیم چتر باز شویم؟ گفتند حقوقش ۱۲۵ تومان است، یعنی اندازه ۷۰ سرباز. رفتم و امتحان دادم، آزمون این بود که باید شش تا بارفیکس و ۴۷ تا شکم و چند جور حرکت ورزشی را انجام میدادیم تا قبول شویم. من قبول شدم و به شیراز رفتم. افتادم در گروهان ارکان. ارتشیهای قدیمی میدانند که گروهان ارکان یعنی گروهان بیگاری. یعنی آشپز، نظافتچی، نانوا و هر چیز دیگری میخواستند از این گروهان بود. خلاصه که گروهان ارکان همه فن حریف بود. یک روز به من گفتند که دور پادگان سنگ بچین. من به خودم گفت علی کاوه تو دور پادگان سنگ بچینی؟ گفتم باید یک کاری کنی. در پادگان یک عکاس داشتیم. رفتم پیش یک گروهبان دو به اسم آقای فاطمی و گفتم که من عکاس هستم. گفت که روزی پنجاه نفر میگویند من عکاس هستم و همه دروغ میگویند. گفتم به من عکس بده تا چاپ کنم. عکس داد. یک کاغذ ۳۰ در ۴۰ بود با تصویر هواپیمای داکوتا که چتر باز از آن میپرید، وسط صفحه خالی بود که عکس خود آن سرباز را رویش چاپ میکردند. من عکسها را چاپ کردم و آقای فاطمی گفت آفرین چه سریع انجام دادی و به من دو تومان داد. رفتم باشگاه درجه داری و یک ساندویچ خوردم. گفت کدام گروهان هستی؟ گفتم فلان. گفت آنجا میآیم و تو را میبرم. یک آقایی به اسم سرگرد پزشکپور که برادرش هم رئیس حزب پان ایرانیست بود. من در گردانی بودم که سرگرد فروغی باجناق خدا بیامرز تختی آنجا بود. یعنی سال ۴۵ تا ۴۷ که من سرباز بودم میگفتند که آقای فروغی باجناق آقای تختی است. تختی هم که فوت کرد من سرباز بودم. خلاصه من عکاس پادگان شدم. کار روزنامه نگاری را که یاد گرفته بودم. مثلاً یک دیوار را که میخواستند خراب کنند یک عکس میگرفتم و دیوار که درست میشد یک عکس دیگر. میگفتم دیروز، امروز. یعنی در پادگان هم خودم را شناساندم. در پادگان صبحها سربازها به خط میایستند و افسرها آنها را بازدید میکنند. من یک مقداری شل ایستادم. افسر با پوتین دو تا وسط زانوی پایم زد. خیلی درد داشت. سرگروهبان ما به افسر گفت که این بهترین سرباز پادگان ما است. افسر گفت شل ایستاده بود. گفت چرا شل ایستادی؟ گفتم دندانم درد میکند. گفت دندان چه کاری به پایت دارد. خلاصه با این افسر رفیق شدیم. کم کم من را معرفی کردند، چون پارتی بازی بود برای چتر بازی. هر کسی زودتر میرفت حقوق ۱۲۵ تومانی میگرفت. کنار پادگان تیپ ۲۵ هوابرد شیراز رفتیم. جایی که باید تمرینات ویژه چتربازی را انجام میدادیم. از بس که از چهار متری پایین پریدیم، پا و باسن ما همه سیاه شد. کم کم رفتیم روی برج پانزده متری. بعد هم ۹ بار با داکوتا و ۳۳۰ پرش کردم.
دیدارنیوز: بعد از سربازی چه شد؟
کاوه: برگشتم تهران پیش آقای زرافشان. خدا بیامرز گفت مجله دنیای ورزش عکاس میخواهد. سال ۱۳۴۸ بود که امتحان دادم. رفتم اُزگُل و با کمک آقای زرافشان یک حلقه اسلاید گرفتیم. آقای زرافشان میگفت که مثلاً از چه زاویهای عکس بگیر. خلاصه قبول شدم و به عنوان عکاس مجلات اطلاعات که مثلاً بانوان و هفتگی و جوانان و دنیای ورزش بود، استخدام شدم. برای همه مجلات عکاسی میکردیم. مثلا میخواستند بگویند مردم موز که میخورند روی زمین نریزند. من رفتم برای عکاسی و هر چه در خیابان قرنی و فردوسی گشتم، دیدم کسی زمین نمیخورد و موز هم نیست. رفتم یک تومان موز خریدم و همه را خودم خوردم و ریختم تو خیابان. باز هم خبری نشد. به یک جوانی گفتم که دوست داری عکست صفحه اول مجله چاپ بشه؟ گفت آره. گفتم برو روی پوست موزها و زمین بخور تا من عکست را بگیرم. دوربین هم موتور درایو نداشت تک فریم بود. یک بار زمین خورد و خوب نشد. گفتم یک بار دیگر. دفعه دوم زمین خورد خوب نشد. دفعه سوم خیلی قشنگ زمین خورد. با این که تک فریم بود دیدم که چه چیزی گرفتم. بعد سریع فرار کردم. گفتم اگر بایستم کتک را خوردم.
من از آن سالها ارزش عکس را متوجه شدم که اگر هر بلایی سر من میآید، باید عکس را به مجله برسانم. باید عکس باشد. بعدها وقتی عکاس دنیای ورزش شدم، مثلاً وقتی تیم تاج به انزلی میرفت، با چه مشکلاتی به انزلی میرسیدم. با یک لندروور و یک راننده میرفتیم. به راننده میگفتم که پشت میلهها بایست. یک ربع از بازی عکس میگرفتم و به راننده میدادم و راننده ساعت ده و یازده به تهران میرسید و فیلم ظاهر میشد و فردا صبح شنبه عکس روی جلد و در صفحه داخلی دنیای ورزش چاپ میشد. سرعت عمل را یاد گرفته بودم. هر طور بود میخواستم عکس را برسانم.
دیدارنیوز: در محیط کار رقیب داشتید؟
کاوه: ما دوازده، سیزده عکاس بودیم که در اطلاعات کار میکردیم و آقای محمود محمدی هم دبیر عکس مجلات بود. دوست داشتم پیشرفت کنم، اما شش کلاس بیشتر درس نخوانده بودم. سعی کردم ظهور اسلاید را هم یاد بگیرم. اول سعی کردم اسلایدم را بی فلاش عکاسی کنم. امجدیه که میرفتم با دوربین رولفلکس دور زمین میدویدم که مثلا علی پروین میخواهد یک اوت پرتاب کند از سه متری عکس بگیرم. یا گوشهها و کرنرها که دو بازیکن درگیر میشوند با فاصله ۴ یا ۵ یا ۶ متری، بتوانم با فیلم ۱۲۰ شش در شش عکس بگیرم و خیلی سخت بود. گفتم باید کاری کنم که بتوانم بی فلاش عکاسی کنم بنابراین ظهور اسلاید را هم قبول کردم. اما کار با داروهایی که آن زمان اسلاید ظهور میکردند را بلد نبودم. گفتم باید کار با دارو یاد بگیرم، آنقدر داروها را بالا و پایین کردم تا بالاخره فهمیدم. آن روز که عکسم بدون فلاش روی جلد دنیای ورزش چاپ شد خیلی خوشحال شدم، چون میتوانستم با کیهان ورزشی رقابت کنم.
دیدارنیوز: یعنی با عکاسهای کیهان ورزشی هم رقیب شدید...
کاوه: بله، من هر روز شنبهها دربی داشتم. ما در سال دو دربی داریم منتهی دربی من هر هفته بود. عجیب علاقه به دنیای ورزش داشتم. با اینکه حقوقم را هر ماه ۶۰۰ تومان میگرفتم، اما این علاقه در کارم بود که مثلا با کیهان ورزشی رقابت کنم. میخواستم ببینم که عکس خوردم یا نه؟ شاید از بین آن ۱۱ عکاس، هیچ کس این علاقه را نداشت. یک بار اتفاقی افتاد که عکاسها را بین مجلات تقسیم کردند و من به اتفاق استاد یونس علی شیری دنیای ورزش رفتیم. آقای یونس علی شیری زیاد فعال نبود، اما من خیلی به کارم علاقه داشتم. آقایان بیژن رفیعی و زاهدی هم خیلی برای من زحمت کشیدند. مثلا میگفتند متنوع عکس بگیر. از همه بازیکنان در حالتهای مختلف عکس بگیر. در وقتهای مختلف بازی جایت را عوض کن و این جور توصیهها. جعفر دهقان، حسین حصاری و ابوالفضل جلیلی هم به من کمک میکردند. یک اخلاقی هم من داشتم این بود که غرور نداشتم که گوش نکنم. هر کسی هر چیزی میگفت سعی میکردم گوش کنم. به نظر خودم فکر کنم این گوش کردنها صددرصد در کارم تأثیرگذار بود. یک خاطره از آقای ولاسکو که والیبال ما را متحول کرد بگویم. یک بار به خبرنگاری که زبان بلد بود گفتم که از این آقای ولاسکو بپرس که چرا موفق هستید؟ گفت هر کسی هر چیزی میگوید من گوش میکنم. اگر چیزی خوب بود بر میدارم و چیزی بد بود رد میکنم. من همیشه سعی کردم از هر کسی یک چیزی یاد بگیرم.
دیدارنیوز: آن زمان فکر میکنم که عکاسها خیلی با هم رقابت داشتند و مجلهها سعی میکردند از هم پیشی بگیرند. آیا شما هم آن رقابت را داشتید؟
کاوه: همیشه شنبهها دربی من بود. من هر شنبه کیهان ورزشی ۱۵ ساله و دنیای ورزش یک ساله را کنار هم میگذاشتم و مقایسه میکردم تا ببینم ما عکسی خوردیم یا نخوردیم. شاید هیچ کسی از همکاران من این کار را نمیکرد. چون من کارم را دوست داشتم. میخواستم ببینم خبری را خوردهام یا نه. اینها را دقت میکردم. ما آن زمان که به امجدیه میرفتیم شاید عکاسانمان از پنج یا ده تا تجاوز نمیکرد، الان برای یک بازی دویست عکاس میرود. ما از اول بازی پرسپولیس و استقلال در امجدیه خیلی میتوانستیم عکس بگیریم صد فریم یعنی سه حلقه فیلم. دو حلقه سیاه و سفید و یک حلقه اسلاید بود. در نود دقیقه صد فریم عکس میگرفتم یعنی هر یک دقیقه یک عکس. مدتی قبل برای بازی اخیر استقلال و پرسپولیس از یکی از همکاران پرسیدم که چند تا عکس گرفتی؟ گفت دو هزار تا. الان امکانات خیلی عالی شده است. عکاسان زبان بلد هستند و عکاسان خیلی خوبی داریم و نمیتوانیم بگوییم عکاس خوب نداریم. الان عکاسانمان همه دانشگاه رفته هستند و عکاسی خواندهاند و با علم روز آشنا هستند. شما ببینید الان در دوربین یک سی اف (کارت حافظه) میگذارند و یک دستورالعملی میدهند که هر عکسی که میگیرند به داخل موبایل بیاید و از داخل موبایل فوری به آن روزنامه و به آن سایت ارسال شود. یعنی عکس در لحظه میرسد و دو دقیقه از بازی گذشته ده تا عکس از بازی روی سایت است. اما آن زمان این طور نبود. ما ده تا عکاس بودیم شاید یک نفر هم دیپلم نداشت. شاید این معجزه بود که من ششم ابتدایی داشتم، استاد من جناب زرافشان حتی یک کلاس هم درس نخوانده بود. شاید فقط اسم و امضا بلد بود. ما عکاس با سواد خیلی کم داشتیم و چون سواد نداشتیم، به هم رحم نمیکردیم. الان شما با قشری باسواد طرف هستید و همه با علم روز آشنا هستند و کسی هم فریب نمیخورد. شما هر فنی بلد هستید من هم بلد هستم. آن زمان ما با هم دعوا داشتیم و هیچ کسی با هم خوب نبود. با اینکه تعدادمان کم بود و ده نفر بیشتر نبودیم، اما یک رقابت عجیبی بود. الان نگاه میکنم مثلاً من سعی میکردم جایی که عکاس کیهان ورزشی مینشیند، ننشینم و جایی بنشینم که عکس من با او فرق کند. نمیخواستم چیزی که او دارد من داشته باشم. یا بعدها که دوربین دیجیتال آمد و من تا اسفند ۱۳۹۰ استادیوم آزادی میرفتم باز هم سعی میکردم که یک جای دیگری بنشینم و کنار بقیه ننشینم. درست است که عکسی که آنها دارند من ندارم، اما میگفتم که در عوض من چیزی دارم که هیچ کسی ندارد. حال برخی میگفتند که چرا تنها مینشینی؟ من دلم میخواست که یا عکس نداشته باشم یا اگر دارم یک عکس اختصاصی داشته باشم. الان که ما روزنامه کم داریم، اما شما در سایتها یا روزنامهها میبینید که عکسها مثل هم است.
خود بنده یک عکس از المپیک دارم که محمد بنا و یک کشتیگیر به اسم بابک قربانی که پرچم جمهوری اسلامی را روی سرش میکشد هستند. این عکس را من گرفتهام و مثلاً آقای نیکپور هم گرفته. ما هر دو کنار هم بودیم. وقتی نگاه کنیم یک مقدار کمی دست بالا و پایین است. یعنی او فکر میکرد که عکس او را من برداشتم و من فکر میکردم عکس من را او برداشته است. اما وقتی دو تا فرم را کنار هم گذاشتم دیدم که تفاوت کوچکی دارند. منظور این است که الان عکاسها خیلی راحتتر هستند و زمان ما خیلی سخت بود. ما بازی شب را با فلاش عکاسی میکردیم. الان ایزو یا آ اس آ دوربین آنقدر بالا میرود که در تاریکی هم عکاسی میکند. کل نگاتیو ما صد بود و اسلایدمان ۱۶۰ بود و سیاه و سفیدمان ۴۰۰ آ اس آ بود. امجدیه با آن نور ضعیف هم گرفتاری داشت و من باید تلاش میکردم تا بتوانم اسلاید را پوش کنم تا در نور کم و بدون فلاش هم جواب کار را بدهد، این یکی از کارهای بزرگم در آن زمان بود و کسی هم به من یاد نداد. خودم بر اساس تجربه این کار را یاد گرفتم. منظور این است که به هم کمک نمیکردیم. شاید دشمن هم نبودیم و اگر بخواهم درستتر بگویم رقابت بود.
دیدارنیوز: این رقابت به نوعی میتوانست باعث رشدتان هم شود.
کاوه: بله، ما وقتی به امجدیه میرفتیم سلام میکردیم و یکدیگر را میبوسیدیم. اما حواسمان بود که اگر مثلاً باقر زرافشان یک عکسی را گرفت و من از دست دادم اگر شده بروم آن را درست کنم دوباره بگیرم. مثلاً در آزادی یکی از پرسپولیس، بهترین بازیکن شده و یک بازیکن هم از استقلال بهترین بازیکن شد، من آنها را کنار هم جور میکردم و عکس میگرفتم. همه هم میگرفتند. برخی اوقات بهشان میگفتم بچهها فرار کنید که کسی عکس نگیرد، اما نمیشد. یک دوستی داریم به نام سعید میرزا شفیع که کشتی نویس است. ایشان به من گفت تو درست میکنی و بقیه میگیرند. میگفتم که راهی ندارم من به عقل و مغزم رسیده که این دو بازیکن امروز بهترین بازی را کردهاند. موبایل هم نبود که سردبیر به من بگوید از این دو بازیکن عکس بگیر. من که بازی را عکاسی کردم خودم باید بهترین بازیکن را بشناسم. دو تا بازیکنی که همدیگر را در بازی زدهاند و یا با هم دعوا کردهاند، از دو تایشان عکس میگیرم و میگویم مثلاً یکدیگر را ببوسند. یک کارهای عجیبی میکردم و وقتی میفرستادم خبرنگار بر اساس عکسهای من مطلب مینوشت. عکسِ تنها به درد نمیخورد. من با افرادی مثل مهدی درّی و اردشیر لارودی و بیژن رفیعی کار کردم و شرح عکس را خیلی دوست داشتم. مثلاً آقای ناصر حجازی عمل آپاندیس کرده بودند. من با حشمت مهاجرانی بیمارستان به ملاقات رفتیم. وقتی به آدم داروی بیهوشی میزنند گاهی خیلی حرفها میزند. آقای حجازی در آن حال میگفت که مثلا «کاوه دوستت دارم» و یا هر چیزی. من آنها را آوردم به سردبیر دادم. بعد دیدم که همان حرفها همه تیتر اول روزنامه شد. اتفاقاتی که برای من در استادیوم میافتاد همه را به سردبیر میگفتم بعد میدیدم که حرفهای دیروز من تیتر اول روزنامه میشد. برخی میگفتند که اینها را کاوه خودش درست کرده است. من میگفتم که بلد نیستم درست کنم و اتفاق افتاد و به سردبیر دادم او هم تایید میکند. به کارم خیلی علاقه داشتم. الان ناراحت هستم که نمیتوانم به مسابقات بروم. به هر حال در شرایط سن و سال یا گرفتاری خانوادگی گاهی اوقات روح شما در استادیوم است، اما نمیتوانید بروید.
ادامه دارد...