دیدارنیوز - روزنامه شرق نوشت: محمدحسین خوشوقت، مدیر کل اسبق مطبوعات و رسانههای خارجی وزارت فرهنگ و ارشاد در گفتوگویی از جزئیات و بازخورد دیدار خود با سعید مرتضوی در جریان بازداشت و مرگ مشکوک زهرا کاظمی میگوید. اگر چه او پیشتر هم بخشهای زیادی از این ماجرا را شرح داده بود:
در مورد خانم زهرا کاظمی خیلی بد عمل شد. یعنی آقای مرتضوی از ابتدا تا انتها خیلی بد عمل کرد. من هم در جلسه اول و هم جلسه دومی که آقای مرتضوی مرا خواست و تهدید کرد که با او همکاری کنم، گفتم: اگر شما درست عمل نکنید جمهوری اسلامی با مشکلات طولانیمدتی مواجه خواهد شد که رهایی از آن به این راحتیها میسر نیست ولی مرتضوی سکوت کرد. ایشان به حرف ما گوش نداد. او کاری به حواشی و عواقب آن برای ایران و خانواده خانم زهرا کاظمی نداشت.
پزشکی قانونی به این جمعبندی رسید که سر ایشان به جسم سخت خورده یا جسم سخت به سر ایشان خورده است اما بحث ما این بود که این کجا و به چه شکل و چرا اتفاق افتاده است. وقتی ظاهرا سیلی به صورت ایشان زده شد و ایشان به خاطر داشتن چشمبند به زمین خورده بود. ایشان از همان ابتدا با مأموران در چند مورد درگیر شده بود. بعد از آن که در اختیار نیروی انتظامی برای بازجویی قرار میگیرد آنجا ناراحتی و ناآرامیهایی از خود نشان میدهد. آنها مستأصل میشوند و به این جمعبندی میرسند که بازجویی را ادامه ندهند. تصمیم میگیرند ایشان را به زندان اوین عودت دهند. در طول بازجوییها ایشان اصرار میکند که میخواهد سفیر کانادا در ایران را ملاقات کند که با مخالفت مأموران روبهرو میشود. وقتی میخواستند ایشان را از نیروی انتظامی به زندان اوین عودت دهند ایشان اصرار میکند که مرا به سفارت کانادا ببرید. مأموران به ظاهر موافقت میکنند اما به ایشان چشمبند میزنند و به زندان اوین میبرند. طبق گزارشهایی که در هیات ویژه رئیسجمهور ارائه شد، ایشان تصور میکند آنجا سفارت کاناداست اما شخصی که در شب اول، به خاطر ناآرامیهایش، با ایشان برخورد فیزیکی داشته است، با خانم کاظمی برخورد میکند و سیلی به ایشان میزند تا دوباره آرامش کند!
وقتی ایشان را در زندان اوین پیاده میکنند آن فرد از آن حوالی عبور میکرده و چشمش به ایشان میافتد. از دور میگوید باز که اینجا آمدی؟ خانم کاظمی از صدای آن مرد میفهمد که آنجا نه سفارت کانادا، که زندان اوین است. داد و فریاد و بیتابی میکند که آنجا سیلی به ایشان زده میشود؛ حالا توسط همین فرد یا فرد دیگری به ایشان زده میشود و تعادلش از دست میرود و به زمین میافتد و سرش به جدول جویی که کنارش ایستاده بوده برخورد میکند. بدین سبب، شکاف کوچکی در جمجمه ایشان ایجاد میشود. مقداری بیحال میشود اما به ظاهر بهبود مییابد.
گزارشهایی که در کمیته رئیسجمهور داده میشد بیان میکرد که ابتدا، هم در بهداری و هم در بیمارستان بقیهالله تصور بر این بوده است که ایشان ناراحتی گوارشی دارد اما وقتی ایشان به کما میرود متوجه میشوند مشکل مغزی بوده است. ایشان در بیمارستان حالت تهوع و بیحالی داشته است. در سیتیاسکن میبینند یک ترک باریکی در جمجمه ایشان ایجاد شده است. آنطور که به خاطر دارم، ایشان ۱۵ روز در کما بوده و سپس دار فانی را وداع گفته است.
آقای مرتضوی گفت: این خانم اعتراف کرده که جاسوس آمریکا و انگلیس است و علاوه بر جاسوسی، در پوشش کار خبری، آمده است تا ببیند آیا اصلاحطلبان، آن یک میلیون دلاری که سیآیای به آنها پرداخته است، درست خرج کردهاند یا نه؟!
آقای مرتضوی به خاطر وحشتی که در دلها ایجاد کرده بود تصور میکرد من در برابر او نخواهم ایستاد اما این بار اشتباه کرده بود. اول ایشان خیلی اصرار داشت که من را به عنوان متهم بازجویی کتبی کند. برگه بازجویی متهم را جلوی من قرار داد و گفت: آن را پر کن! گفت: متهم به معاونت در جرم جاسوسی. بازپرس پرونده حکم جلب شما را صادر کرده و ممکن است یک ماه در بازداشت باشید. گفتم: بالاخره من آدم ناشناسی نیستم. من را میشناسند. گفت: مثلا کی شما را میشناسد؟ گفتم: شما تماس بگیرید مثلا با دفتر رهبری. آنجا هستند کسانی که مرا بشناسند؛ هر چه آنها گفتند من قبول دارم. گفت: مثلا در بیت با که تماس بگیرم؟ گفتم: با هر کسی تمایل داشتید تماس بگیرید. گفت: نه. شما اسم بگو! خیلی معنادار و آزاردهنده بود این رفتار! چهبسا بهتر بود من نام هیچ فردی را نمیبردم، ولی برای این که کار زودتر انجام شود و جلسه بیشتر از این طول نکشد و کار ایشان را راحتتر کرده باشم و کمکی به پیشرفت کار کرده باشم گفتم مثلا با یکی از فرزندان مقام معظم رهبری. گفت: مثلا کی؟
گفتم: مثلا حاجآقا مصطفی. گفت: ایشان شما را از کجا میشناسد؟ رفیق شماست؟ گفتم: بله. ایشان هم رفیق من هستند هم فامیل. گفت: چه نسبتی با شما دارند؟ گفتم: همسر همشیره بنده هستند. تا این را گفتم، دیدم رفتار مرتضوی عوض شد.
هنگام خداحافظی مرتضوی به من گفت: آقای خوشوقت دعا کن اتفاق بدی نیفتد والا پای خودت هم گیر است. مرتضوی جوانی جاهطلب و به دنبال کسب مقام بود، چون آدمی بود که ملاحظات اخلاقی و شرعی لازم و کافی نداشت، هر کاری میکرد برای این که بتواند به هدف خود برسد. تلقیاش این بود که اگر تندروی کند و اخلاق و شرع را در برخورد با متهمان زیر پا بگذارد، زودتر به هدفش میرسد. در آن زمان، تنها کسی که توانست مقابل ایشان بایستد من بودم و خدا را شاکرم که توانستم به سهم خود در مقابل یک اقدام فسادآمیز بایستم. ایشان تلقیاش این بود که من هم مثل دیگران مرعوب میشوم و با ایشان همکاری میکنم. اما زمانی که ایشان مصاحبهای کرد و به دروغ، در پاسخ به اظهارات آقای آرمین، اعلام کرد آقای خوشوقت، به خواست و ابتکار خودش، مصاحبه کذایی را انجام داده است، من در نامهای سرگشاده موضوع را افشا کردم. دو، سه هفته پس از آن نامه افشاگرانه، آقای مرتضوی من را در جلسهای مذهبی دید و از من خواهش کرد دیگر درباره ملاقاتم با ایشان چیزی نگویم. من هم گفتم مادام که شما دراینباره دروغ نگویید، حرفی نمیزنم اما اگر دو مرتبه درباره آن دیدار دروغ بگویید من وظیفه خودم میدانم که دروغ شما را فاش کنم.
مرتضوی سربرگ ایرنا را داشت. نمیدانم از کجا آورده بود. بعد این سربرگ را مستقیم از دفتر خودش برای آقای عبدالله ناصری، مدیرعامل ایرنا فرستاد. من به او گفتم خبر را به نام شما مینویسم ولی ایشان گفت نه به نقل از خودت بنویس. گفتم: نه؛ مینویسم یک مقام قضائی گفته است خانم کاظمی هنگام بازجویی از سوی نیروهای وزارت اطلاعات، حالش به هم خورده است. ولی اگر کسی از من پرسید میگویم این مقام شما بودهاید. من پیش خودم گفتم این سربرگ را مینویسم و وقتی بیرون آمدم بلافاصله با آقای ناصری تماس میگیرم و میگویم این مصاحبه تحت فشار بوده است و شما آن را منتشر نکنید.
ولی مرتضوی از من زرنگتر بود. وقتی خبر را نوشتم و خواستم بروم، گفت: شما اینجا بنشینید تا خبر روی خروجی ایرنا قرار بگیرد، بعد بروید!
بعد از آن نامه سرگشاده افشاگرانه علیه دروغهای مرتضوی، وزیر وقت اطلاعات، آقای یونسی، خواستار ملاقات با من شد. در آن ملاقات، ایشان خیلی تشکر و اظهار کرد که اینها برای نجات خودشان، وزارت اطلاعات را هم میخواستند قربانی کنند و ما به شدت در تلاش برای دفاع از خودمان بودیم. اما این نامه سرگشاده شما، به ما هم بزرگترین کمک را کرد تا مورد ظلم واقع نشویم. شب آن روزی که ایرنا آن خبر را مخابره کرد، تماس گرفتند و گفتند رئیسجمهور میخواهد شما را ببیند. من نزد آقای خاتمی رفتم. ایشان پرسیدند: ماجرای این مصاحبه چه بوده است؟ من ماجرا را برای ایشان توضیح دادم. ایشان خیلی تعجب کردند و یادداشتی هم از اظهارات من برداشتند و گفتند: من امشب خدمت مقام معظم رهبری میرسم. این موضوع را خدمت ایشان بگویم؟ گفتم: بله بگویید. دو، سه روز بعد، دوباره آقای خاتمی من را برای ملاقات فراخواند. ایشان گفت خدمت مقام معظم رهبری رسیده و گفته بود آقای مرتضوی چنین رفتاری با فلانی کرده است. آقای خاتمی از پاسخ مقام معظم رهبری، به اطمینان و امید رسیده بود.»