دیدارنیوز ـ او که کلاف پیچیده سوء ظن هایش را به تباهی خود و نزدیکانش گره زده بود، گفت: زندگی خوبی داشتم چرا که همسرم دوشادوش من برای سعادت خانواده ام زحمت می کشید تا جایی که وقتی من دچار تألمات روحی شدم و با مشکلات مالی دست و پنجه نرم می کردم، او بخش زیادی از تامین هزینه های زندگی را به عهده گرفت و در بیرون از منزل مشغول کار شد تا حداقل فرزند هفت ساله ام از تحصیل باز نماند.
با وجود این زمانی در سراشیبی بیراهه بدبختی و فلاکت قرار گرفتم که دچار بیماری مزمن روحی شدم اما هیچ وقت برای معالجه خودم به پزشک مراجعه نکردم. این بیماری طوری در جسم و روحم رخنه کرده بود که ناخودآگاه زندگی مشترکم را وارد مرحله خطرناکی کرد تا جایی که در روابط خصوصی بین من و همسرم تاثیر نامطلوبی گذاشت.
این موضوع که حالتی متوهم و وسواس گونه به خود گرفته بود موجب شد تا روابط بین من و همسرم سرد شود. آرام آرام فاصله عاطفی عمیقی در زندگی مشترک ما به وجود آمد تا جایی که دیگر در کنار یکدیگر بودن، به ماجرایی سرد و بی روح تبدیل شد و من هر روز بیشتر با افکار پوچ از همسرم دور می شدم.
این گونه بود که کم کم دیوار بی اعتمادی بلندی بین من و او به وجود آمد به طوری که سوء ظن های هولناکی مانند خوره وجودم را تسخیر کرد. به همین دلیل درحالی در پرتگاه سقوط و بدبختی قرار گرفته بودم که هیچ وقت نتوانستم حتی برای لحظه ای به عاقبت این سوء ظن های وحشتناک بیندیشم. احساس این که همسرم به من خیانت می کند درحالی وجودم را می لرزاند که همه نزدیکان و حتی همسایگانم به نجابت و پاکدامنی همسرم ایمان داشتند و از صمیم قلب بر آن مُهر تایید می زدند ولی من آن قدر در مرداب توهم و سوء ظن فرو رفته بودم که هر رفتار و عمل او را به زشتی تعبیر می کردم تا به خودم ثابت کنم که همسرم به من خیانت می کند اما هیچ وقت نتوانستم حرکت خیانت آمیزی از او ببینم.
وقتی کلاف زشت افکارم به موضوع اشتغال همسرم در بیرون از منزل گره خورد، همسرم از کارش استعفا کرد تا این که کارفرمای او برای بازگشت همسرم و دانستن انگیزه استعفایش چند بار با تلفن همراهش تماس گرفت. همین موضوع بر شدت سوء ظن هایم افزود و در میان فریادهای ملتمسانه همسرم که «اشتباه می کنی!» ضربات مرگبار قفل آهنین کتابی را بر سرش فرود آوردم و ...
دقایقی بعد در حالی ماموران انتظامی با فرماندهی سروان محمد ولیان (رئیس کلانتری پنجتن) به محل جنایت واقع در پنجتن 68 رسیدند که پسر هفت ساله ای اشک ریزان فریاد می کشید بگذارید داخل خانه بروم تا نمره بیستم را به مادرم نشان بدهم .