دیدارنیوز ـ سر کلاس عربی بود. معلم او را صدا زد. ادریس پای تخته رفت. کتاب را برداشت، اما چشمانش دیگر توانی برای دیدن نداشتند. چندبار پلک زد، اما باز هم نتوانست بخواند. کلمهها تیره و تار جلوی چشمانش رژه میرفتند. تمام سعی خود را کرد، اما آنها را پس و پیش خواند. امیدش را از دست داد، سرزنش شد و به خانه رفت. همان روز بود که مدرسه را کنار گذاشت. چشمانش یاری نمیکردند و ادریس از همکلاسیهایش خجالت میکشید. این پسر ١٢ساله روستایی وقتی کتاب و دفترش را برای همیشه رها میکرد، هرگز تصورش را هم نمیکرد که روزی به یک مرد نابینای موفق و تحصیلکرده تبدیل شود. ادریس آن روز بعد از کلاس عربی متوجه شد که چشمانش برای همیشه نابینا شدهاند، اما همین چشمان کمسویش او را در جایگاهی موفق در جامعه نشاند. حالا ادریس ٣٣ساله است، مدیر بخش دانشآموزان استثنایی واحد بورسیه بنیاد علمی- آموزشی قلمچی، مشاور تحصیلی و دانشجوی دکتری مدیریت آموزشی دانشگاه تهران، ورودی سال ۱۳۹۶ با رتبه یک است. شاگردانی که بیشترشان جزو نفرات برتر کنکور هستند. اینها تنها بخشی از موفقیتهای ادریس فتحی است. او حالا همراه با چند بازیگر و چند خیّر برنامه ساخت مدرسه در روستایشان را طراحی میکند تا بچههای محروم روستاییان حق تحصیل داشته باشند. ادریس فتحی در گفتگو با خبرنگار «شهروند» ماجرای ترکتحصیل و درنهایت ادامه تحصیل خود را روایت کرد:
چی شد که چشمان شما بیناییاش را از دست داد؟
در واقع این بیماری از لحظه تولد با من بوده است. آن زمان مثل الان نبود که خانوادهها مرتب سلامت فرزندانشان را چک کنند. چشمان من ژنتیکی کمی آب مروارید داشت. البته از ظاهر چشمانم کاملا مشخص بود، ولی خانوادهام پیگیری نکردند، تا اینکه وقتی دوسالم بود آب مروارید چشمهایم تبدیل به آب سیاه شد و چشمانم را عمل کردند، ولی جواب نداد. بینایی من رفتهرفته کم میشد، تا اینکه یک روز در کلاس درس عربی متوجه شدم دیگر هیچی نمیبینم. وقتی معلم مرا صدا زد تا از روی کتاب بخوانم، نتوانستم. آن روز خیلی سخت بود. خجالت میکشیدم بگویم که نمیبینم. هرچه سعی کردم بخوانم، نشد. پای تخته ایستاده بودم و همه چشمشان به من بود. اما من کلمات کتاب را تیره و تار میدیدم. معلم هم تصور کرد که تمرین نکرده و بلد نیستم درس بخوانم. کلی مرا دعوا کرد و از من خواست به دفتر بروم. آن زمان مدیر مدرسه داییام بود. او هم مرا به خانه فرستاد.
وقتی به خانه رفتید، خانوادهتان متوجه این موضوع شدند؟
وقتی به خانه رسیدم، موضوع را به خانوادهام نگفتم. اما دیگر دلم نمیخواست به مدرسه بروم. خیلی فکر کردم. از بچههای مدرسه خجالت میکشیدم. از اینکه مورد تمسخر قرار بگیرم، نفرت داشتم. آن زمان گاهی وقتها به خاطر اینکه بعضی چیزها را نمیتوانستم ببینم، همکلاسیهایم مرا مسخره کرده بودند. برای همین تصمیم گرفتم از فردای همان روز به مدرسه نروم. همین شد که موضوع را به خانوادهام گفتم. آنها اول مخالفت کردند و گفتند باید به مدرسه بروم، ولی وقتی اصرار مرا دیدند، حرفی نزدند. همین شد که من ترکتحصیل کردم.
چند وقت بعد دوباره تصمیم به ادامه تحصیل گرفتید؟
چهارسال طول کشید تا فهمیدم اشتباه کردهام. چهارسال تمام در خانه نشسته بودم. نه کاری بلد بودم و نه میتوانستم مفید باشم. گوشهای از خانه مانده بودم و چشمانم هم دیگر نمیدید. تبدیل به یک آدم اضافی و منفعل شده بودم. با خودم گفتم آنهایی که درس نمیخوانند، میتوانند کارگر شوند یا راننده تاکسی باشند. اما من همین کارها را هم نمیتوانستم انجام بدهم. آنقدر بیفایده بودم که پشیمانی از ترکتحصیل به جانم افتاد. چهارسال گذشته بود و من ١٦ساله شده بودم که تصمیم گرفتم دوباره درس بخوانم. اما اینبار هیچ چیز مثل قبل نبود و باید با ارادهای راسخ از پس آن برمیآمدم.
چطور موفق شدید؟
وقتی تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم، کلی تحقیق کردم و متوجه شدم که مرکزی در بیجار است که به دانشآموزان استثنایی مثل من درس میدهد. آن زمان از روستایمان در مبارکآباد بیجار به سنندج رفته بودیم. من مجبور شدم دوباره به بیجار برگردم. خودم به تنهایی به آن آموزشگاه رفتم و ثبتنام کردم. مقطع اول راهنمایی را دوباره شروع کردم و تا اول دبیرستان در آنجا درس خواندم.
خانوادهات موافق بودند؟
مادرم موافق بود، ولی پدرم مخالفت کرد. میگفت تنهایی به یک شهر دیگر نرو. دوست نداشت درسم را ادامه بدهم. البته در روستایمان درس و تحصیل آنقدر هم مهم نبود. پدرم کشاورز بود و بیشتر به کار فکر میکرد تا درس. برای همین مخالف بود. ولی با وجود مخالفت او، من باز هم به آنجا رفتم و درس خواندم.
دبیرستان را چطور تمام کردی؟
وقتی به دبیرستان رسیدم، آن مرکز بسته شد؛ چون تعداد دانشآموزانش کم بود، منحل شد و باز درس من نیمهکاره ماند. با این حال ناامید نشدم. از طرف همان مرکز برای مسابقات ورزشی به تهران رفتیم. آنجا بود که فهمیدم در تهران نیز یک آموزشگاه برای دانشآموزان نابینا و کمبینا وجود دارد. برای ثبتنام به آنجا رفتم، ولی گفتند که برای ورود باید خط بریل بلد باشم، اما من بلد نبودم. در آموزشگاه قبلی به صورت صوتی درس میخواندیم. یعنی با صدای ضبطشده درسها را یاد میگرفتیم و به صورت شفاهی هم امتحان میدادیم. برای همین خط بریل به ما آموزش نداده بودند. من هم منصرف شدم و به سنندج برگشتم. یک هفته فکر کردم، درنهایت با خودم گفتم اگر خط بریل یاد بگیرم، بعدها میتوانم به کسانی که مثل من هستند درس یاد بدهم. این شد که تصمیم گرفتم به تهران بروم و در آن آموزشگاه ثبت نام کنم. باز هم پدرم مخالفت کرد. اینبار، چون باید به تهران میرفتم، بیشتر مخالف بود. ولی باز هم کار خودم را کردم. هیچ چیز نمیتوانست مانع من شود. درخوابگاه از طریق دانشآموزان دیگر خط بریل را یاد گرفتم و در آن آموزشگاه در تهران ثبتنام کردم.
وضعیت نمرات شما در سالهای تحصیل چطور بود؟
همیشه شاگرد اول و ممتاز بودم. اتفاقا بعد از ترک تحصیل وقتی دوباره تصمیم به درسخواندن گرفتم، درسم خیلی بهتر از دوران قبل بود. با معدل بسیار بالا هر ترم را قبول میشدم. سخت بود، ولی با تلاش بسیار بالا میتوانستم قبول شوم.
بعد از اتمام دوران دبیرستان در کنکور شرکت کردید؟
بله، کنکور برای ما نابینایان کمی فرق داشت؛ یعنی زمانش بیشتر بود. کسی آنجا بود که سوالها را برای ما میخواند و ما هم تست میزدیم. برای همین کمی زمان بیشتری به ما تعلق میگرفت.
در چه دانشگاهی قبول شدید؟
در دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شدم؛ در رشته مدیریت و برنامه آموزشی. همزمان در آموزشگاه قلمچی به دانشآموزان استثنایی تدریس میکردم تا بتوانند برای کنکور آماده شوند. اتفاقا اکثر دانشآموزان من با رتبههای بسیار بالا در کنکور قبول میشوند. من عاشق این کارم و با عشق به دانشآموزانم تدریس میکنم. خط بریل را هم به آنهایی که بلد نیستند، آموزش میدهم و تمام سختیهای این راه را درک میکنم؛ چون خودم سختی زیادی کشیدم.
چه سختیهایی؟
در دانشگاه کنار دانشجویان معمولی درس میخواندم. وقتی استاد کتابی را معرفی میکرد بقیه دانشجویان به راحتی آن کتاب را در سریعترین زمان تهیه میکردند. ولی من باید اول کتاب را تهیه کرده و بعد آن را به کسی میدادم تا برایم به صورت صوتی کل کتاب را ضبط کند. برای همین گاهی وقتها دو ماه طول میکشید تا آن کتاب به دستم برسد و من باید در زمان کوتاهی خودم را به بقیه دانشجویان برسانم. در امتحانات کسی برایم سوالات را میخواند. اینکه سوال را خودت با چشمان خودت ببینی خیلی فرق میکند تا کسی آن را برایت بخواند. ممکن است در خواندن سوال نوع آن فرق کند؛ مثلا در سوال کاما یا نقطه را برایم نمیخواندند. همین باعث میشد بعضی وقتها اشتباه کنم، ولی درنهایت با هر سختی بود سعی میکردم بهترین نمره را بگیرم و همیشه هم در امتحانات موفق میشدم؛ چون عاشق درسخواندن بودم. از وقتی دوباره درس را شروع کردم عاشقانه آن را ادامه دادم و هیچکدام از سختیها باعث نشد که بخواهم منصرف یا ناامید شوم، چون دوست داشتم در جامعه فرد مفیدی باشم.
ماجرای ساخت مدرسه چه بود؟
من همراه با خانم گلاره عباسی و چند خیّر تصمیم گرفتم در روستایی که بچگیام را در آنجا گذرانده بودم یک مدرسه تأسیس کنم. مدرسهای که ما در آن درس میخواندیم متعلق به یک پایگاه نظامی بود که در آن زمان به ما داده بودند تا آموزش ببینیم، اما رفته رفته این پایگاه هم تخریب شد و در روستای مبارکه دیگر مدرسهای وجود ندارد. حالا بچهها باید برای درسخواندن مسافت زیادی را طی کنند. همین باعث میشود که خیلی از خانوادهها بچههایشان را به مدرسه نفرستند؛ برای همین سطح سواد بسیار پایین است. همین شد که تصمیم گرفتیم آنجا مدرسه بسازیم. البته من فقط با آنها همکاری میکنم و کار اصلی را بقیه انجام میدهند.
با گلاره عباسی چطور آشنا شدی؟
خانم گلاره عباسی که بازیگر و هنرمند خوب کشورمان است، چند سالی میشود که در کار خیر شرکت میکند. او در اکران فیلمها برای نابینایان فعالیت دارد. به این صورت که یک اکران در پردیس سینمایی برای نابینایان وجود دارد که هنرمندان مختلف در آن سانس شرکت کرده و برای بینندگان نابینا قسمتهای مختلف فیلم که دیالوگ ندارد را توضیح میدهند. یک بار خانم گلاره عباسی به مرکز آموزش نابینایان آمدند و من هم سخنرانی داشتم. آنجا بود که با ایشان آشنا شدم و فهمیدم که برای بچههای استثنایی کمکهای بسیار زیادی کرده است. بعد از آن بود که فعالیت و همکاری ما شروع شد. پروژه ساخت مدرسه را هم با برنامهریزی هم انجام دادیم.
در حال حاضر چه خواستهای از مسئولان دارید؟
اول بحث مناسبسازی محیطهای فیزیکی شهری است. به این صورت که مثلا پیادهروها و حملونقل عمومی، ورودی ساختمانها و خیابانها برای افراد معلول مناسبسازی شود که این موضوع مربوط به شهرداری است. دوم بحث آگاهیسازی برای افرادی از این قشر است. ما در سیستم و نظام آموزشی بهخصوص تا قبل از دانشگاه هیچ برنامه خاصی برای آموزشدادن به بچهها و معلمان نداریم که برای افراد معلول آگاهیبخشی صورت بگیرد؛ مثلا در کتابی آورده شود که اگر فرد نابینا را دیدید، چطور کمکش کنید. درواقع رفتار با افراد معلول را به بچهها یاد بدهند؛ اما این موضوع در هیچ کجا اشاره نشده است. اگر هم اشاره شده باشد، بیشتر بار ترحمی و معنوی دارد تا اینکه بحث آگاهیبخشی باشد. از طرف دیگر بحث سازمانهای مربوطه است؛ سازمانهایی که متولی این گروه از افراد هستند. آنها نمیتوانند و نمیرسند که رسیدگی کنند. از لحاظ معیشتی و اشتغالزایی تأمین نمیکنند و همچنین تعامل مناسبی هم برای پیگیری مطالبات ندارند؛ مثلا با شهرداری تعامل خوبی داشته باشند تا برخی از مطالبات افراد معلول را از آن طریق تأمین کنند. ولی این اتفاق نمیافتد. از طرف دیگر درباره قوانین است. ما قوانین محکمی برای حمایت از معلولان بهخصوص افراد نابینا نداریم؛ اگر هم هست هیچکدام ضمانت اجرایی ندارند بهعنوان مثال بیش از دو دهه است که مجلس تصویب کرده که ٣درصد از کارکنان ادارهها را باید افراد معلول تشکیل بدهند، ولی کسی این کار را انجام نمیدهد برای همین قابلیت اجرایی ندارد.ای کاش درباره قوانین نیز قوانین حمایتی از افراد معلول که قابل اجرا باشد را هم داشته باشیم. مورد دیگر درباره صداوسیماست که آگاهیبخشی و اطلاعرسانی و از افراد معلول حمایت نمیکند. اگر هم جایی تصویری از این افراد نشان دهند بیشتر مواقعی است که بخواهند احساسات مردم را برانگیخته کنند؛ معمولا آن جنبه معنوی را نشان میدهند البته یک جاهایی هم نکات مثبت دارد. ولی در کل صداوسیما میتواند خیلی بهتر این افراد را به تصویر بکشد و حمایت کند؛ مثلا زندگی موفق نابینایان را به تصویر بکشد و بقیه را هم تشویق به سعی و تلاش برای کسب موفقیت کند، ولی در حال حاضر این اتفاق نمیافتد. ما در جامعه نیاز شدید به حمایت مسئولان داریم و از آنها میخواهیم که قوانین حمایتی محکمتر و قابل اجراتر باشد تا معلولان هم بتوانند در جامعه راحتتر به زندگی خود ادامه دهند و موفقیتهای بیشتری کسب کنند.