
گفت و شنود درباب «سیاست و خودکشی»، عنوان نشستی بود که به پیشنهاد گروه جامعه شناسی سیاسی انجمن جامعه شناسی ایران و گروه آینده پژوهی اجتماعی انجمن یادشده با میزبانی و همیاری اندیشکده سیمرغ باریخ، در محل این اندیشکده برگزار شد.
دیدارنیوزـ مسعود پیوسته: گفت و شنود در باب «سیاست و خودکشی»، عنوان نشستی بود که به پیشنهاد گروه جامعه شناسی سیاسی انجمن جامعه شناسی ایران و گروه آینده پژوهی اجتماعی انجمن یادشده با میزبانی و همیاری اندیشکده سیمرغ باریخ، در محل اندیشکده سیمرغ باریخ با حضور دکتر مهرداد ناظری، جامعه شناس و نویسنده کتاب جامعه شناسی نخبه پروری؛ و دکتر احمد بخارایی، مدیر گروه جامعه شناسی سیاسی انجمن جامعه شناسی ایران و با میزبانی و اجرای دکتر مهدی مطهرنیا، آینده پژوه و مدیر اندیشکدهی سیمرغ باریخ برگزارشد. نشستی که همزمان در عالم واقع، به تعبیر مطهرنیای آینده پژوه، دوستانی از «واقعیت موازی» هم در هر جای عالم، در نشست حاضر بودند.
در مقدمه، احمد بخارایی از نگاه «عشق اندیش» مهرداد ناظری گفت و مهدی مطهرنیا هم به کمک بخارایی آمد و به تفسیر و تأویل اجمالی معنای عشق پرداخت و گفت: «سی سال پیش، بر این باور بودم که عشق، از عشقه است. پیچکی که دور عقل میپیچد، ولی عقل را زایل نمیکند، بلکه کامل میکند. این تعریف را از عشق، آن موقع نوشتم و نگاشتم. چون معتقد به فلسفهی هراکلیتوسی و حرکت دائمی هستم، بر این باورم که اگر گفته میشد، آدم در یک رودخانه دو بار شنا نمیکند، من میگویم یک آدم در یک رودخانه و یک رودخانه در یک بستر، دو بار حرکت نمیکند.»
حاضرین در نشست، پس از تأثر خاطر از کلام و نگاه ورودی مجری نشست، تمرکز و توجه شان را سمت اولین سخنران نشست، مهرداد ناظری بردند.
ناظری کلامش را با نام «خداوند عشق» آغاز کرد و گفت: «نگاهم به موضوع مورد بحث، از زاویه دید یک کنشگر اجتماعی است که البته ممکن است قابل نقد هم باشد. مثل یک نظریه، در کنار سایر نظرها مطرح خواهد شد و قطعا دیدگاهی که میگویم، دارای اشکالاتی هست و خوشحال میشوم دوستان تصحیح بفرمایند.
قبل از اینکه وارد بحث خودکشی شویم، معتقدم اول باید تبیین کنیم خودکشی را و پدیدارشدنش را به لحاظ علمی و جامعه شناسی. در این مورد، بیشتر از منظر جامعه شناسی تفسیری بحث خواهم کرد. ببینید از لحظهای که انسان به دنیا میآید، یک ارگانیسم زیستی دارد. از لحظهی تولد، آن احساس جداافتادگی در نوزاد، آن تفکیک شدگی انسان در جهان اطراف، از سوی نوزاد فهم نمیشود. هیچ ادراکی از این جدایی ندارد. انسان از سن هشت، نه ماهگی مفهوم سلف یا خود را درک میکند.
این موضوع سلف یا خود، یک بحث هستهای و مهمی است در جامعه شناسی. ما از لحظهای که به دنیا میآییم یک موجود زیستی بیولوژیکی هستیم که اساسا ما را با نیازهای زیستی و بیولوژیکی شناسایی میکنند. یعنی پاسخگویی به نیازهای ما، نوعی جامعه پذیری ماست. مثل پاسخ به احساس امنیت ما، مثل پاسخ به احساس نیاز به غذا یا به دستشویی و ... بنابراین یک خود زیستی، بیولوژیکی در شکل دهی هویت ما نقش دارد. دومین ویژگی که خصیصهی این سلف یا خود را به مرور شکل میدهد، آن خود اجتماعی یا فرهنگی است.
یعنی انسان، علاوه بر اینکه یک موجود زیستی و بیولوژیکی است، یک موجود اجتماعی و فرهنگی هم هست. به همین دلیل، باید آن قالبهای فرهنگی شدن و فرهنگی زیستن را یاد بگیرد. مهمترین مقوله اش هم این است که با مقولهی زبان و زبان مادری روبرو میشویم. یعنی ما از طریق یادگیری زبان مادری، آرام آرام وارد فاز فرهنگ پذیری میشویم. این دو تا درواقع، بخش اصلی هویت هر انسان است. سومین چیزی که خیلی مهم در شکل دهیی این سلف است، مقولهی خود فلسفی یا خودِ تولیدمعناکنندهی انسان است.
این خصیصه سوم، شاید بتوانم بگویم هسته ایترین و ریشه ایترین بخش انسان است که به مرور در ما شکل میگیرد و بحث اصلی ما یعنی «خودکشی» به اینجا برمی گردد. در واقع، آن خودِ معناساز، یا خود معناخواه در انسان، بخش اساسی یی است که ما از لحظهای که آرام آرام در دنیا، با مقولهی زندگی و دیالکتیکِ مقابل آن، یعنی مرگ مواجه میشویم. انسان ممکن است مثلا در دوران کودکی، خبر مرگ پدربزرگ خودمان را بشنویم. خانواده سعی میکنند موضوع مرگ را برای مان دلچسب کنند. مثل: «پدربزرگ رفته جایی که خیلی خوب است. پدربزرگ از جایی که هست میتواند ما را ببیند. پدربزرگ با ما هست.»
اینها همهی آن چیزهایی است که درحال توجیه سازی یا تولیدمعنا از مرگی است که با زندگی همراه است و ما به مرور، با این مفهوم آشنا میشویم. هرچقدر که جلوتر میرود، این بخش سوم سلفی ما جدیتر میشود. به جایی میرسیم که حالا این سلف فلسفی و معناخواه، دلش میخواهد که بیشتر بداند و با سوالات اساسی تری روبرو میشود. درست اینجاست که تعارض هر فرد، شاید با خانواده و شاید با کنشگران مدرسه شروع میشود. چون در مدرسه سوال میکند این خدایی که شما میگویید چیست و چکار میکند؟! چرا ما میمیریم؟ چرا اصلا ما به دنیا میآییم؟ آرام آرام این سوالات مطرح میشود؛ و اینجا دقیقا نقطهای است که میخواهم بگویم معنای خودکشی و معنای اینکه میخواهم مرگ خود را انتخاب کنم، در من جوانه میزند.
یعنی انسان شاید پتانسیل پذیرش مرگ خود یا فهم از مرگ خود را در خود دارد؛ و به مرور این از درونش از یک حالت پسیو به یک حالت اکتیو درمی آید و با آن مواجه میشود. ما در بحث سلف، در جامعه شناسی تفسیری میگوییم این سلف، به مرور دو نوع رابطه دارد. یک رابطهی سلف بای سلف؛ و یک نوع رابطهی سلف بای آدِرز، سلف بای سلف خیلی موضوع مهمی است. یعنی بخشی از هویت سازی و هویت دهی به هر انسان، در مرحلهی رابطهی خود با خود شکل میگیرد. اینجاست که وقتی خودم در برابر خودم قرار میگیرم، تا چه حد میتوانم معنای از زندگی را در خود ایجاد کنم؟ اگر بتوانم معنا یا معناهایی از زندگی را در هر دورهای از زندگی ام ایجاد کنم، طبیعتا من با مقولهی خودکشی درونم فاصله میگیرم یا میتوانم آن را مدیریت کنم.
اگر بخواهید از منظر فرویدی به قضیه نگاه کنید، فرویدی میگوید غریزهی مرگ و زندگی در انسان وجود دارد. پس ما یک تقابل دیالکتیکی بین مرگ و زندگی در وجودمان داریم. جایی که غریزهی مرگ، بر هویت ذهنی و ادراکی من غلیه کند، من مرگ را انتخاب خواهم کرد. حالا به هر دلیلی. من باید دلیلی برای زندگی پیداکنم، یا دلیل یا دلایلی برای مرگ باید پیداکنم؛ بنابراین هر کدام از دلیلها (چه برای مرگ و چه برای زندگی) غنیتر و قویتر باشد، آن غریزه ام بیشتر بالا خواهدآمد؛ بنابراین ما در اینجا با مفهوم ماهوی خودکشی آشنا میشویم.
برای ما هر سال جشن تولد میگیرند، تولد هم به معنای رشد هر فرد در طی سال و اینها، ولی از زاویهی غریزهی مرگ اگر بخواهیم ببینیم، میبینیم هر سال داریم به مرگ نزدیکتر میشویم. یعنی هر سال تولد ما نیست، بلکه هر سال، حرکت به سمت مرگ است؛ بنابراین اینگونه بگویم که خودکشی، تبیینی که میشود از آن کرد، یک مانیفستی علیه زندگی و زیستن در این فضای مادی فعلی که ما در آنیم است؛ و اصولا انسان مجبور به این است که یکی از این دو گزینهی مرگ و زندگی را انتخاب کند.
سعی کردم اینجا یک تعریف ابتدایی از خودکشی بدهم که ما اساسا خودکشی را در نظام فکری یک انسان چگونه میبینیم.
ما باید به چهار وجه خودکشی در نظام اجتماعی و جامعه توجه کنیم.انسان در جامعه زندگی میکند؛ بنابراین مفاهیم، دو سویه است. یعنی بین منِ اجتماعی و منِ خلاق. من اجتماعی سعی میکند شما را نرمالایز کند. مدل همگان زندگی کنید؛ بنابراین سعی میکند شما را از مرگ دورکند. اما منِ خلاق، بسته به دریافتی که از زندگی دارد و رابطهای که با خود و با دیگران دارد، ممکن است متفاوت فکرکند. فرض کنید افرادی مثل کافکا، مثل کامو، مثل صادق هدایت، اینها چگونه فکر میکردند؟ این خیلی اهمیت دارد. اینها شاید فکر کنیم نگاه مثلا پوچ گرایانه داشتند. نه اصلا این طور نیست.
اینها برداشت شان این است که خب، من زندگی را نمیتوانم برایش معنایی بیابم یا حداقل این گونه ببینیم که نمیتوانم به این سوال پاسخی بیابم که هدف از زندگی چیست و هدف از زنده ماندنم چیست، بنابراین وقتی میگویی «نمی توانم» یعنی اینکه تو یک چالش داری؛ و وقتی میتوانی به این پرسش پاسخ بیابی، یعنی به قول دکتر مطهرنیا میتوانی زندگی هراکلیتوسی و حرکتی داشته باشی و میگویی من در این جریان سیال زندگی به جلو خواهم رفت و حرکت خواهم کرد.
به هرحال، اینجا باید انتخاب کنی. یا باید مقولهی پوچی را بپذیری در فرآیند پوچ گرایی و در چالش مداوم با این سوال باشی یا نمیتوانی پاسخی برایش پیداکنی و به خودکشی میرسی یا اینکه پاسخی برایش پیدا میکنی و سمت زندگی میایستی. یا اینکه نه، میآیی این طرف در ادبیات ما، مثلا میایستی کنار خیام و در حال زیستن و آنِ گسترده را تجربه کردن و این «اکنونیت» را به آن اعتباربخشیدن و مبنا قرارش میدهی و سعی میکنی براین اساس زیست کنی.
خب برمی گردم به اصل بحث. من چهار وجه را میبینم که فرد در جامعه امروزی با مقولهی خودکشی مواجه میشود.
یک: انسان در یک جامعه پیچیده دارد زندگی میکند. نگاه ادگار مورنی دارم به این موضوع. ادگار مورن میگوید جامعه پیچیده، تفکر پیچیده میطلبد. خب آیا تفکر پیچیده، انسان پیچیده را تولید میکند؟ نه الزاما. تفکرِ پیچیده هست، انسان، پیچیده نیست. ممکن است انسان، نتواند با این پیچیدگی کنار بیاید.
انسانی که نتواند با پیچیدگی کنار بیاید، دچار مشکل میشود. یعنی من (از منظر جامعه شناسی تفسیری بگویم) وارد رابطهی نانمادی میشوم به جای نمادی. نمیتوانم تفسیر دقیقی از موقعیت پیچیدگی داشته باشم. وقتی نتوانم تفسیری از موقعیت پیچیدگی داشته باشم، وارد مقوله و رابطهی نانمادی میشوم و ممکن است خودکشی را انتخاب کنم. پس اینجا یک تعارض و تناقضی بین مقوله پیچیدگی وجود دارد. یعنی در جامعهی پیچیده، انسان پیچیده بازتولید نمیشود. آدمها ساده زندگی میکنند. ولی این پیچیدگی جامعه، دترمنیزم شدیدی بر ذهن فرد وارد میکند و فرد نمیتواند مقولهی پیچیدگی را درک کند. برای همین، دچار نوعی انتخابهای نانمادی مثل خودکشی میشود.
فاز دوم: انسان اقتصادی و انسان سیاسی؛ در واقع این انسان اقتصادی بشدت بر فرهنگ غلبه میکند و بر انسان فرهنگی. بر کنشگری انسان فرهنگی. نتیجه جامعهی سرمایه سالار، انسان مصرفی است. انسانی که با زیست دنیای مدرن حرکت میکند. تبلیغات از در و دیوار بر ذهنش میبارد و او مجبور به انتخابهایی است که نظام سرمایه داری پیش روی او گذاشته است و برایش تعریف میکند.
درنگرش انسان اقتصادی، خودکشی هم یک مصرف است و شما میتوانید انتخابش کنید و مصرف کنید. چون انسان اقتصادی هستید و انسان اقتصادی بسادگی میتواند به مرگ خودش هم فکرکند و انتخاب کند. کافی است در اینترنت سرچ کنید چه راههایی برای پایان دادن به زندگی وجود دارد، پاسخهای متنوعی دریافت میکنید. پس من خیلی راحت در دنیای مدرن امروز میتوانم انتخاب کنم. هرچند شاید جسارت خودکشی کردن را نداشته باشم. اما در مقولهی انسان اقتصادی که در جامعه سرمایه سالار که دارد تولید میشود، خودکشی یک انتخاب است، اما در جامعهای که انسان فرهنگی غلبه دارد، خودکشی دیگر یک انتخاب نیست.
سومین وجه، عشق است. عشق هم یک مدل است. البته من از نظر جامعه شناسی به خودم حق نمیدهم که به جامعه بگویم، عشق فقط همین یک مدل است که میگویم. اگر از زاویه جامعه نگاه کنیم، عشقهای مختلفی دیده میشود.
عشق نابالغ، عشق بالغ و عشق تروماتیک یا آسیب زا. این را جامعه میگوید. در حالی که من بر این باورم فقط عشق بالغ وجود دارد. در جامعه مدرن امروزی ما نمیتوانیم عشق بالغ را بازتولید کنیم. چون اساسا فضای آن وجود ندارد. آن فضایی که مولانا میتوانسته عشق را تبیین کند، دیگر وجود ندارد. آن فضایی که خیام یا حافظ آن بحث را میکردند وجود ندارد، ولی آیا نیاز من به عشق، به مثابه عشقی که میتواند در من رشد کند و مرا به مرحله بلوغ برساند و قدرت تعامل و ارتباط و کنشگری را به من دهد را ما دیگر به آن نیاز نداریم؟ به نظرمی آید این گونه نیست. نظریه پردازان غربی هم انکار نمیکنند که ما به عشق نیاز داریم. بیایید در دیدگاه اریک فرومی نگاه کنید.
اساسا اریک فروم تأکید میکند آنچه در دنیای مدرن امروزی وجود ندارد، عشق و معنای عشق است؛ و در هنر عشق ورزی و کیفیت عشق ورزی انسان امروز نقد وارد میکند و میگوید آن چیزی که ما امروز میبینیم، گویا مصرف است. گویا یک عشق کالاشده است. یک نوع عشق مبتنی بر پاسخگویی به نیازهای محدود انسانی است، نه شکل دهی یک هویت عمیق انسانی که میتواند قدرت تکامل و حرکت را در فرد و جامعه ایجاد کند. وقتی عشق نباشد، قدرت جامعه در رشد خودکشی بسیار زیاد خواهدشد. جامعهای که عشق محور نیست، در جامعه امروز بشری و در جامعه امروز ایران، جامعهی گسترش خشونت و جامعهی متکثر در تولید خشونت را میبینید، جامعهی مبتلا به خشونت. نه جامعهای که در حال بازتولید عشق به اشکال مختلف باشد. آن چیزی که اهمیت دارد، خود است. فردیتِ خودشیفتهی من است.
خودشیفتگی به مثابه هم سوژه و هم ابژه دارد در نظام سرمایه داری امروز نقش ایفا میکند؛ بنابراین در این شرایط که چیزی به نام تولید عشق وجود ندارد، نمیشود گفت که مردم خودکشی را انتخاب نکنند. چون همه چیز، همه داستانها و کالاها در حال عشق نمایی است، نه عشق راستین.
اما وجه چهارم: مقولهای است که زیگمونت باومن به آن اشاره میکند. میگوید این دنیای مدرن، مثل یک در اتاق نیمه باز است که همه میتوانند از آن داخل و خارج شوند. مدام در شما آن تغییر نه به معنای حرکت از جنس هراکلیتوسی، بلکه نوعی سندروم را در شما ایجاد میکند، بلکه نوعی اختلال را دارد در شما ایجاد میکند؛ و ما امروز شاهد گسترش سیالیت مدام ناشی از همه چیز، از شبکههای اجتماعی و ... هستیم. چیزی را در شما بازتولید میکند که اگر سارتری ببینیم، وجودش در مسیر سازنده شکل نمیگیرد. انسان، ارادهی وجودش را خودش بسازد، در مسیر ساختن شکل نمیگیرد؛ و ما اساسا با انسانی روبرو هستیم که در مواجهه با قهقراست. بهترین انتخاب در این شرایط و گریزش از این هجوم برآمده از این فرآیند، همان خودکشی است.»
به نظر آمد اگر ناظری، کلیاتی در باب خودکشی و ریشههای آن گفت، بخارایی، جزئیتر به موضوع نشست، «سیاست و خودکشی» پرداخت.
مدیر گروه جامعه شناسی سیاسی انجمن جامعه شناسی ایران، در همان مدخل بحث گفت: «اگر بگوییم سیاست و خودکشی، اینجا خودکشی، فرع بر سیاست میشود. به نحوی میشود خودکشی سیاست. یعنی سیاستی که خودکشی کرده است. از دو زاویه میتوانیم رابطهی بین خودکشی و سیاست را بررسی کنیم. یکی صفت و موصوف، خودکشی سیاسی؛ و یکی مضاف و مضاف الیه، خودکشی سیاست.
حالا در مورد جامعه ما هر دواش صادق است؛ و خودکشی سیاست به این معنا که سیاست، در داخل، در درون مرزها خلاف جریان رود، رود بین الملل شنا کند؛ و به نحوی به نوعی به دنبال خودزنی باشد و سر ناسازگاری داشته باشد با آنچه که در دنیا جریان دارد و قرار است جریان داشته باشد. حالا پشتش نظام سلطه است یا هرچه هست، بحث تبیینش را نمیخواهیم ورود کنیم. به هرحال آنچه که هست و وجود دارد؛ و شما دو راه داری. یا اینکه طبق نظم موجود، که جنبه جهانی دارد، حرکت کنی یا اینکه خلاف آن شنا کنی؛ و خودکشی سیاست اینجاست که بخشی از عملکرد نظام سیاسی ما متأسفانه یک نوع خودکشی سیاست است، اما خودکشی سیاسی بحثی است که زمانی که ما این عنوان را برای نشست انتخاب کردیم، مصادف شده بودیم با خودکشی زنده یاد، کیانوش سنجری.
خب ماها وظیفهای داریم دیگر. تعهدی داریم. تریبونی داریم. مخاطبانی داریم. حالا به اعتبار عضویت در انجمن جامعه شناسی یا در دانشگاه به اعتبار اینکه معلم سادهای که هستیم، یا در مقام پژوهشگر، به هرحال ما وظیفهی برساخت را داریم. موضوعی که مهم است، اما در ذهن جامعه به عنوان امر مهم قلمداد نمیشود، ما بتوانیم این را برساخت ذهنی کنیم. مونیتورینگ کنیم و مطرح و برجسته کنیم. به این اعتبار، گفتیم نشستی بگذاریم که خودکشی سیاسی را با توجه به اتفاقی که افتاد و اتفاق کوچکی هم نبود.
ممکن است جامعه در این پیچیدگیهایی که آقای دکتر ناظری فرمودند و در این انسان اقتصادی و مصرفی، این حرکتها که بسیارمعنادار است که اسمش را گذاشته ایم خودکشی سیاسی کیانوش سنجری، اینها به حاشیه برود و آن طور که باید و شاید برجسته نشود و به آن توجه نشود که این احساس هم دست داد. جز در یک فضاهای ویژه در مورد این خودکشی، خیلی بحث نشد؛ و جالب است خودم در یک گروه تلگرامی بودم و اساتید دانشگاه بودند و اینها، آنجا همان ابتدای آن شب اتفاق، دو تا یادداشت در کانال تلگرامی ام نوشتم با نام «خودکشی دیگرخواهانه»، دیدم همانجا با چالش مواجه شد که شما چرا میگویید خودکشی دیگرخواهانه؟! این دیگرخواهانه نبود.
حتی در فضاهای مجازی که تخصصی بود و انتظار میرفت که درک و فهم شود. بر آن اساس، من یک مراجعهای به دورکیم داشتم و این کتاب خودکشی دورکیم (کتاب را رو به حاضرین در نشست میگیرد) که کتاب خوبی است در حد خودش. با توجه با ظرف زمانی و مکانی، ما باید از این، دوباره یک روایت جدید و نوینی داشته باشیم.
چیزی که میدیدم در بحثهای خودکشی، یک مقدار به آن، کم توجه میشد، به ویژه وقتی میخواستند از دورکیم نقل قول کنند، این بود که خیلی مرزبندی خاصی بین انواع خودکشیهایی که دورکیم نام میبرد، قائل میشدند. مثلا میگفتند ببینیم این خودکشی، خودخواهانه بوده یا دیگرخواهانه یا ناشی از بی سامانی اجتماعی و بی هنجاری. یعنی این یا آن یا آن در اصطلاح منطق، میگویند قسیم. یعنی این دو، دو چیز کاملا مستقل از هم اند. این دو قسیم اند. نوشیدنی که دو نوع است؛ و متأسفانه این تصور هست که فکر میکنند بین خودکشیها یک مرز مشخصی دارد، یک سیم خاردار دارد، یا این است یا آن یکی، یا این است، و ما حالا باید بگردیم ببینیم کدام است. من برای اینکه این سوء تفاهم از ذهن خودم برطرف شود، به صفحه ۳۸۹ این کتاب خودکشی دورکیم که آقای نادر سالارزاده امیری ترجمه اش کرده، مراجعه میکنم که جملهی جالبی دارد. این را بخوانیم خوب است. میگوید: «هیچ اندیشهی اخلاقی متعالی وجود ندارد که به نسبتهای متغیری بر حسب جوامع نتواند خودخواهی، دیگرخواهی و تا حدی نابسامانی اجتماعی را با هم ترکیب کند.» به بیان دیگر میخواهد بگوید این سه تا ترکیبی اند و هیچ اندیشه اخلاقی و هیچ حوزه معرفتی نیست که نتواند این سه تا را با هم ترکیب نکند. یعنی لزوما به هم آمیخته اند اینها.
در ادامه میگوید: «زیرا حیات اجتماعی به طور همزمان، مستلزم آن است که در عین حال تا حدی صاحب شخصیت باشد. حالا حیات اجتماعی صاحب شخصیت باشد، به تبع آن، فرد هم صاحب شخصیت باشد، و نیز هر زمان که اجتماع از او بخواهد حاضر باشد از زندگی صرف نظر کند و بالاخره آمادگی پذیرش افکار نو و پیشرفته را داشته باشد که اگر نداشته باشد، خودکشی ناشی از شرایط آنومیک گریبانش را میگیرد. به همین دلیل، کمتر ملتی وجود دارد که این سه جریان فکری به همراه هم، در آن وجود نداشته باشد. (می گوید این سه جریان فکری در همهی جوامع هست.) و انسان را در سه سمت و سوی مختلف و حتی متناقض نکشاند. هر کجا که این سه جریان فکری، همدیگر را به طور متقابل تعدیل کنند، حالت روحی و اخلاقی که میتواند انسان را در مقابل فکر خودکشی مصون نگه دارد، در تعادل است.» تعادل این سه باعث میشود خودکشی اتفاق نیفتد. حالا هر کدام از این سه، برجستهتر شود در کنار وجود دو عامل دیگر، خودکشی متمایل میشود به آن سمت. ولی در هر خودکشی بنابر این گفتهی دورکیم، هر سه عامل در آن حضور دارد. یعنی کسی که خودکشی خودخواهانه میکند، رگههایی از دیگرخواهی هم در او هست، رگههایی از آنومی اجتماعی هم در او هست.
حالا بر این اساس که میخواهیم ترکیبی ببینیم، چیزی که من در واقعه اخیر، تأسفبار ملاحظه کردم در حرکتی که کیانوش سنجری انجام داد، یک نوع خودکشی دیگردوستانه یا دیگرخواهانه بود. در خودکشی دیگرخواهانه، وابستگی و پیوند وجود دارد بین فرد و جامعه. پیامی که ایشان داد، ناشی از دغدغهای بود که داشت. این طور نبود که بگوید جامعه مصرفی را نمیتوانم تحمل کنم، پس بروم خودکشی کنم. این طور نبود که بگوید من رابطهی نانمادی (اشاره به بحث آقای دکتر ناظری و پیچیدگیهای جامعه امروز) پیچیدگی جامعه را به تمامی درک کرده، و درست یک حرکت نمادین دارد انجام میدهد. اصلا رابطهی نانمادی نیست اینجا. این چهار وجهی را که جناب دکتر ناظری فرمودند، هیچکدام از اینها نیست خودکشی کیانوش سنجری. این خودکشی دیگرخواهانه را در بحث آقای دکتر ناظری نمیبینید. اتفاقا برعکس، شدت پیوند هست. دوری از روند جاری زندگی است. به قول وبر، کنش عقلانی معطوف به ارزش دارد انجام میدهد اینجا اتفاقا نه معطوف به هدف، که آن وقت، تعارض پیدا میکرد بین فرد و جامعه مصرفی. یا عشق نابالغ، نه. آقای دکتر ناظری فرمودند، سومین وجه، عشق نابالغ است. اتفاقا عشق بالغ است. آنچه در سنجریها میبینید، این عشق بالغ است. در این باره و با این ریزی و جزئیات، جایی صحبت نکرده ام. ولی همین قدر گفته ام که خودکشی سنجری دیگرخواهانه بوده. حالا گفتم یاد و راه و نامش را گرامی بداریم، گفتند یعنی چی راهش را گرامی بداریم؟ یعنی ما هم برویم خودکشی کنیم؟! گفتم مصداقی نگاه نکنیم، مفهومی دارد این آدم، وجودش مسیرش چیزی را میخواهد بگوید. اینها را ببینیم. نمادین است. البته جناب دکتر ناظری که از وجه چهارم؛ و سیالیت مداومی که گفتند موافقم. سیالیت هم در بحث ها، مثل شمشیر دو لبه است.
ما در یک پروسهی دیالکتیکی مداوم نو میشویم. خودکشی دیگرخواهانه، خودانگیخته است، نه خودخواسته. دورکیم در اواخر قرن نوزدهم از خودکشی دیگرخواهانه گفته که یا اختیاری است یا اجباری. کیانوش سنجری، خودکشی اش از سوی جامعه به او تحمیل شد و او را مجبور به خودکشی کرد. در زمان دورکیم دغدغه سیاسی نبود. آنچه که بود، نابسامانی و بحرانهای اقتصادی بود. خودکشی دیگرخواهانه، ممکن است افراطی باشد. از دید من، خودکشی دیگردوستانه را میفهمم که میخواهد صدایش پژواک داشته باشد.
سه تا من در پیامش پیداست نه به معنای من خودخواهانه. من او، در ربط صددرصدی با دیگران، معنادار میشود. خارج از روزمره و زندگی روزمره. این نوع خودکشی، نوعی حیات است. در خودکشیها افراد با خود گفتگو دارند. فرد با خود استدلال استنتاجی دارد. این نوع خودکشی سنجری را استنتاج والا اسم گذاشته ام. ابایی هم ندارم که بگویند تشویق به خودکشی میکنم.چون خودکشی دیگرخواهانه جای بحث دارد.»
کلام پایانی با میزبان و مجری نشست، مهدی مطهرنیا بود که از مرگ گفت و لکنتِ ادراکی ما انسان ها.
این آینده پژوه توضیح داد: «سالهاست که میگویم مرگ، لکنت ادراکی ماست. مرگ را یک تولد مجدد میبینم. میگویم در ۲۳ بهمن سال ۱۳۴۴ مُردم و یکبار دیگر به دنیا خواهم آمد. نهایتا در یک زمانه و آن، از وضعیتی به وضعیتی دیگر درخواهم آمد، به فنا نمیروم. اما اگر بخواهم خودکشی را تعریف کنم، میگویم خودکشی، قفل شدگی ادراک انسانی ماست.»
مدیر اندیشکده سیمرغ باریخ، در بخش دیگری از سخنانش که در جست و جوی یافتن راههایی برای گشایش این قفل شدگی ادراکی انسان بود، به سه نکته اشاره کرد و گفت: «ما وزن گذشته را داریم، فشار حال را داریم و کشش آینده را. در جوامعی که کشش آینده ضعیف، محدود و محصور است، موجب میشود فربه شدگی فشار حال و وزنهی آینده، قفل شدگی ادراک به وجود آید. برای رهایی از این شرایط، باید وزنهی گذشته را زمین بگذاریم، فشارهای حال را تبدیل به نیروی محرکهای برای رفتن به آینده کنیم. وقتی این را در فرد و جامعه نهادینه کنیم، میتوانیم آن امر شایستهی فتالیستی را هم تبدیل به امر بایستهی احیاء آدمها و عاملیتهای اثرگذار در حرکت جامعه به سوی آیندهی بایسته کنیم.»