
بازپرسی داخل دادسرای انقلاب بود که صابون قرارها و دستور بازداشت و... به تن خیلیها خورده بود و حالا مدتی است منتقلش کردن و کسی حاضر نیست جاش بنشیند.
دیدارنیوز_محمدهادی جعفرپور*: اتاق تاریک و خاکگرفتهی بازجو، که روزگاری نه چندان دور فرمانروای آن در قامت بازجو با نیش قلمش جوانان آزاده و شجاع این شهر را راهی بند و زندان میکرد، اکنون نمونهی عینی بیاعتباری قدرت در این دنیای فانی است. بیمیلی دیگران برای نشستن بر کرسی چنین مقامی، خود حکایتی پندآموز است؛ کاش عبرتی شود برای آیندگان.
سکوت و خلوتی که اکنون بر این چهاردیواری حکمفرماست، با خاطرهی فریادهای بازجویی که بیاعتنا به التماس و اشک خانوادهی متهمان، حکم بازداشت صادر میکرد و این اتاق را به وحشتکدهای بدل ساخته بود، ناخودآگاه انسان را به تأمل وامیدارد.
روی نیمکت آهنی راهروی دادسرا که نشستم؛ خاطراتی تلخ در ذهنم جان گرفت. روزهایی را به یاد آوردم که از این اتاق، نالهی استغاثه به گوش میرسید. مراجعینی نگران، با دلهرهی اینکه مبادا عاقبت خوش رقصی قلم روی میز با حکم مرگ فرجام یابد. ترسی که با دستور بازداشت، سنگی سهمگین میشد بر دل مادران ملتمس.درگیر مرور خاطرات آن روزها بودم که تصور کردم دیوارها و اشیای اتاق، از روزهای سیاه گذشته شکوه میکنند.
از زیر خروارها خاک، نالهای به گوش میرسید؛ شکایتی از روزگار گذشته. در پاسخ، صدایی کنایهآمیز از گوشهای دیگر برخاست: «چه زود فراموش کردی روزهایی را که برای آسایش بازجو نشیمنی گرم و نرم بودی و خودت را خوار میکردی؛ آنچنان که روزی چندبار با دستمالی خیس صورتت را میساییدی تا آن بازجوی سنگدل که تنها پشتوانهاش سلاح و قلم بود، با تکیه بر تو بر سر بندگان خدا فریاد کشد و قرار بازداشت صادر کند. یادت هست، قرار گذاشته بودیم نگذاریم امید خانوادهای با چند سطر از نوشتههای او نومید شود، و تو با نخوت میگفتی: 'من همنشین بازجو هستم، نه، چون شماها، همراه خلافکاران! '»
زمستان دو سال پیش را که یادت هست؟ همانوقت که عهد بستیم تمام ذرات سرمای آخر سال را به درون اتاق بکشیم، بلکه دستان بازجو از سرما بلرزد و کمتر حکم دهد؛ و تو، در کمال چاپلوسی، خودت را طوری جمع کردی تا مبادا سرمایی به آن مقام والا برسد، و او همان روز سیوچند جوان بیگناه را روانهی زندان کرد...
در میان گفتوگوی خیالی اشیای اتاق، نالهای آمیخته به گریهی کودکی از سمت درِ ورودی شنیده شد:«چرا خودتون و خسته میکنید؟ اینی که ما در این سالها دیدیم و میشناسیم، کپی برابر اصل بازجوست.
تشنهی قدرت و همنشینی با اربابان قدرت است. حالا که آن بازجو که مقام والای ایشون بود، رفته، چشم از من بر نمیدارد و چارچشمی منتظر است تا ارباب دیگری مانند بازجو وارد شود و دوباره خودش را همنشینش مقام والایی ببیند. آنقدر با ولع به من خیره مانده که خیال میکند من هم مثل خودش فراموشکارم. یادش رفته آن روز که آن مادر جوان با طفل شیرخوارهاش اینجا زار میزد. میگفت دو ماه است بچهام دنیا آمده و هنوز پدرش را ندیده. بازجو، اما در نهایت بیتفاوتی و سنگدلی، دستور داد تا پایان وقت اداری همانجا بمانند، بیچاره زن جوان طوری به من تکیه داد که انگار هیچ پناهی در این دنیا ندارد.
خوب یادم هست که آن روز بازجو پیش از پایان وقت اداری، به بهانهی مأموریتی اسلحهاش را با کبر و غرور به کمر بست و بیاعتنا به مراجعین از در خارج شد. زن جوان و فرزندش تا غروب، لرزیدند و گریستند و در نهایت، با فریاد و تهدید مأمور، دست از پا درازتر راهی خانهای شدند که ماهها چشمبهراه نانآورش بود...»
ردّ ظلم بازجو، چنان بر تن این چاردیواری مانده که، لولای در هم با صدایی خفه، نالهی همان طفل را تکرار میکند. انگار همین دیروز بود آن مادر دلشکسته، طوری با مشتهای گرهکرده بر تن من میکوبید که انگار از این تیر و تختهها کاری بر میآید.
با وزش نسیمی بیجان، پردهی زمخت و سیاه اتاق تکانی خورد و زمزمه کرد: «خوش به حال شما که همه چیز را میدیدید و مانع دیدن دیگران نبودید، من چه بگویم که به فرمان بازجو باید ساعتها بیحرکت میایستادم تا مبادا چشمی از بیرون بر جنایاتش آگاه شود. با اینهمه، تا جایی که توان داشتم، برای رهایی مظلومان تلاش کردم. خوب یادم هست یک روز غروب، متهمی با چشمبند وارد اتاق شد. شکنجه آغاز شد، وقتی دیدم بیرحمانه طوری آن جوان را به باد کتک گرفته که آنیاست کار از حد بگذرد، تصمیم گرفتم کاری کنم. این شد که با تمام توان، خودم را به پایین کشیدم، صدای افتادنم باعث شد بازجو دستوپایش را گم کند و متهم بیچاره را رها کند...»
در حال و هوای این گفتوگوی خیالی بودم که ناگاه صدای قهقههی چند ارباب رجوع توجهم را جلب کرد. گوش سپردم، خندهی مراجعین در پاسخ به مدیر دفتر شعبه بود که میگفت:پروندهها روی میز مانده و معطل دستور. هیچکس حاضر نیست پشت میز بازجو بنشیند...
آن اتاق پرهیاهو، امروز به ماتمسرایی متروک بدل شده ...
وکیل پایه یک دادگستری*