گرمای هوا کلافکننده بود. راه فراری نداشتیم و مثل هر سال دلمون خوش بود که چند ساعتی رو زیر کولرگازی خنک میشیم و دوباره باید بریم تو دل گرما.
سوزش کنار چشم حکایت از شُرشُر عرقی داشت که از چین و چروک پیشونی رد شده و خودش رو به گوشهی چشم رسونده. از پشت سر گرمای هوا و از روبرو حرارت ذوب، دیگه راهی برای فرار نداشتیم. سعید همکارِ شیفت قبلی که برای کمک مونده بود، برای نوشیدن چای و قهوه صدام کرد. بهش گفتم، این ذوب که خالی بشه، میام. دستکشامو کَندمُ، به همراه لباس نسوز روی چوبلباسی آخر اتاق کنترل آویزون کردم. چای داغ داغ بود. نمیدونم حکایت ما جنوبیها با نوشیدن چای توی گرمای پنجاه و چند درجه چیه، اما هرچی که هست، خیلی میچسبه. گرما، خستگی، کلافگی و همه و همه رو با خودش میبره. تازه چند درجهای هم خنکتر میشی.
محمدرضا داشت، یکی یکی نامههای اتوماسیون رو باز میکرد، که یهوو با صدایی هیجانزده گفت، شرکت دوباره فراخوان زده. بهش گفتم فراخوان چی، کجا، که با خوشحالی گفت: چایخانه امام رضا( ع). باورم نمیشد، یعنی ممکنه، اینایی که دارم میشنوم واقعیت داره. با نیشگونی که سعید بهم زد، به خودم اومدم و رفتم تا با دیدن نامهی فراخوان مطمئن بشم.
از بچهها خواسته بودن، اونایی که دوست دارن، توی چایخانه حضرت، خدمت کنند، ثبتنام کنند و بعد از قرعهکشی اسامی اعزام میشن مشهد. وای خدا، یعنی میشه، ممکنه.
پارسال این موقع، اولین گروه از بچههای فولاد خوزستان، راهی مشهد شدند و هر گروه سه شب تا صبح توی چایخانه حضرت رضا( ع) خدمت میکردند. اونم با ردای خدام حرم. آخ که چه کیفی میده. اونقدر دوست داشتم، من یکی از اونا باشم. وقتی برام تعریف میکردند، شب تا صبح صدای دعا، نیایش و اذان توی حرم پیچیده بود و استکانها یکی یکی پر و خالی میشدند. یا اون جایی که زائران آقا به زبون خودشون بابت چائی با صلوات و دعای خیر تشکر میکردند. یا اون لحظهای که وقتی ساعت روی عدد کامل میایستاد، چهار بار زنگ میخورد، دل تو دلم نبود که آخه تو چرا اونجا نبودی و چرا نشد خدمت کنی.
با هزار امید، ثبتنام کردم و هزارتا نذر که اسمم توی قرعهکشی دربیاد و مسافر مسیر عشق بشم. عشقی که از بچگی با نوحهی حسین، حسین تو گوشهمون خوندن.
سوغاتی بچههایی که توی چایخانه خدمت کردند، فقط زعفران و زرشک نبود، عطر حرم و بوی صداقتی بود که تا مدتها فضای واحد رو پر کرده بود. باورتون میشه تا همین عیدی هم از خاطراتشون میگفتند. از دعای سحر و خلوتی زیارت دمصبح. آقاجان، میشه گوشهچشمی به منم داشته باشی. میام نوکریتو میکنم. نه فقط چایخانه، میام کفش زائراتو جفت میکنم، فرشای حیاط رو جمع میکنم، ویلچر توانیابها رو هُل میدم. خلاصه هرچی که باشه، فقط در جوارتون باشم.
آقاجون قربون کَرَمت، من سياهپوش جدت اباعبدالله هستم، محرم نزدیکِ، تو رو به حرمت سیدالشهدا این دفعه بطلبم و بزار بیام نوکری کنم.
آقای من رئوف، زکی، رضی، سراج، صابر، صادق، عالم، فاضل، نورالهدی. هرکس با دلی شکسته و روی از همه جا گرفته، دل به دلت میده و دستانش را به پنجرهی فولادی گره میزنه و بلند فریاد میزند: به دادم برس یا امام رضا یا غریبالغربا.