از جمله نشستهای موثر و کاربردی کانون فرهنگ و زندگی که سه شنبهها در پارک قیطریه برگزار میشود، با یقین بیشتر، میتوان به همین تازهترین نشست این کانون مردم نهاد اشاره کرد، برگزار شد.
دیدارنیوز: از جمله نشستهای موثر و کاربردی کانون فرهنگ و زندگی که سه شنبهها در پارک قیطریه برگزار میشود، با یقین بیشتر، میتوان به همین تازهترین نشست این کانون مردم نهاد اشاره کرد، برگزار شد.
در پوستر این نشست، درباره موضوع و سخنران جلسه آمده بود: «تجربهی زیست شده و خودکاوی»
سخنران: دانیال زراعت کار، کارشناس ارشد روان شناسی
عنوانش جذاب به نظر آمد. گفتم شاید این هم از آن جنس جلسات باشد که اعتبار دادههای این نشستِ یکی دو ساعته، بزودی مشمول مرور زمان شود و شنونده، پس از دریافت فحوای کلام و نگاه گوینده؛ و احتمالا تحسین سخنران و کفِ شوق حضور، در آمد و شدِ شبانه روز، دوباره مبتلا به روزمرگی شود و آنچه در نشست شنید، مثل حباب، جلوه کند و در گردش ایام گم شود تا نشستِ خودکاویی دیگر و حباب بعدی! ولی «این» یکی فرق میکرد.
سخنران نیامده بود که «خوانده ها»ی خود را به حضار عرضه کند. خواندههای زیست شدهی دیگران و دست دوم را. حتی انتخاب و اشتغال تحصیلی اش در رشته روان شناسی، تصادفی یا متناسب با نگاه به آینده و محاسبهی بازار کار نبود، بلکه «موقعیت» دانیال زراعت کارِ ۳۳ ساله، وی را جست و جوگرانه پس از طی دوران تحصیلی و اشتغال در برنامه نویسی و کامپیوتر، سمت کارشناسی ارشد روان شناسی برد تا این بار عالمانه در پی کشف پرسش دورهی نوجوانی اش (۱۵ سالگی) از خود برود. پرسشی که ممکن است برای خیلیها در بزرگسالی هم ایجاد نشود و کیستی و چیستیی خود، برای شان خیلی محل مناقشه و درگیری نباشد و نهایتا آن قدر جدی نگیرند و در دستیابی به این پاسخ درونی، آنچنان امروز و فردا کنند تا دیرهنگام که مرگ از راه برسد بی پرسش و بی پاسخ!
دانیال زراعت کار، پشت تریبون قرار گرفت و گفت: «دوستان، به دو شیوه میتوانم مطالبم را خدمت تان عرض کنم.
یکی، همین تجربهی زیست شدهی خودم است و خودکاوی ام؛ و دیگر اینکه میتوانم همین تجربهی زیست شده را کلی عرض کنم. با کدامیک موافق اید؟»
حدس زدم که جمعیت، موافق باشند که سخنران، از تجربیات زیسته اش و از کیفیت خودکاوی اش بگوید. چرا که، این گونه میتوانستند هر کدام یک دانیال زراعت کار باشند. من هم پیشنهادم به همین فردی گویی و شخصی گویی بود.
فردی گفت؛ ولی مال همه مان بود و عملا جمعی.
این جوان دهه هفتادی درونش را بالحنی آرام و متواضعانه، این گونه جلوه داد: «در دوره نوجوانی، زمانی که کم بینا بودم، به خودم میگفتم کیستم؟ برای چه هستم؟ کجا دارم میروم؟»
همین جا بود که برق قیطریه و برق سالن قطع شد! و در پی اش میکروفون! جمعیت، تازه داشت گرمِ شنیدن میشد؛ ولی قطعی برق، موجب قطعی ارتباط نشد و جمعیت به سخنران نزدیکتر شد که بی واسطهی میکروفون، حرف هایش را بهتر بشنود.
نور موضعی موبایل، بر چهرهی دانیال میتابید. او خطاب به جمعیت گفت: «حالا در شرایط قطع برق و تاریکی، ببینم آیا میتوانم تمامی اندوختههای تأتری ام را اینجا به کار بگیرم؟!» (خندهی همراهی و همدلیی جمعیت)
ادامه داد: «در هشت سالگی، پدر و مادرم از هم جدا شدند. به خاطر شرایط تنهایی ام، این خانه، آن خانه میشدم. ولی در همان خردسالی، مادربزرگ (مادر مادرم) فکرکنم در ناخودآگاهم رویم اثر گذاشت به لحاظ تربیتی و بعدها در شش هفت سالگی احتمالا همان قوام گرفت سمت خودآگاه وجودم. یعنی به من میگفت چکار نباید بکنم. یعنی به هیچ کس بدی نکنم. به هیچ کس. آن موقع به مادرم میگفتم من دستپخت مادربزرگ را بیشتر از دستپخت تو میخورم!
بگذریم.
در ۲۰ سالگی یک شب خوابیدم، صبح دیدم دیگر نمیبینم. دارم نابینا میشوم. پزشکان به من امیدواری میدادند که نگران نباش و قابل درمان است. خب، آن موقع مسیری را داشتم دنبال میکردم. برنامه نویسی و کامپیوتر و دانشگاه هم برایم مهم بود. سرزنده بودم و تحرک داشتم. برایم دیگر همه چیز خوابید و تعطیل شد.
وقتی نابینا شدم، حس کردم همهی فامیل و اطرافیان، ارتباط شان را با من قطع کردند. تنهایی برایم سخت بود. یک سال و نیم از نابینایی ام گذشت. یک سال و نیمی که همه اش برایم خشم و عصبیت بود.
بعد این یک سال و نیم که خشمم کمتر شد، جرقهای در من زده شد که آیا تو همان دانیالی؟! باید بپذیری شرایطت را و ادامه بدهی.آن موقع روزها کلی عصا میزدم و بعد میرفتم پشت بام گریه میکردم. (کمی مکث) خب، خردشدن باید اتفاق میافتاد. تا خراب نشوی، آباد نمیشوی! (کف و تشویق حضار) تنهایی کمکم کرد.
یک شب خواب عجیبی دیدم که شاید همان نقطه عطف زندگی ام شد. یعنی نگاهم را به زندگی دگرگون کرد. در خواب، خورشیدگرفتگی را دیدم. یک خورشیدگرفتگی کامل را که شاید شما هرگز ندیده اید. تاریکی مطلق را دیدم. بعدش تلألوی خورشید و رنگهای متنوع و زیبای خورشید را روی دریا در هنگام طلوع.
پشت بندش صدایی در درون به من میگفت دیدی؟!
این همه را دیدی؟! حالا چه دیدی؟!
همین «حالا چه دیدی» مرا به فکر و تأمل فرو برد.
خب گفتم از همان ۱۵ سالگی برایم سوال ایجاد شد که کیستم و کجا دارم میروم و اینها؛ و در جست و جوی یافتن این پاسخ بودم و عملا به شکل فرایندی در موقعیت یافتن پاسخ به پرسش هایم بودم. بعد، دیدم سه مولفه است که به نظرم هرکس به آن فکرکند، کار تمام است.
اولی، بی منیت بودن است، اینکه «من»ی وجود ندارد. سختش نکنید که بخواهید بشکافیدش. (اشاره به آب در دستش میکند) مثل همین آب است، آب را مینوشیم و تمام.
اون موقع که خشم داشتم چرا اطرافیان به من توجه نمیکنند، نشانهی منیت من بود. از هیچ کس نباید انتظار توجه داشته باشیم. بی منیت بودن یعنی همین؛ و دوم، قضاوت نکردنِ دیگران است. ظاهر آدمها ما را به قضاوت نکشاند. یک مثال بزنم. وقتی نابینا شدم، از همراهم پرسیدم این آقا کی بود؟ گفت اینها خطرناک اند، اینها یک جوری اند.
گفتم نمیدانم این هر که بود، کمکم کرد، این همه آدم فرهیخته که میگویی اینها از کنارم رد شدند، ولی همین آدم آمد به کمکم! میخواهم بگویم بی قضاوت بودن، خیلی کمک میکند و مورد سوم هم، انصاف است. درمورد عدالت نمیتوانیم کاری برایش بکنیم، چون معنا و مفهوم عدالت، خیلی عمق دارد و به نظرم نمیتوانیم در مورد عدالت، به مقصد عالی برسیم، ولی رعایت انصاف را میتوانیم. در مورد دیگری، انصاف را رعایت کنیم. این را میتوانیم.
به همین سه تا، همین سه مولفه در گذر این سالها رسیدم در جمع بندی راهبرد زندگی ام؛ و واقعا به آن رسیدم و جواب داده است. دکتر قمشهای یکجا گفته بود شما کارتان را انجام بدهید، روزی میرسد که همان کارهایی را که انجام داده اید، برای دیگران تعریف میکنید.»
دانیال با خنده ادامه میدهد: «فکرش را نمیکردم بعد از پنج سال که شروع کردم، بیایم اینجا و برای تان تعریف کنم! حالا برداشت نشود که، چون نابینا شدم، اینجوری میگویم، بیایید دست تان را بگیرم و ببرم انجمن نابینایان. آنجا اینجور نیست. دارم تجربهی زیسته خود را میگویم. یعنی میخواهم بگویم فرقی نمیکند چه بینا و چه نابینا، هر دو میتوانند به این فرم راهبردی با همین سه مولفهای که از آنان یادکردم زندگی کنند، در هر مقام و مرتبتی.
حالا یکی کمتر میپردازد، یکی بیشتر؛ و یکی هم ممکن است بی اعتنا به این مولفهها باشد. فرقی هم در بینا و شنوا بودن یا نابینا و ناشنوا بودن هم ندارد. همین شرایط نابینایی میتوانست گردن مرا بزند، چندی پیش، وارد موسسهای شدم. مربوط به نابینایان بود. بخصوص آنانی که تازه نابینا شده بودند، باید مشاور آنها میشدم. اما میدیدم که آنها از زندگی بریده اند و توان ادامه دادن ندارند. اگر آنان این نگاه را داشتند، شاید میشد امیدوار بود.»
این جوان تحول یافته و خودکاونده، خطاب به جمع که اکثرا خانمهای میانسال و پذیرای کلام از جان برآمده اش بودند، گفت: «در میان شما فرهیختگان هستم و دارم درس پس میدهم. اینجا یک بحثی هم هست بر سر بی تفاوتی جامعه که چرا ما بی تفاوتیم.
جواب ساده است. هیچکس نمیآید سمت خودش را درست انجام دهد. همه منتظرند که دیگری چه میکند! این دلیل نمیشود که مسئولیت را نسبت به خودمان انجام ندهیم. خودم مسئولیت خودم را دارم در قبال خودم و دیگران. اول با خودمان به صلح برسیم، بعد با دیگران.
سخت است. میدانم. اکثریت یک جور دیگرند. ولی خب، از وسط مرداب است که نیلوفرآبی میروید. زیبایی را وقتی که میبینم، به خود میگویم همین مسیر را باید طب کرد. هرکس سمت خودش را درست انجام دهد، هم احترام به خود است و هم احترام به دیگری. همین رفتار فردی که هرکس، مسئولیت سمت خودش را انجام دهد، بالاخره در روحی جمعی اثر میگذارد و دامنهی هرکس، سمت خودش، گستردهتر میشود.
از ۱۵ سالگی که خودکاوی را شروع کردم، بعدها به شاخصههای خودشناسی رسیدم. یعنی این موقعیت پرسشگری و جست و گری از خود، میآید تا سال ۹۸. حالا نمیشود گفت دیگر به نقطه نهایی احترام رسیده ام و دیگر رها کنم، هر کدام از این سه مولفه را رها کنم، جا میمانم. وقتی دروغ نمیگویم، این نیست یک پوینت مثبت بگیرم. نه، چون نباید و نتوانم دروغ بگویم، تازه اینجا به صفر میرسیم. (کف تشویق و احسنت جمعیت) و تازه در موقع و موضع انسانیت قرار میگیریم. حواسم مان در جریان زندگی به این سه مولفه باشد. اگر همین سه مولفه را در زندگی پیاده کنیم، تازه میشویم صفر؛ و این عالی برای ادامه است.»
وی سپس خاطرهای از قبول شدنش در کارشناسی ارشد روان شناسی میگوید که در شهریور سال ۱۴۰۱ در وسط شلوغیهای تهران، از بندرعباس راهی تهران میشود.
میگوید: «وقتی در این فرآیند آدم شدن قرار گرفتم و در تداوم اجرای همان سه مولفهی پیش گفته، شکرگذاری هم جزو برنامههای بایدی من هم بود. یعنی خود به خود در جانم نشست. چی؟ اینکه این لحظه، برایم کافی و کامل است؛ و بخاطر همین کفایت و رضایت، از خدا شکرگذارم و نگران و مضطرب آینده نمیشوم که قرار است مثلا سر ماه اجاره خانه دهم. تا آن موقع، زمان زیادی هست. چون یک دقیقه، شصت ثانیه است، میدانید این شصت ثانیه چند لحظه است...
سیر ما خطی نیست. دایرهای است. باید مراقب باشم، در این فرایندِ شدن، جا نمانم.»
این جوان که نام بامسمای زراعت کار دارد و از همان دوران نوجوانی تاکنون به کارِ زراعت درون اشتغال داشته است، وقتی بحث باورهای نزدیک به همِ خود با حاضرین شائق مجلس مطرح شد گفت: «قاعدتا میباید جمعیت حاضر بیش از اینها میبود، ولی خب، شاعر میفرماید کبوتر با کبوتر، باز با باز!»
بلافاصله هم چندبیتی از زنده یاد معینی کرمانشاهی را که به خاطر داشت، قرائت کرد و با آن، به حالِ خوشِ آن ساعتِ مجلس انس افزود و نشست خودکاوی و خودیابیی کانون فرهنگ و زندگی پارک قیطریه را به پایان برد:
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را/ تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من هم اینک از درِ صلح آمده است/ بس که گوش از خلق بستم تا شنیدم خویش را
خویشِ خویش من مرا و هرچه منها بود سوخت/ کشتم آن خویش و ز خاکش پروریدم خویش را
برده داران زمانها چوب حراجم زدند/ دست اول تا برآمد خود خریدم خویش را
بزم سازان جهان، میاز سبوی پرخورند/ من تهی پیمانه بودم سرکشیدم خویش را
در میانهی کف و تشویق حضار، صدای خانمی از وسط سالن شنیده شد خطاب به این جوان خودپردازِ خوش اندیش: پسرم! درود بر تو که از پیله درآمدی و پروانه شدی.
پروانگی ات مبارک!