
وطن برای من، جایی است که در آن انسانها بیش از هر جای دیگری معنا دارند؛ جایی که شادیهای عمومی، غمهای جمعیمان، و تلاشهای هرروزه، به بخشی از هویت من و ما تبدیل شدهاند. تعلق خاطر به وطن، برای من نه یک شعار و تعصب، بلکه نوعی مسئولیت است؛ مسئولیتی که با دیدن ضعفها، از آن رو برنمیگردانم.
دیدارنیوز-ندا مرادی* : در جهانی که مفاهیم مکان و هویت بهسرعت در حال بازتعریف شدن هستند، وطن هنوز برای من نقطهای است که در آن ریشه دارم؛ نه فقط از حیث جایی که در آن متولد شدم، بلکه از منظر زیستن آگاهانه در کنار مردمی که در ساختن آینده این سرزمین نقش داشته و دارند.
وطن برای من، جایی است که در آن انسانها بیش از هر جای دیگری معنا دارند؛ جایی که شادیهای عمومی، غمهای جمعیمان، و تلاشهای هرروزه، به بخشی از هویت من و ما تبدیل شدهاند. تعلق خاطر به وطن، برای من نه یک شعار و تعصب، بلکه نوعی مسئولیت است؛ مسئولیتی که با دیدن ضعفها، از آن رو برنمیگردانم.
درک من از وطن، وابسته به دولتها، سیاستمداران یا حتی رویدادهای مقطعی نیست. وطن را در نگاه مردمی میبینم که با وجود دشواریها، هر روز صبح بیدار میشوند و بدون ادعا، در مسیر زندگی و ساختن قدم برمیدارند. آنها که نامشان شاید در تاریخ ثبت نشود، اما زیربنای واقعی آن چیزی هستند که ما از وطن به زبان میآوریم. برای من وطن یعنی مسئولیت در برابر همین مردم. یعنی سکوت نکردن وقتی که باید گفت، ساختن وقتی که امید اندک است، و ماندن وقتی رفتن آسانتر است. این نگاه، نه از سر تعهدی تحمیلی، بلکه از دل انتخابی آگاهانه برمیآید. انتخابی که به جای نفی، به اصلاح میاندیشد؛ به جای انکار، به بازتعریف و به جای عبور بیتفاوت، به ماندن همراه با پرسشگری و مشارکت. وفاداری واقعی به وطن، در پذیرش تمامقدِ آنچه هست خلاصه نمیشود، بلکه در تلاش مداوم برای بهتر شدن آن معنا میگیرد. وطن، جایی است که انسان میتواند با صدای بلند بپرسد، تحلیل کند، انتقاد کند، و با همه اینها، همچنان بماند و بسازد.
با همه اینها، وطن برای من تنها یک مفهوم ذهنی نیست، بلکه تجسم عینی سرزمین، تاریخ و هویت است. برای من وطن، همین خاک است، همین سرزمینی که مرزهایش را با جان میشناسم: از آبی بیکران خلیج فارس با موجهای همیشه بیدارش، تا سواحل سبز و مهآلود دریای خزر، از کوههای سختجان کردستان که قصه مقاومت در سنگهایشان حک شده، تا دشتهای پهناور خراسان که افقش به بیانتها میرسد، از بادگیرهای کویری یزد که هنوز نفس تاریخ را در گرمای خود حفظ کردهاند، تا کوچهپسکوچههای کهن اصفهان که صدای گامهای قرنها را در خود دارند، از دیوارهای استوار تبریز، شهری که همواره در قلب تحولات ایران تپیده، تا نخلستانهای زخمی خرمشهر که هر برگش یادآور ایستادگی است، از زاگرسِ پرشکوه تا لرستان، سرزمینی که درهها و کوههایش قصههای مقاومت و مردانگی را در دل دارد، و همدان، شهری که تاریخ در سنگفرشهایش جریان دارد و یادگار فرهنگهای کهن را در خود حفظ کرده، از البرزِ همیشه سربلند تا سیستانِ بادخیز و گیلانِ همیشه باران. وطن یعنی این جغرافیای زنده، که هر گوشهاش قصهای از زیبایی، مقاومت و ماندگاری در دل دارد.
شاید به همین دلیل است که نگرانیام برای آینده این سرزمین، امروز از هر زمان دیگری سنگینتر بر دلم مینشیند. من که از کودکی شیفته تاریخ ایران بودم و خودم را در مقاطع گوناگون آن—از میدانهای نبرد تا روزهای رهایی، از لحظههای تلخ شکست تا ساعات شیرین پیروزی—تصور میکردم، حالا در واقعیت، در یکی از عجیبترین و نگرانکنندهترین صفحات تاریخ این سرزمین زندگی میکنم. هر روز با خود میاندیشم: سهم من چیست؟ در این بزنگاه چه نقشی میتوانم برای ایران ایفا کنم؟ آیا میتوانم تنها یک تماشاگر باقی بمانم؟ یا باید، هرچند کوچک، سنگی بر بنای آینده بگذارم؟
بعد از جنگ دوازدهروزه، احساس میکنم دیگر همان آدم سابق نیستم؛ چیزی در درونم دگرگون شده است. نگاه من به آینده و به سرنوشت این سرزمین، عمیقتر و آگاهانهتر شده است. امروز، حس میکنم مسئولیتی شخصی و عمیق بر دوش ماست؛ مسئولیتی که دیگر نمیتوانیم از آن شانه خالی کنیم. وقتی رفتار متفاوت و گاه متناقض مردم را در برابر تجاوز دشمن میبینم—از خشم و اندوه عمیق تا بیتفاوتی و حتی واکنشهایی که فهم آن برایم دشوار است—دلم میلرزد، گویی چنگ به قلبم میاندازند. دلم خون است برای هر گوشه این خاک که زخمی و موشک خورده است و آرزو میکنم کاش میتوانستم مرهمی بر زخمهای آن بگذارم. این نگاه تلخ، گاه تا آنجا پیش میرود که برای برخی، صرفاً کنار رفتن حاکمیت مهمتر از حفظ یکپارچگی سرزمین جلوه میکند؛ گویی بهای رهایی از بیعدالتی و ناکارآمدی را باید با تضعیف وطن و به خطر افتادن آیندهاش پرداخت. چنین باوری، در حقیقت نه محصول میل واقعی مردم، بلکه نتیجه سالها سیاستهای نادرست، ضدمنافع ملی و ناکارآمدیهایی است که حس تعلق و اعتماد را در وجودشان فرسوده و زخمی کرده است.
بیکفایتی در تصمیمگیری، نادیده گرفتن عدالت، گسترش فساد، بیتوجهی به شفافیت و فقدان پاسخگویی، سرکوبهای گسترده و رویگردانی از مردم، موجی از ناامیدی و سرخوردگی اجتماعی پدید آورده است. واقعیت این است که چنین فضایی، تجاوز دشمن را نه یک حادثه مقطعی، بلکه به عاملی برای تضعیف ایران و بسترساز ناامنیها و تنشهای مستمر بدل میسازد؛ خطری که انسجام ملی را تهدید میکند و آینده کشور را در معرض تلاطمهای پیدرپی قرار میدهد. نقش حاکمیت در دامن زدن به چنین وضعیتی انکارناپذیر است، و همین امر بار مسئولیت ماندن و ساختن را بر دوش همه ما سنگینتر و دشوارتر میکند.
این درد و دلواپسی مرا به سکوت وا نمیدارد، بلکه مرا وادار میکند تا با هر توانم، حتی اگر کوچک، سهمی در حفاظت و بازسازی این وطن داشته باشم. وطن من، همین خاک است، همین کوهها و دشتها و دریاها، همین مردمان و تاریخ و خاطراتی که در دل آنها جاری است. هر گامی که برمیداریم، هر صدایی که بلند میکنیم، نه تنها سهمی از عشق و مسئولیت ما به این سرزمین است، بلکه صدای ماست، هویت ماست؛ صدای کسانی که نمیتوانند بیتفاوت بمانند، کسانی که با تمام وجود تعلق دارند، احساس میکنند و میپرسند، و حاضرند برای آنچه درست میدانند، بایستند و عمل کنند. این صدای ماست که از دل خاک و دردهایش برخاسته، صدایی که از گذشته و آینده سرزمینمان میآید و در تمام لحظهها با ماست. سرزمینی که هنوز، با همه تلخیها و ناملایمات، بخشی از وجود و هویت ماست و هیچ فاصلهای نمیتواند این حضور و این تعلق را از بین ببرد.
من این سرزمین را دوست دارم.
من اینجا ریشه در خاکم.
من تا زندهام، میخواهم در هوایش نفس بکشم.
آزاد و رها.
بیآنکه چشم بر دردهایش ببندم
و بیآنکه امید به درمان را رها کنم؛ و در نهایت، علیرضا قربانی قطعهای با عنوان «باغ اهورایی» اجرا کرده است که تصویری زنده و نفسگیر از وطن را به نمایش میگذارد و با حال و هوای این روزهای من و سرزمینم عجین شده است. صدای او و نوای پر احساسش در بازنمایی وطن، آرامشبخش روح و جانم است. شعر این اثر از حسین منزوی است و در آن به سوگ وطن و مظلومیتش پرداخته شده است. هر نغمهاش مرا به یاد میآورد که عشق و تعلق به این خاک، نه تنها یک حس، بلکه راهنما و همراه همیشگی من در مسیر زندگی و مسئولیت است.
*عضو شورای مرکزی حزب اتحاد ملت