
جنگ ۱۲ روزه ایران و اسرائیل که متاسفانه جانهای بسیاری را گرفت و هزاران نفر را زخمی کرد، چه آثار دیگری بر جای گذاشته است؟ حالا وضعیت روان کودکان، جوانان و مردم ایران پس از شنیدن بمباران و ترسهای شبانه چگونه است؟
دیدارنیوز: جنگ ۱۲ روزه تمام شد. خانههای بسیاری آوار شد. زندگیهای زیادی از بین رفت. عزیزان بیشماری را به خاک سپردیم. اینها فاجعههای جنگ بود برای آنهایی که خانه و زندگیشان درست در کانون انفجارها بود یا در روز و ساعت خاصی، در خیابانی نزدیک نقطه اصابت موشک تردد داشتند. خانوادههای دیگر، اما دورتر از این نقاط بودند که فقط صدای شلیک پدافندها، حرکت پهپادها و انفجارهای مهیب را میشنیدند. گاهی نزدیک و گاهی بسیار دور. حتی بعضی از آنها، خانه و شهرهای خود را رها کرده بودند و در شهرهای امنتر یا حتی روستاها اقامت داشتند؛ آنها حتی صدای انفجار را هم نشنیدند، اما این جمله پس از آتشبس، بهطور مشترک میان همه شنیده میشد: «من حالم بده. اصلا حوصله هیچ کار و هیچ کسی رو ندارم. همهش دلم میخواد بخوابم. خشمگینم، غمگینم و مهمتر از همه ناامید و بلاتکلیفم.»
در حوزه مطالعات تخصصی مربوط به استرس، بیخبری، گنگ بودن اطلاعات، بلاتکلیفی و به نوعی تعارض در میان فشارهای تنشزای زندگی میتواند آثار مخربی روی افراد داشته باشد. در این میان استرسهای گروهی که اکثریت جامعه را درگیر میکند، میتواند تاثیرات فراگیری داشته باشد که در نهایت در گذر زمان، علاوه بر آسیب فردی منجر به آسیب اجتماعی هم خواهد شد.
یکی از تجربیات مشترک افراد پس از روزهای جنگ، این است که دیگر چیزی از مشکلات و چالشهای قبلی و شخصی خود به یاد نمیآورند. «من تا قبل از جنگ، بهطور مرتب به تراپیست مراجعه میکردم، اما حالا اصلا یادم نمیآید که تا کجا پیش رفته بودیم؛ یعنی اگر قرار باشد دوباره جلساتم را دنبال کنم، نمیدانم باید از چه چیزی صحبت کنم.»
«رضا فرهمند»، متخصص روانشناسی سلامت در گفتوگو با «اعتماد»، درباره آنچه در بین مراجعهای خود در روزهای پس از جنگ مشاهده کرده، میگوید: «تجربیات اتاق درمان نشان میدهد، در شرایطی که فشار روانی جدیتر میشود، مانند اینکه یک فرد تا دیروز مسائل شخصی خود را داشت و امروز تجربهای با فشار روانی بالاتر مانند جنگ را تجربه میکند، به نظر میرسد موضوع قبلی کمرنگتر خواهد شد. به هر حال وقتی فرد در مواجهه با عوامل استرسزا قرار میگیرد، تغییرات فیزیولوژیکی در بدن او نمایان میشود. در واقع استرس با همین تغییرات احساس میشود. بنابراین وقتی افراد عوامل استرسزای جدیتری را تجربه میکنند، به واسطه اینکه بدن نسبت به آن موضوع واکنشهای بالاتری را تجربه میکند، استرسهای قبلی رنگ میبازد و تغییرات ذهنی و بدنی، پیرامون موضوع جدید شکل میگیرد که در مطالعات مربوط به استرس هم به این موضوع بسیار پرداخته شده است.»
آیا من هم حق دارم از ترس بگویم؟
تجربه مشترک دیگر میان آنهایی که در روزهای جنگ، تقریبا در شرایط و مکان امن بودند، این است که خشم، غم و ناامیدی آنها، با عذاب وجدان بسیار زیادی همراه است؛ «آیا من که نه در معرض انفجار بودم، نه سقف خانهام ریخته و نه عزیز از دست دادم، حق دارم از ناامیدی و ترس بگویم؟ من که چیزی از انفجارهای این ۱۲ روز جنگ نفهمیدم.»
به گفته این متخصص روانشناسی سلامت، برخی عوامل استرسزا واکنش و برانگیختگی بیشتری را در افراد ایجاد میکنند؛ بالطبع شرایط جنگی یا از دست دادن عزیزان جزو عوامل فشارزای روانی بزرگی به شمار میروند. اما با این حال ظرفیت روانی افراد هم در این شرایط بسیار مهم است و نمیتوانیم بگوییم اگر فردی از محیط دور بوده، آسیبپذیری کمتری دارد یا فرد نزدیک به بحران، بیشتر آسیب دیده است. او در این باره توضیح میدهد: «در رابطه با موارد اختلال اضطرابی، باید به این نکته هم توجه کنیم که برخی افراد، زمینه قویتری در تجربه این اختلال دارند. بنابراین مثلا اگر در فردی تشخیص اختلال اضطرابی داده شده، طبیعتا در شرایط بحران، آسیبپذیرتر خواهد بود و ما نمیتوانیم لزوما نزدیکی یا دوری به محیط بحران را معیار قرار دهیم. بنابراین توصیه کلی این است که در کنار توجه به خانوادههایی که در جریان جنگ آسیب جانی و مالی متحمل شدند، توجه ویژه به کودکان، سالمندان، افراد دارای بیماریهای مزمن جسمانی و افراد درگیر اختلالات روانپزشکی ضروری به نظر میرسد. همچنین آگاهیافزایی توسط رسانهها در راستای مدیریت استرس (مدلهای مسالهمدار و هیجانمدار) توصیه میشود.»
تمام این اضطرابهای انباشته شده از اینکه چه خواهد شد، به شکلهای متفاوتی در افراد نمود پیدا کرده؛ «نگار با هر حرف کوچکی، بغضش میترکد. طاقت هیچ چیز را ندارد. بین خودمان بماند خیلی عصبی شده و با همه بحثش میشود.»
اینها را صابر، همکار نگار میگوید. خودش هم دچار وسواس شدید شده، روزی هزار بار به خانه زنگ میزند و میخواهد صدای همسر و فرزندش را بشنود؛ «مدام فکر میکنم نکند پس از اینکه گوشی را قطع کردم، همان لحظه اتفاقی افتاده باشد.»
همسر او هم چالش دیگری را تجربه میکند؛ اصلا دلش نمیخواهد از خانه خارج شود؛ نه خیابان، نه منزل دوست و اقوام. حتی تلفنی حرفزدنهایش هم کمتر شده. به قول صابر، انگار همیشه در حالت آمادهباش مراقب اطراف است. به گفته فرهمند، عمدتا در بحرانهای اینچنینی، زمینه برای بروز اختلالات اضطرابی و خلقی، بسیار فراهم میشود. بنابراین توصیه برای مسوولان در حوزه سلامت، رعایت پروتکلهای پیشگیری این اختلالات، همچنین شناسایی و کنترل آنهاست. در این میان یکسری عوامل بسیار شایع و قابل شناسایی هستند؛ مانند غریبگی با خود، محیط زندگی، ترس، عصبانیت، واکنشهای اجتنابی و دوریگزینی از اطرافیان، گوشهگیری، حضور نیافتن در محیط کار یا مهمانی یا اگر تجربه شنیدن صدای انفجار یا حضور در محیط آسیبدیده را هم داشته باشند، زمینه برای یادآوری و فلشبک مدام اتفاقها و همچنین اختلال پس از سانحه بیشتر فراهم میشود. بنابراین ضروری است که حتما به موقع برای درمان اقدام کنند.
برای اولین بار فهمیدم ترس یعنی چه؟
شاید روزهای اول دور بودن از خانه و شهر محل سکونت، شبیه به تفریح دیده میشد، اما خیلی زود نگرانی از اینکه چه خواهد شد یا این شرایط تا چه زمانی ادامه خواهد داشت، جای خود را به خوشحالی از حضور در جمع دوستان و بستگان داد. از طرفی بیخبری و ناآگاهی از آنچه در حال وقوع و آنچه ممکن است در یک دقیقه آینده رخ دهد، شرایطی بود که بسیاری از ما در این روزها تجربه کرده بودیم که بر سلامت جسممان هم تاثیرگذار بود؛ یکی وزن کم کرد، یکی مدام سردرد داشت و یکی معده درد.
برادر سمانه، کارمند صداوسیما بود. روزی که ساختمان شیشهای مورد اصابت موشک قرار گرفت، شیفت برادرش نبود، اما برای آنها سختترین تجربه زندگیشان شد. او میگوید: «ما که فکر میکردیم برادرم سر کار باشد، بدترین و سختترین دقایق را تجربه کردیم.»
محمد هم فرزند سرباز داشت؛ پسر او درست در یکی از پادگانهایی بود که در روزهای جنگ مورد حمله قرار گرفت. محمد فقط یک جمله را تکرار میکرد: «برای اولینبار فهمیدم ترس یعنی چی. همون موقعی که جلوی در پادگان رفتیم که خبر بگیریم و میدیدیم همه جا در آتش میسوزد.»
هیچ دردی بدتر از بلاتکلیفی نیست
انسانها در مقابله با فشارهای روانی و عوامل استرسزا، واکنشهای بدنی و روانشناختی متفاوتی را تجربه میکنند و ممکن است دچار فروپاشی روانی شوند. فرهمند در این باره میگوید: «مثلا در مورد واکنشهای بدنی، میتوان به فشار خون، تپش قلب، تعریق و تمامی تغییراتی که جسم فرد شاهد آن است، اشاره کنیم. در واقع بدن بهگونهای سازماندهی شده که در راستای تحمل آن فشار روانی دست به کار شود. اما مواجهه مستمر با یک فشار روانی یا عوامل استرسزا، باعث میشود آن میزان انرژیای که بدن برای تحمل استرس به کار میبرد، کاهش پیدا کرده و فرد دچار فروپاشی شود. بنابراین برای درک بهتر ماجرا، باید گفت قرار گرفتن در مقابل عوامل استرسزا و فشارهای روانی مداوم که فرد در آن بلاتکلیف است و ابهام دارد، از بدترین اشکال فشارهای روانی است که در حوزه مسائل مربوط به استرس قرار دارد. به بیان سادهتر، هیچ درد و اندوهی بدتر از بلاتکلیفی، تعارض و سردرگمی در افراد نیست. این موضوع در حوزههای فردی به شکل روابط بلاتکلیف عاطفی، کاری، خانوادگی یا بیماری و در حوزه اجتماعی به صورت همین اخبار ضدونقیض به خصوص در بحرانهای بزرگ نمود دارد.»
به گفته این متخصص روانشناسی سلامت، بدن به هر حال به واسطه ساختارش، در مواجهه با عوامل استرسزا، در جهت ترمیم تلاش میکند؛ اما فرض کنید به دلیل بلاتکلیفی و سردرگمی در تشخیص اتفاقها، بدن در شرایطی قرار میگیرد که در نهایت دچار ازهمپاشیدگی روانی خواهد شد. پژوهشهای بسیاری هم درباره این موضوع در جهان با تمرکز بر ارتباط مستقیم میان فشار روانی مزمن و بیماریهای روان و جسم انجام شده است. به هر حال فشارهای روانی زندگی، ازجمله در حوزه اجتماعی، ناگزیر خواهد بود و اگر قابل تحمل برای فرد باشد، بدن توانایی ترمیم آن را دارد، اما تعارضات پیوسته و تناقضات، به قدری میتواند آسیبزا باشد که فرد را به سمت فروپاشی ببرد.
در این شرایط فرض کنید در یکی از اتفاقهای رخ داده در جامعه، واکنش هیجانی مردم نسبت به آن واقعه، به صورت هیجانهای منفی -خشم، غم، ترس، اضطراب، اندوه و... - باشد. اگر به چنین واقعهای که به عنوان یک عامل استرسزا فرد را هدف قرار میدهد، بیخبری، تعارض، بلاتکلیفی و اخبار ضدونقیض را هم اضافه کنیم، در زمانهای مختلف، به خصوص زمانی که چنین رخدادهایی تکرار میشوند، به دلیل نبود مرجعیت خبری صحیح که قابل استناد بوده و تکلیف فرد را مشخص کند، آسیبزایی دوچندان خواهند داشت.
در این روزها، خانوادههایی که فرزند داشتند، دغدغههایشان دوچندان شده بود. بسیاری از پدران و مادران، اولین شب حمله صدای انفجارها را شنیده بودند و پیش از هر نگرانیای، فقط به امنیت بچههایشان فکر میکردند. از طرفی ناچار بودند که برای امنیت فرزندانشان از شهر و خانه دور باشند، اما نگرانی و استرس در مورد سایر اعضای خانواده که باید در تهران میماندند، همراهشان بود.
مونا در ایام جنگ در جایی دورتر از تهران اقامت داشت. او درباره نگرانیهای مضاعفی که در این دوره متحمل شده بود، میگوید: «مادربزرگم به هیچ قیمتی حاضر به ترک خانه نبود و ما تمام مدت نگران او بودیم؛ از طرفی ناچار بودیم به خاطر امنیت فرزندان خودمان، از تهران دور شویم. خانهاش نزدیک یک پادگان بود و هر لحظه، در حال تماس با او بودیم و تا جواب تلفن را بدهد، میمردیم و زنده میشدیم.»
«به نظر من بدترین شرایطی که پدرومادرها در این ایام داشتند، این بود که چطور در دل این همه استرس و خبر، خود را آرام و خونسرد نشان بدهند یا اینکه بخواهند به بچه امید بدهند.» این را هم مادری میگوید که دو فرزند خردسال و نوجوان دارد و میگوید دختر نوجوانش اصرار داشت به تهران برگردد و شرایط جنگ را از نزدیک مشاهده کند.
آسیبهای «جنگ و تنشهای اجتماعی» بر نوجوانان
شاید مدارا با کودکان در این شرایط راحتتر از نوجوانان بود؛ چراکه کودکان به راحتی در دنیای بازی غرق میشدند، اما داستان نوجوان متفاوت است. آنها در مواجهه با یک واقعیت بیرحم قرار گرفتند و دیگر کودک نیستند که در آغوش والدین به خواب بروند و بحران را فراموش کنند. تحلیل دقیقی هم از آنچه رخ داده، ندارند، پس بحران ممکن است برای آنها به نشانه پایان آیندهای باشد که برای خود متصور شدند.
«مجتبی نیکپور»، پزشک و روانشناس برای اشاره به آسیبهای جنگ و تنشهای اجتماعی بر نوجوانان، در ابتدا موضوع نوجوانی و تفاوت آن را با دیگر برهههای زندگی مطرح میکند: «نوجوانی بین دو مقطع کودکی و جوانی قرار گرفته. این احتمال وجود دارد که در این دو مقطع یعنی کودکی و جوانی و به دنبالش، بزرگسالی، به ثبات کافی رسیده باشیم، اما دوران نوجوانی، با بروز بیثباتی همراه است. ما در کودکی بیش از حد بازیگوش هستیم و دغدغههایمان بیشتر ماهیت اینجا و اکنونی دارد. در این ایام، اغلب ما حمایت کافی دریافت میکنیم که باعث میشود دغدغههای زیستی کمتری داشته باشیم. در بزرگسالی اوضاع بهگونهای دیگر ثبات پیدا میکند. به این صورت که شاکله زندگی پایدارتر شده و اغلب ما برای خودمان هویت تحصیلی، شغلی و اجتماعی پیدا کردهایم. مثلا دانشجو، پزشک، مهندس، هنرمند یا بازاری هستیم، کموبیش درگیر روابطی یا مالک چیزی شدهایم و گرفتار قسط و قرض و داراییهایمان هستیم. زندگیمان روالهایی دارد و برای تلطیف آن، تفریح و دورهمی داریم و شبکه ارتباطی ما شکل گرفته. بدین ترتیب در هر دو طرف طیف، یعنی کودکان و بزرگسالان، سرگشتگی کمتری نسبت به نوجوانان وجود دارد.» فائزه مادری است که در ایام جنگ، دختر ۱۴ سالهاش را به باغ پدربزرگ و مادربزرگش در دماوند برده بود، اما هنوز در شوک سختترین سوالی است که دخترش پرسیده و او نمیدانسته چطور باید جواب دهد: «مامان، این موشکها وقتی میخورن به خونهها، چقدر طول میکشه افراد اون خونه بمیرن؟ یعنی ورود موشک رو میبینن؟»
به گفته نیکپور، غریزه مرگ و غریزه زندگی، دو غریزه مهم هدایتکننده موجود زنده هستند. چالش دیگر ما در ایام نوجوانی، درگیری جدیتر با غریزه مرگ است. افراد گرایش آگاهانهای برای روبهرو شدن با پدیده مرگ ندارند.
جنگ، یک اتفاق بیرونی است که سایه مرگ و ویرانی را به زندگی نوجوان وارد و آینده را برای او تاریک میکند. او همچون بزرگسالان تکیهگاه ذهنی قابل اتکایی برای معنا دادن به زندگیاش ندارد. او با جنگ، در معرض تهدید از دست دادن مواردی که تا دیروز بدیهی میدانست، قرار میگیرد. پدرومادری که داشت یا سقفی که بالای سرش بود و چه بسا در مقابل آنها ناسپاسی هم میکرد. او نگران میشود اگر دیگر آنها را نداشته باشد، بدون حمایت و در تنهایی چه باید بکند؟ این وضعیت میتواند برایش خیلی ترسناک جلوه کند.
او در این باره میگوید: «فرد بزرگسال با مشغولیتهایی مثل توسعه جایگاه اجتماعی، قسط و قرض، تفریح یا خوشگذرانی، عاشق شدن، سوءمصرف مواد، فلسفهورزی و درگیریهای اعتقادی، از مواجه شدن با مرگ طفره میرود. کودکان هم به دلیل ماهیت ذهنیشان مشغولیت ذهنی پایداری در مواجهه با مرگ ندارند. نوجوان، اما بین این طیف قرار دارد؛ نه مانند کودک فارغ و نه مثل بزرگسال مشغول است. نوجوان به دنبال پیدا کردن هویت است و میخواهد لنگرگاهی مطمئن برای ادامه زندگی پیدا کند.»
این روانشناس با اشاره به قدرت فانتزیهای ذهنی نوجوانان میگوید: «آنها میتوانند بسیار بیشتر از یک بزرگسال خود را زیر آوار تصور کنند یا اینکه تصاویر واضحی از معلولیت یا متلاشی شدن خودشان در ذهنشان بسازند و حتی مانند بازیهای کامپیوتری، جنگ و صحنههای ویرانی را بسیار ترسناک و اغراقآمیز ببینند. این موارد در مجموع میتواند نوجوانی را به یک تجربه خاص در بحران جنگ تبدیل کند.»
تروماهای بزرگسالان زیر سقفهای مشترک با نوجوان
در ایام جنگ، دوری از خانه و شهر محل سکونت، به عنوان پناهگاهی برای در امان ماندن از خطرات و بحرانها به شمار میرفت. بسیاری از خانوادهها هم ترجیح میدادند، برای دوری از استرس در جایی با دوستان و بستگان دور هم جمع شوند.
اما آنطور که نیکپور میگوید، در این شرایط بزرگسالان تروماهای خود را به زیر آن سقف مشترک با نوجوان میآوردند. او در این مورد توضیح میدهد: «مواردی ازجمله نگرانی کسبوکار، سیاهنمایی راجع به آینده، شنیدن بیوقفه اخبار ناخوشایند و تحلیلهای ضدونقیض اوضاع، تروماهایی هستند که ممکن است حتی در مکانهای امن هم همراه بزرگسالان باشد؛ اینها برای روان تاثیرپذیر و شکننده یک نوجوان یک چالش جدی در موقعیت جنگی هستند. موضوع دیگر، بحرانزدگی روابط است؛ مثلا آنها عادت داشتند دوستان را در هفته یا ماه، فقط برای چند ساعت و در خوشی ملاقات کنند. اما این گردهماییهای نامتعارف، تصویر جدیدی از افراد به وجود میآورد که ممکن است در آن، صمیمیت به عدم صمیمیت یا حمایت و رفاقت به دشمنی و مخالفت تبدیل شود. از طرفی، ممکن است خانواده نوجوان پسانداز قابل توجهی برای جابهجاشدن یا تامین هزینه خورد و خوراک در وضعیت انسداد اقتصادی خود نداشته باشند و این وضعیت تحقیرکننده، برای او با استیصال، ناامیدی و احساس درماندگی همراه باشد. او متوجه میشود که پشت و پناهی ندارد و نمیتواند معادله این بازی ناخوشایند را تغییر دهد.»
محرومیت از شرایط روزمره؛ تزریق درماندگی در فرزندان
جملهای که ندا در مورد فرزندش گفت، بسیار ساده بود، اما نشان از آسیبپذیری و عدم تحمل شرایط توسط پسر نوجوانش داشت: «مامان، تا کی قراره اینجا باشیم؟ من میخوام توی اتاق خودم بخوابم.»
در این شرایط و بحرانها، باید محرومیت از شرایط روزمره قبلی، از دست دادن امکانات ارتباطی با همسالان، محرومیت از لذت پرسهزنی در دنیای مجازی و در دسترسنبودن اینترنت را هم اضافه کنیم که میتواند برای یک نوجوان با کلافگی و درماندگی همراه باشد. اینها را نیکپور میگوید و توضیح میدهد: «نوجوان تا پیش از این توقع نداشته روتین زندگی او تا این حد از کنترلش خارج شود و هیچ اراده و توانی برای تغییر آن نداشته باشد. درماندگی والدین و سایر بزرگترها برای پیشبینی و حلوفصل این مشکلات که فراگیر شده، بر ترس و احساس ناامیدی نوجوانان در شرایط جنگی میافزاید.»
در این روزها، بارها این توصیه چه در فضای مجازی و چه از طرف دوست و آشنا شنیده شده که «نذار بچه بفهمه چی شده یا سرش رو گرم کن صداها رو نشنوه و خبرها رو گوش نده.» هر چند تمام این چالشها قابلیت دارند تا برای یک نوجوان به بحران ویرانگر تبدیل شوند، اما یادگیری مهارتهای کنترل آن، ضروری خواهد بود. حتی در این روزها که درگیری جنگی فعلا به پایان رسیده؛ به خصوص برای والدینی که کودک یا نوجوان دارند. نیکپور در مورد الگوهای اصلی مواجهه با نوجوانان در شرایط بحران میگوید: «لازم است والدین بدانند نوجوانان به رغم آسیبپذیریشان، ظرفیتهای روانی بالایی برای مواجه شدن با واقعیتهای پیرامون خود دارند. از طرفی لازم است والدین باور کنند که نوجوانان انعطافپذیری بسیار بالایی دارند، چراکه سرعت زندگی و تحولات اطرافشان از ما بیشتر است. پس همچنانکه قرار است آنها با سایر واقعیتهای دردناک زندگی مانند بیرحمی اقتصاد، ناکامی در روابط، سوگ، از دست دادن و از این قبیل آشنا شوند تا بتوانند زندگی سعادتمندی را رقم بزنند، میتوانند و لازم است با واقعیتهای جنگ، هزینهها و پیامدهای آن مانند مرگ، ویرانی یا از دست دادن روبهرو شوند. البته بهتر است برحسب بلوغ ذهنی و روانی هر نوجوان، محتوای این گفتوگو تنظیم شود.»
واکنش والدین در بحران، آینده نوجوان را شکل میدهد
موضوع مهم دیگر این است که بزرگسالان بپذیرند لزوما اطلاعات جامع و دقیق و پیشبینی درستی از شرایط ندارند که اصرار کنند آنها را به فرزندانشان منتقل کنند. بنابراین رویکرد با نوجوان باید عمدتا با نگاه «نمیدانم» همراه باشد؛ یعنی والدین بپذیرند دقیقا نمیدانند چطور باید جنگ یا بحران را به نوجوانشان توضیح دهند و برای بیان آن، نیاز دارند از مراکز مشاوره یا متنهای تخصصی کمک بگیرند.
از طرفی ضرورت دارد بزرگسالان حاضر در اطراف نوجوان در چنین بحرانهایی، رفتار سالمی نسبت به وقایع داشته باشند. نیکپور در این مورد میگوید: «لازم است والدین الگوهای خوبی باشند؛ مثلا وقتی صدای انفجار شنیده میشود، واکنش یک مادر نشاندهنده میزان وخیم بودن اوضاع است. مادری را تصور کنید که در زمان شنیده شدن صدای انفجار، بر اساس آموزشهای اصولی رفتار کند و در مدت کوتاهی پس از بحران، بتواند به روتین زندگی خود برگردد و روحیه خودش را به سرعت بازسازی کند. در مقابل مادری که دچار اضطراب شدید شده، فاجعهانگاری میکند، مدام گوشی در دست دارد و نمیتواند مکالمات ناامیدکننده خود با اطرافیانش را کنترل کند. نوجوان ما در حال تماشای این واکنشهاست و آیندهاش را بر اساس چنین باورهایی شکل خواهد داد.» به تازگی گزارشهایی از تعداد حمله به شهرهای ایران منتشر شد، اما همه میدانیم که این حملات، نه فقط به ساختمانها و تجهیزات بود که آرامش، رویا و اهداف تکتک ما را نشانه گرفت. هنوز گوش ما هر صدایی را با صدای موتور پهپاد شبیهسازی میکند، هنوز هر نوری در آسمان، ما را خیره میکند، هنوز هم، با هر زنگ تلفن از جا میپریم و اغراقآمیز، خبرها را دنبال میکنیم. معلوم نیست ما کی قرار است، آدمهای سابق شویم؛ همانهایی که قبل از بامداد ۲۳ خرداد بودیم. حتی آنهایی که هیچ صدای انفجاری نشنیدهاند.
الهه باقریسنجرئی - اعتماد