
هوا گرگ و میش بود و هنوز سپیده صبح کامل نشده بود. با صدای مادرم که پشت سرهم میگفت: پاشو دیرت میشه، بیدار شدم.
خانم اجازه؛
من بگم!
هوا گرگ و میش بود و هنوز سپیده صبح کامل نشده بود. با صدای مادرم که پشت سرهم میگفت: پاشو دیرت میشه، بیدار شدم. خوابآلودگی و بیحالی و خستگی دیر خوابیدن دیشب، کاری کردن که به زور از رختخواب جدا بشم. ساعت شیش و نیم صبح نشون میداد. یه لقمه نون و پنیر همراه چای خوردم و رفتم که لباس مدرسه رو تَن کنم. تا و چینخوردگی نو بودن پیراهن و شلوار ذوقم رو گرفت، چارهای نبود و کفشهامو تند تند پاک کردم و با مادرم رفتیم سمت مدرسه. بعد از چند دقیقه پیادهروی و عبور از چندتا خیابانو به یه در بزرگ آهنی که یه لنگه در کوچیک وسطش بود، رسیدیم که روی سردرش نوشته شده بود: دبستان شهید جلالی.
در رو زدیم و یه آقای میانسال که بعدها فهمیدم بهش میگن، بابای مدرسه، در باز کرد. یادم نیست سلام کردم یا نه. نگذاشت مادرم همراهم بیاد توی مدرسه، خیلی خیلی ترسیده بودم و توی ذهنم هزارتا فکر بد و ترسناک گذشت، که بدترینشون این بود که دیگه هیچوقت از مدرسه بیرون نمیام و تا همیشه پدر و مادر و خانوادهام رو نمیبینم. بغض کردم و آروم آروم شروع کردم به گریه کردن و اینقدر ادامه داشت که به هقهق افتادم. نفسم بریده بریده شد. تا وقتی به وسط حیاط رسیدم، سر پایین بود و خدا خدا میکردم، معجزه بشه و برگردم پیش مادرم. با صدای بلند و خشدار آقایی که دم در از مادرم جدام کرد به خودم اُمدم. حیاط مدرسه پُر بود از بچههای همسن و سال خودم. ترسم کمتر شد اما دلهره داشتم، که این همه بچه قرار هیجوقت خانوادههاشون رو نبیند!
صدای یه آقای قوی هیکل که قدش خیلی بلند بود، همهی حیاط مدرسه رو فرا گرفت، بچهها به صف بشید، بچههای اول سمت راست و بقیه در ادامه. نفهمیدم منظورش چیه! فکر کنم بقیه کلاس اولیها هم همینطور، آخه یه تعداد از بچهها سردرگم و دور هم میچرخیدند. یه کم که گذشت و بقیه رو که دیدم متوجه شدیم به صف شدن یعنی پشت سرهم ایستادن. یعد از یکی و دو ساعت کلاسبندی شدیم، رفتیم سر کلاس. یک اتاق سه در چهار پر از نیمکتهای چوبی بهم چسبیده، بالای کلاس هم، یه میز و صندلی جدا بود که کنارشون یه تختهسیاه بزرگ بود. غیر یکی دونفری که سر صف پشت سرهم بودیم، کسی رو نمیشناختم. با همونا رفتیم میز دوم نشستیم. چند دقیقه گذشت که یک خانم وارد کلاس شد، نمیدونستیم باید چیکار کنیم و خود من فکر کردم، مادر یکی از بچههاست. بلند سلام کرد و جواب دادیم. رفت سمت میز بالای کلاس و روی صندلی نشست و گفت خوبید بچهها، من معلمتون هستم.
زیرچشمی نگاهش کردم. یه مقنعهی بلند سورمهای، مانتوی آبی و یک عینک که بندش دور گردنش افتاده بود. صورت مهربونی داشت. صداش خشدار بود اما خشن نبود. من خانم شجاعی هستم، معلم شما، از امروز تا آخر سال من رو هر روز میبینید و قرار بهتون خوندن و نوشتن یاد بدم. حالا یکی یکی بلند شدید و اسم و فامیل و شغل پدرتون بگید. نمیدونم چند نفر بودیم، اما همهی کلاس پر شده بود و بعضی از نیمکتها چهارنفری نشسته بودند. معرفی که تمام شد، گفت کیفهاتو رو بزارید روی میز و کتاب فارسی رو دربیاورد. من که نمیدونستم کتاب فارسی کدومِ، اشتباهی کتاب ریاضی رو درآوردم. خانم شجاعی به یکی از بچهها گفت، برو از دفتر گچ سفید و قرمز بیار. با گچ سفید یه چیزی وسط تخته سیاه نوشت و بلند گفت: به نام خدا. تا آخر سال هم پاکش نکرد. از خط راست بالا به پایین شروع کرد و همینطور ادامه داد. یادمه بخاطر اینکه بهتر یاد بگیریم، با شعر میگفت: کج،کج، کج، راست، راست، راست. زنگ تفریح که زده میشد، آبخوری و بوفه مدرسه شلوغ میشد. بدو بدو کردن توی حیاط و بازیهای گروهی سرگرمی ربع ساعتهی زنگ تفریح بود. چه کیفی میداد، زنگ ورزش، آخه همش توی حیاط بودیم و بازی میکردیم.
خانم شجاعی، خانم نیکنژاد، خانم اکبرنژاد، آقای جغداوی و آقای حسيني، از تکتکتون ممنونم. دست همهی شما رو میبوسم. اگر سوادی دارم، اگر اعتباری دارم و اگر شخصیتی دارم، ب بسمآله و نون پایانش رو مدیون شماها هستم. آقای حیدری مدیر خوب دبستان شهید جلالی حصیرآباد، آقای خزایی، آقای بهلول، آقای لرکی و آقای حاتمی، ناظمهای دوستداشتنی، دلم برای تنبیه شدن تنگ شده، دلم برای اینکه سر صف اسامی کسایی که دیروز فضولی کرده بودن رو سر صف بلند میخوندید و میگفتید، اینها بمونن وسر کلاس نرن، تنگ شده. دلم برای بابای مدرسه که همزمان فراش بود، بوفهدار بود، سرايدار بود و آخر سال کارنامهی بچههای که قبولی خرداد بودند، هم دست بابای مدرسه بود، خیلی خیلی تنگ شده. دلم برای خانم بهداشت که با یه خطکش بزرگ چوبی سر صف میاُمد و میگفت دستاتون رو بیارید جلو و ناخونهامون رو میدید و اگه بلند بودن یا زیرشون سیاه بود، میزد روی دستمون تنگ شده. دلم برای نشستن روی نیمکتهای چهارنفره و سر به سر گذشتن همکلاسیهام تنگ شده. دلم برای دوستیهای توی حیاط مدرسه تنگ شده. دلم برای امتحان دادن روی آسفالت داغ که یک ساعت بیشتر طول میکشید، تنگ شده. دلم برای دست بالا بردن و بدون اینکه خانم بگه، بگم: خانم اجازه؛ من بگم، خیلی خیلی تنگ شده.
ابراهیم متینسیرت