
دیدارنیوز ـ شهرستان بردسیر در ۶۰ کیلومتری کرمان و مجاورت شهرستان معدنی سیرجان فقط به گل محمدی لاله زار و گلاب زهرا مشهور نیست بلکه صنایع فولاد آن نیز رو به توسعه و مطرح است.
گلزار یکی از بخشهای این شهرستان است که سیب و گلابی بخش گلزار از عطر و طعم خاصی برخوردار است و سبب شده تا سیب گلزار نسبت به سایر سیبها در مناطق دیگر کشور از ویژگی مهمی برخوردار شود و هر ساله جشنواره سیب و گلابی در این منطقه برگزار میشود.
اما قصه از آنجا شروع میشود که شهری که با قدمت تاریخی چند هزار ساله چه برسرش آمده که در این دوران حتی از حداقلهای رفاهی برخوردار نیست، بهطوریکه "ترکزاده" بخشدار گلزار این منطقه را یکی از محرومترین بخشهای استان کرمان دانسته و حجم محرومیت آن را بالا میداند؟!
وی میافزاید: بیشترین آمار افراد تحت پوشش کمیته امداد و بهزیستی شهرستان بردسیر، متعلق به بخش گلزار بوده و روستای اصفهانویه محرومترین روستای این بخش است به طوری که بهتازگی جاده دسترسی به این روستا احداث شده است! و رفع مشکل آب آن در دستور کار قرار دارد.
بخشدار گلزار به وجود مشکلات مسکن در این بخش اشاره میکند و در ادامه از حجم بالای مشکلات این بخش سخن به میان آورد و اظهار کرد: در برخی از منازل بخش گلزار سرویس بهداشتی و حمام وجود ندارد حتی برای خانه یکی از پدران شهید سال گذشته حمام احداث کردیم.
این حجم از محرومیت نشان از چیست؟ یکی از بهانهها منابع محدود دولت است، اصلا بهدنبال کنکاش بهانههای مسئولان نیستم، اما آنچه مهم است که باید خود مردم آستین همت را بالا بکشند و بههمنوعان خود کمک کنند. دیگر هر چه میبایست منتظر اقدامات مسئولان میبودیم، بس است.
یک روز صبح همراه یک گروه به قصد بازدید از مناطق محروم عازم بخش گلزار شدیم، باور نمیکردم که گلزار در ۶۰ کیلومتری مرکز استان و در شهرستان بردسیر که خود را یکی از قطبهای فولاد کشور میداند و صاحب محصولاتی همچون سیب و گلابی است، با محرومیت دست و پنجه نرم میکند، لذا با تردید با گروه همراه شدم، زیرا همواره تصورم براین بود که مناطق محروم در جنوب و شرق استان کرمان هستند نه در این نزدیکی.
سوار خودرو شدیم به دلیل آنکه شب تا یک بامداد گزارش «کلید گشایش درب باغ بیرمآباد بر روی کرمانیها، در دستان آستان قدس رضوی» مینوشتم و صبح زود ساعت ۶ قبل از حرکت یک مصاحبه با شهردار کرمان در خصوص پروژههای عمران شهری کرمان از شب قبل داشتم نیز نوشتم، تصمیم گرفتم چشمانم را تا مقصد ببندم تا انرژی لازم برای این سفر داشته باشم هر چند شرایط سختتر از این را بسیار تجربه کردهام و این کم خوابیها و زیاد کار کردنها برایم بسیار عادی است.
محرومیت گلزار کمتر از جنوب استان نیست
اولین مقصدمان بخشداری گلزار بود و در آنجا متوجه شدم که سرهنگ حجتالله پاداش مسئول بسیج سازندگی استان کرمان و سرهنگ بهروز مسئول بسیج دانشجویی استان نیز از همسفران ما هستند. داخل بخشداری آقای ترکزاده بخشدار گلزار شروع به درد و دل کردن کرد و از حجم محرومیت این منطقه گفت.
در ادامه سرهنگ صمد ایمانی فرمانده سپاه ناحیه بردسیر محرومیت گلزار را کمتر از جنوب استان کرمان ندانست و گفت: خانههای این منطقه هنوز خشت و گلی هستند و نکته قابل توجه این است که مالکان اصلی باغات بخش گلزار در خارج از ایران ساکن هستند لذا درآمد حاصل از باغات این بخش در جیب مردم گلزار نمیرود.
در این جلسه از اقدامات گروههای جهادی در این منطقه صحبت به میان آمد و بیان شد که از سال گذشته ۳ اردوی جهادی در این بخش انجام به طوری که ۲۱ حمام و سرویس بهداشتی در این بخش طی سال گذشته احداث شده است و همه آنها معتقد بودند که گروههای جهادی وظیفه ذاتی مسئولین را انجام میدهند لذا مسئولین تسهیلگری لازم را انجام دهند.
خانههای خشت و گلی
از بخشداری به سمت مقصدی که نمیدانستم کجاست، از میان کوچههایی با خانههای خشتی و گلی و گنبدی شکل با انگشت شماری خانههای نوساز در میان خانههای گلی عبور کردیم.
درب یک خانه نوساز با حصارهای بلوکی رسیدیم و وارد خانه شدیم حیاط خانه خاکی و در گوشهای از حیاط یک باغچه تقریبا ۶ در ۴ قرار داشت که درون آن ۴ بوته گوجه فرنگی و چند بوته گل بیشتر از سبزیکاری که درون آن شده بود، خودنمایی میکردند؛ همه افراد خانواده سیاه پوش بودند که گویای از دست دادن یکی از عزیزانشان بود؛ از یکی از نیروهای سپاه پرسیدم که اینجا خانه کیست؟ که مرد میان سالی که در حال پذیرایی بود جوابم را داد و گفت؛ خانه پدر شهید «علیرضا سعید» است که ۶ روز پیش پدر شهید نیز فوت شدند.
امامزاده عبدالله مقصد بعدی ما بود از گروه جدا شدم و در درب ورودی زیارتگاه یک خانم جوان در حال جارو کردن آنجا با جاروی حصیری بود و یک خانم مسن با نوهاش را دیدم همانطور که کفشهای نوهاش را میپوشاند خود را سکینه قنبری معرفی کرد و از مشکلاتش گفت که همسرش سکته مغزی کرده و بخشی از بدن او فلج شده که تحت درمان میباشد.
وقتی از نحوه پرداخت هزینههای درمان همسرش و زندگی از او پرسیدم اظهار کرد: تحت پوشش کمیته امداد هستیم، اما هزینههای اعطایی از سوی این نهاد کفاف زندگیمان را نمیدهد لذا در باغهای دیگران کارگری میکنم.
این شهروند گلزاری با بیان این مطلب که خانهام قدیمی و خشت گلی است ادامه داد: گوشت قرمز به ندرت میتوانیم تهیه و مصرف کنیم و این شرایط را بسیاری از مردم این منطقه دارند.
به گروه پیوستم و پیاده به سمت دبستان دخترانه هاجر گلزار رفتیم. در آنجا یک گروه جهادی خانم در حال رنگ کردن سطح زمین بودند و میگفتند که بازی مار و پله را در کف حیاط میکشند تا دانشاموزان این مدرسه در ساعات زنگ تفریح بر روی آن بازی کنند. وارد سالن این مدرسه شدیم در وسط سالن دو خانم نشسته بودند و یک رومیزی میبافتند و در کلاسها نیز خانمها روی زمین و صندلیها نشسته بودند و آموزش صنایع دستی همچون کیف چرم دوزی، عروسک بافی و ... را توسط گروههای جهادی میدیدند.
دوست دارم پلیس شوم تا بتوانم آدم بکشم
همچنان که نحوه آموزش چرم دوزی را تماشا میکردم ۴ پسر بچه خندان وارد کلاس شدند خیلی راحت باب سخن با آنها باز کردم و گفتند که آمدهاند اینجا ریاضی یاد بگیرند و یک کتاب ریاضی در دستشان بود؛ محمدمهدی که کلاس ششم بود بهتر از بقیه ارتباط برقرار میکرد و بسیار صادق بود، میگفت که پدرش اعتیاد به تریاک دارد وقتی ازش پرسیدم بابای سایر دوستانت چطور؟ گفت که از خودشان بپرس و این سخن کودک بسیار تحسین برانگیز بود.
محمدمهدی از آرزوهایش میگوید که دوست دارد در آینده پلیس شود تا بتواند آدمها را به رگبار ببندد با تعجب پرسیدم دوست داری آدمها را تیرباران کنی؟! وقتی واکنشم را دید، با کمی مکث و با تردید گفت؛ خب دزدان را که میتوانم «لوله» کنم.
محمد صالح یکی دیگر از این پسران میگوید؛ خانه ما خشت و گلی است و در خانمان گاو، گوسفند و مرغ داریم.
امیرعلی و امیرمهدی شغل پدرانشان را جوشکاری و کار کردن با تراکتور اجارهای عنوان کردند و محمدمهدی در ادامه میگوید که پدرش به صورت تفریحی تریاک مصرف میکند.
وقتی از این چهار پسر بچه میپرسم که آیا اسباببازی دارید یا دوست دارید که چه اسباببازی برایتان بیاورند، همه آنها یک صدا گفتند؛ ما بزرگ شدیم و به اسباب بازی نیاز ندارم ما دوچرخه میخواهیم.
از بخش مرکزی گلزار خارج و به سمت روستاها حرکت کردیم، در یک جاده خاکی که در یک قسمت نهر آبی جریان داشت و چند درخت بید که چندین نفر در زیر سایههای خنک این درختان در حال تفریح بودند از یک روستا که خانههای آن خشت و گلی و فرسوده بود عبور کردیم و به مکانی رسیدیم که تیم دامپزشکی جهادگر در حال معاینه چندین راس گوسفند بودند.
پسر ۹ ساله که تبحر در گرفتن مار دارد
از خودرو پیاده و از گروه جدا شدم و خود را به امیررضا ۹ ساله و احسان ۸ ساله که جثه کوچک آنها نشان نمیدهد که ۸ و ۹ ساله باشند، رساندم، آنها میگویند که برای کمک به پدرانمان چوپانی میکنیم و وقتی پرسیدم در زمانی که مدرسهها آغاز میشوند آیا باز هم چوپانی میکنید؟ امیررضا میگوید که روزها بعد از کلاس، چوپانی میکنم.
احسان با هیجان میگوید که امیررضا میتواند مار زنده بگیرد، با تعجب چندین بار پرسیدم چگونه میتواند مار زنده بگیرد و از خود امیررضا نیز پرسیدم و امیررضا با دست نشانم داد که باید دستم را چگونه بگیرم و با سرعت زیاد پشت گردن مار را بگیریم و وقتی توضیح میداد مشخص بود که واقعیت را میگوید و گفت که این کار را از پدرش یاد گرفته است.
از آنها جدا شدم و به سمت یکی از چوپانان این گله رفتم که خود را مصطفیپور معرفی کرد و به دلیل حضور دامپزشکان اشاره کرد و گفت: این گله ۱۵۰ راسی از ۲۰ روز قبل ۴ تلفات داشتهایم که دامپزشکان امروز برای واکسیناسیون این گله آمدهاند.
وی نام روستای که در آن زندگی میکردند را پاکوش دانست و در ادامه با بیان این مطلب که روستای ما آب و برق ندارد، در خصوص قیمت گوسفندان اظهار کرد: دلالان گوسفند را کیلویی ۴۱ هزار تومان از ما میخرند و این دلالان افراد بومی و غیربومی هستند.
این چوپان با اشاره به وضعیت خشکسالی سال قبل، عنوان کرد: در سال گذشته به دلیل خشکسالیها ۱۵۰ راس از گوسفندانمان را فروختیم.
همراهان صدایم زدند که داریم حرکت میکنیم فوری بیا، سوار خودرو شدیم و به سمت مقصد بعدی حرکت کردیم، در مسیر یک برکه کوچک آب که یک مرد در حال آب دادن به الاغ و سگش بود و در ادامه مسیر نیز یک جوی آب و چند درخت که یک پیرمرد در زیر سایه این درختان در حال وضو گرفتن بود و الاغش را که به درختی بسته بود و چند راس گوسفند که در سایه درختان آرمیده بودند.
در بخش از مسیر دو طرف جاده را درختان و علفهای بلند گرفته بودند و در نهایت به بخش مرکزی گلزار برای خواندن نماز برگشتیم در حال رفتن به مسجد بودیم که در گوشه یکی از معابر دو دختر بچه با شلینگ آب در حال شستن قالی بودند، بعد از نماز به سمت روستای شیرینک حرکت کردیم.
یکی از نیروهای جهادگر گفت که روستای شیرینک در چند سال قبل پس از زلزله در دوران دولت احمدینژاد این روستا کاملا نوسازی شده است. ورودی این روستا مرتفعتر از روستا بود و کل روستا دیده میشد، همه خانهها نوسازی با سقف شیروانی بودند و فقط چند خانه قدیمی در آن به چشم میخورد.
از این روستا پیاده به خارج از روستا رفتیم. یک مسیر شیبدار، اما شیب آن ملایم بود در آن طرف باغات دیده میشد و باید به آنجا میرفتیم همراهان گفتند که با خودرو میخواهند بروند، اما من پیاده مسیر را رفتم و در نیمه راه آنها نیز به من پیوستند، زیرا دیگر خودرو نمیتوانست برود. از یک جوی آب که اطراف آن علفهای بلند گرفته بودند، با سختی عبور کردیم. آنجا یک گروه جهادی خانم پس از نصف روز کار برای استراحت آمده بودند.
گورستان درختان
یک زمین خالی در این منطقه نظرم را جلب کرد که نشان میداد درختانی قبلا در آنجا بودند که قطع شده اند و فقط از آنها یک تنه حدود ۲۰ سانتیمتری به یادگار باقی مانده است. در آن زمین حدود ۳۰ درخت قطع شده بود که ناگهان یک زمین دیگر که نشان میداد حدود ۱۰۰ درخت در آن بوده که قطع شدند، نگاهم را متوجه خودش کرد.
دختران جهادگر در زیر سایه دو تنه درخت روی زمین نشسته بودند و همینطور که توی این فکر بودم که چرا این درختان قطع شدهاند که مشاهده کردم یک خانم محلی برای دختران جهادگر هلو آورد. به سرعت خود را به او رساندم و توانستم در نزدیکی باغش به او برسم. نفس نفس میزدم، زیرا سر بالایی دویده بودم با آن خانم با صدای بریده بریده احوالپرسی کردم و وقتی با او دست دادم دستان زمخت و ترک خوردهاش در دستم به گرمی فشردم تا از این طریق استرسی که در چشمانش ایجاد شده بود را از بین ببرم. او تمایل زیادی برای حرف زدن نداشت و میگفت که باید برود کار دارد، اما توانستم با چهره خندان و نگاهی آرام او را مجاب کنم.
این خانم خود را "زهرا س" معرفی کرد و در جواب این سوالم که این درختان برای چه قطع شدند، گفت: آنها درختان بید و سپیدار بودند که فروختنشان.
این خانم روستایی عنوان کرد: در گذشته مردم در این منطقه جو و گندم کشت میکردند، اما چند سالی است که به کاشت درختان میوه روی آوردهاند، اما درختان هر ساله دچار سرمازدگی میشوند.
وی از مشکلات زندگیش سخن به میان آورد و بیان کرد: من و همسرم در زمینهای پیاز و سیبزمینی کارگری میکنیم و از این طریق امرار معاش میکنیم و فرزندم نیز به دانشگاه میفرستیم و یک قطعه باغ کوچک از پدر همسرم به ما به ارث رسیده که در آن درخت هلو و سیب کاشتهایم.
در کنار دختران جهادگر روی زمین خاکی نشستیم و نهار خوردیم و سپس به سمت مقصد بعدی حرکت کردیم. در مسیر مزارع سیبزمینی دیده میشد. به روستای دهمرتضی رسیدیم. در ابتدای روستا یک گروه جهادی در حال ساختن سرویس بهداشتی و حمام بودند و دو کودک در کنار آنها با آوردن سنگهای کوچک در حال کمک بود.
به نزد کودکان رفتم. علیاصغر ۱۰ ساله بود، اما جثه او کوچک و با دستانی که پوست آنها زمخت و سیاه و صورتی که خورشید آن را قرمز و سوز سرما آن را ترکیده کرده بود گفت: من کلاس چهارم هستم و این دوستم عباس باید امسال کلاس اول میرفت، اما پیش دبستانی رد شده و دوباره باید پیش دبستانی بخواند؟!
علی صدرآبادی یکی از جهادگران با بیان این مطلب که این گروه جهادی معلمین هستند، گفت: سال گذشته معلم این منطقه بودم و، چون این منطقه فاقد حمام و سرویس بهداشتی بود، تصمیم گرفتیم در این منطقه با کمک چند خیر از استانهای دیگر حمام و سرویس بهداشتی احداث کنیم.
وی با اشاره به ارتفاع بالای این روستا از سطح دریا و سرمای شدید ادامه داد: در سال گذشته در فصل سرما دانشآموزانم به سختی حمام میکردند و این موضوع برایم بسیار ناراحت کننده بود لذا قصد داریم در اینجا سه حمام و سرویس بهداشتی و یک سرویس بهداشتی تنها بسازیم.
همانطور که در روستا قدم میزدم یک دختر جوان توجهام را به خودش جلب کرد. به سمت او رفتم و پس از احوالپرسی خود را نرگس معرفی کرد و گفت: ۱۹ ساله هستم و به دلیل آنکه باید برای تحصیل به راین یا بردسیر یا گلزار میرفتم فقط مقطع ابتدای را گذراندم.
وی شغل پدرش را کشاورزی و دامداری دانست و بیان کرد: در این روستا خانه بهداشت وجود ندارد و اگر بیمار شویم باید به بردسیر یا راین برویم.
پدر نرگس مردی لاغر اندام چهره آفتاب سوخته با قدی متوسط از راه میرسد و میگوید: در این روستا حدود ۱۶ خانوار زندگی میکنند که فقط ۴ یا ۵ خانوار آنها ماشین دارند و ما برای تامین مایحتاجمان باید به بردسیر یا گلزار برویم.
وی با بیان این مطلب که فقط برخی از افراد مسن این روستا تحت پوشش کمیته امداد هستند، ادامه داد: ۲ پسر و یک دختر دارم که یکی از پسرانم معلولیت دارد.
از نرگس خواستم که برادر معلولش را به من نشان دهد. به درب منزلشان رفتیم. در منزلشان مادر این خانواده و یک پسر بچه در درب منزل ایستاده بودند. مادر نرگس گفت: این پسرم ۱۴ ساله است و زمانی که مینشیند توان بلند شدن ندارد از ابتدا اینگونه نبود در ۸ سالگی دچار تشنج و پس از آن دچار معلولیت شد. تحت پوشش بهزیستی است، اما نمیدانم ماهانه چقدر کمکش میکنند.
مادر نرگس از بیماری اعصاب خود گفت و اینکه یک ماه پول یارانه را باید صرف هزینه دکتر و دارو کند و یک ماه نیز پول یارانه را به خرید مایحتاج اختصاص میدهند او میگوید که اگر سالی یکبار فردی گوسفند نذری بکشد گوشت قرمز میخورند، اما گوشت مرغ بهطورمتوسط هفتهای یکبار مصرف میکنند.
در این روستا که قدم میزدم صدای حیوانات اهلی به گوش میآمد و خانههای قدیمی که با سنگ و گل دیوارهای آنها و سقفشان با چوب و گل و یک تنور ساخته شده در کنار خانههای نوساز بد ذوقی عجیبی میکند. اهالی این روستا خانههای قدیمی خود را برای انبار علوفه و طویله نگهداشته بودند.
یکی از اهالی این روستا میگوید در این روستا فقط دو خانوار خانه جدید نساختهاند و مابقی همه خانه نوساز دارند، اما خانههای قدیمی را نیز نگهداشتهاند.
در یک بخش از روستا استخری وجود داشت که نهر آبی به آن میریخت و چند درخت دیگر. از هم گروهیهایم زیاد دور شده بودم دوباره به سمت آنها آمدم و دیدم که یکی از همراهانم با گلنساء یکی از اهالی این روستا در حال معاشرت است و او دست دخترش را نشان میدهد، دست آن دختر انگشت نداشت.
پاهایم از خستگی درد گرفته بودند و آفتاب همانند سوزن در پوست صورتم فرو میرفت همراهانم به تماشای پخت نان در کنار گلنساء ایستاده بودند و پخت یک نان توسط یکی از همراهانم، پایان بخش این سفر بود.
منبع: ایسنا(سارا سلطانی، منطقه کویر)