دیدارنیوز ـ نسرین نیکنام: ثانیه شمار چراغ قرمز پشت چهار راه اعداد عجیبی را نشان میدهد ۱۴، ۱۳، ۱۲ و بعد سبز میشود و ماشینهایی که تعدادشان به اندازه انگشتان یک دست هم نیست بدون اینکه با سرعت پای خود را روی پدال فشار دهند تا بتوانند هر چه زودتر از چراغ سبز عبور کنند خیلی آرام حرکت میکنند و کمی بعد از جلوی چشمم دور میشوند.
آن سوی چهارراه را نگاه میکنم دو موتوری بدون توجه به چراغ قرمز با سرعت از جلوی ماشین رد میشوند و صدای خنده چند پسر جوان که کلاهشان را تا بالای چشمانشان پایین کشیدند توجهم را جلب میکنند؛ گوشهایم را تیز میکنم که از داخل ماشین صدایشان را بشنوم و بفهمم چه چیزی باعث خنده آنها شده است، اما در کمتر از چند ثانیه از جلوی چشمانم دور میشوند.
همینطور که داشتم به مسیری که موتورسواران جوان دور میشدند نگاه کردم آن سوی چهارراه چشمم به مرد دوره گردی افتاد که گونی بزرگی را با خودش حمل میکرد. از چهره بدون ماسک و کلاهش معلوم بود سرمای هوا اذیتش میکند؛ او بدون توجه به چراغ قرمز و سبز چهارراه از خیابان گذر کرد، داشتم فکر میکردم چرا این موقع شب چنین سختی را تحمل میکند و زود به این نتیحه رسیدم بی شک غم نان و او در میان این هرج و مرج روزگار به دنبال تکه نانی است که بشود شام شبش.
چهارراه را بیخیال شدم و به مسیرم به سمت شمال تهران ادامه دادم، چراغهای قرمز راهنمایی و رانندگی کوتاه شدند، بنابراین مدت زمان زیادی پشت چراغ نمیمانی و همین موضوع انگیزه شد که مسیرم را ادامه دهم. هر چه به سمت شمال شهر میرفتم همان دو سه تا ماشین یا موتور هم نبودند. از تاریکی اطراف و سکوتی که حاکم بود کمی وحشت کردم. صحنهای از فیلم زامبیها جلوی چشمم ترسیم شد. خودم را در صندلی جمع و جور کردم و با نگاه کردن به قفل در از بستن بودن آنها مطمئن شدم.
تا چشم کار میکرد سیاهی بود ...
کمی صدای ضبط را بلند کردم خواننده میخواند: امشب در سر شوری دارم ... امشب در دل نوری دارم ... باز امشب در اوج آسمانم ... رازی باشد با ستارگانم، نگاهم را از پیاده رو تاریک به خیابان دوختم تا چشم کار میکرد سیاهی بود و سیاهی ...
ترجیح دادم به مرکز شهر برگردم؛ خلوتی که تاکنون تجربه نکرده بودم. شور عجیبی را برای سرعت گرفتن در اتوبان ایجاد کرد؛ این هیجان را تجربه کردم، اما با نزدیک شدن به یکی از میدانهای اصلی شهر از سرعتم کاستم. برخلاف انتظارم انگار در مرکز شهر مردم خیلی به جریمه شدن توجهی نداشتند و تعداد ماشینها بیش از سایر نقاط شهر بود.
در حاشیه میدان ماشین راهنمایی و رانندگی ایستاده بود و دو پلیس هم باهم در حال گفتگو بودند، اما به ماشینها کاری نداشتند. داشتم فکر میکردم آنها ماشینهای در حال تردد را نمیبینند یا رقم جریمههای این شبها آنها را به سکوت واداشته است، هر چند انگار مردم هم خیلی موضوع جریمه برایشان اهمیتی نداشت.
هیچ کس فکرش را نمیکرد که روزی یک ویروس از راه برسد و آنقدر قدرتمند شود که بتواند به راحتی زور بازویش را اینگونه به رخ بشری بکشد که خود را برتر مخلوقات میداند، همین بشری که با قدرت به دست آورده زمین و زمان را بهم ریخت و آنقدر در حق زمین جفا کرد تا نفرین زمین به آسمان رسید و کرونا شد نجات دهندهاش.
انتقام سخت ...
جایی خواندم که کووید ۱۹ سبب شده زمین نفس بکشد و لایه ازن فرصتی پیدا کرده تا خودش را مرمت کند و گازهای گلخانهای بار و بندیل خود را جمع کردند و برای مدتی هم که شده دست از سر زمین و زمان برداشتند؛ اگر همه اینها درست باشد و زمین اینگونه از ما انتقام گرفت باید سکوت کرد و تسیلم شد.
به آسمان نگاه کردم او هم دلش پر است انگار هم می خواست ببارد و هم نبارد؛ گویا دو دل بود که خان نعمتش را به زمینیان بی رحم برساند یا نه؛ در همان لحظه چند قطره روی شیشه ماشین چکید با خود گفتم صدایم را شنیده و میخواهد ببارد، اما تا رسیدن به خانه که ساعت حدود یک شب بود نه خبری از باران بود و نه برف ...