پیش از این راسته کتابفروشان خیابان انقلاب، سروی بود راستقامت که منظره تهران را زیبا میکرد اما امروز وصلههای ناجور و نازیبا چنان بر این قامت نشسته است که راسته کتابفروشان انقلاب دیگر راسته نیست.
دیدارنیوزـ صبح است، منتظرم لیوان قهوه بیرونبرم پر شود که از خیابان انقلاب و وضعیت تازه کتابفروشیها گزارش بگیرم، پیشترها، آن روزها که اولین بار، تنها، به این خیابان آمدم، قهوه که هیچ، اگر صبح زود میرسیدی، در بهترین حالت، چای فوری دکههای روزنامهفروشی یا حلیمفروشی سر خیابان جمالزاده انتظارت را میکشید، آن روزها حتی قنادی مشهور و قدیمی نبش خیابان دانشگاه هم قهوه و نوشیدنی سرو نمیکرد.
«راسته» در بازار، یعنی مجموعهای یکدست از مغازههایی که به کاری یکسان مشغول هستند، همه یک کالا را میفروشند یا یک نوع از خدمات را عرضه میکنند، راسته، خط مستقیمی است که تا چشم کار میکند، یکدستی میبیند و همطرازی... .
تاریخ راستههای کتابفروشی در ایران و در پایتختش، تهران، از سالهای پایانی قرن دوازدهم آغاز میشود، از 1275، از روزگاری که وزرای دربار ناصری، بازار تهران را گسترده کردند و همه اصناف تهران در میدان اصلی پایتخت، پیش چشمان شاه قاجار کنار هم جمع شدند. کتابفروشان هم جایی میان دو مسجد، جایی که بعدها به بازار بینالحرمین مشهور شد، جای گرفتند، راستهای که گذر زمان آن را به یک خط صاف مستقیم در خیابان شاهرضای سابق و انقلاب اسلامی فعلی تبدیل کرد.
تاریخ حجرههای کتابفروشی از همان روزهای نخست با اصناف پولزا و سرمایهدار دست به گریبان بوده است، فرید قاسمی، پژوهشگر، بارها به این موضوع اشاره کرده است که دلیل کوچ ناشران از نخستین جایگاهی که در بازار بینالحرمین داشتهاند، کم شدن مخاطبان و فشار صنف قماشفروشان و بلورفروشان بوده است. از همان آغاز، زندگی ناشران به کتابفروشیها و زیست کتابفروشیها به فروش کتاب وابسته بوده، زیستی که از همان آغاز هم «کج دار و مریز» اداره میشده است.
ناشران در همان روزهای شکل گرفتن بازار در دوره ناصری، راستهای تماشایی داشتند، صحافان، کاغذفروشان، چاپخانهها که در آن روزگار دستی و مکانیکی بودند، همه در یک منطقه جمع شدند. امروز اما کاغذفروشان رفتهاند ظهیرالاسلام، جوهرفروشان بین شیخ هادی و رازی و جمهوری پراکندهاند و صحافهای سنتیکار، آن اندک شمار باقیماندهشان، در گوشههای قدیمی تهران پراکندهاند.
** کتابفروشها کجا رفتند؟
آنها از بازار بینالحرمین به ناصرخسرو رفتهاند، به باب همایون رفتهاند، به ظهیرالاسلام رفتهاند و در نهایت روبهروی دانشگاه تهران، رو به نردههایی که مرز دانشگاه و خیابان بودهاند جاگیر شدهاند. رو به نخستین دانشگاه در معنای واقعی که در ایران ساخته شد. در دوره دانشگاه تهران همه چیز نو شد، ناشران دستگاههای تولید کتاب و حتی خود کتابفروشیها... .
این بار راسته کتابفروشان، واقعا به یک راسته تبدیل شد، خط صافی که تا چشم کار میکند، کتاب میبیند و کتابفروش، راستهای که یک طرف آن اهالی کتاب بودند که بیوقفه و مشتاقانه کتاب میخواندند و طرف دیگر ناشرانی که ذوقزده کتاب چاپ میکردند و دیده میشدند و خواننده داشتند و کتابفروشانی کتاب میفروختند و خشنود و محبوب بودند.
اما امروز این راسته کمکم دارد از هم گسسته میشود، آنها که تا دیروز، شبیه صد دانه یاقوت، یک جا نشسته بودند، کمکم در حال تغییر شکل به دانههای تسبیحی هستند که متصل است اما از هم فاصله دارد، کتابفروشیها یکی در میان شدهاند، بزرگترهای جمع پافشاری میکنند و مثل بیدهای مجنون، خم میشوند اما ریشههایشان در خیابان انقلاب را رها نمیکنند، جوانترها، آن اندک دفترهای باقی مانده در خیابان انقلاب را جمع میکنند و میروند یکی دو خیابان بالاتر، میروند پاسداران، اقدسیه، نیاوران، وسط بزرگراه ستاری و جاهای دیگر... .
اما برخی دیگر حتی جان کوچ هم ندارند، قافیه را میبازند، کتابفروشیشان را مثل پدرانشان در بازار بینالحرمین به بلورها میبازند اما این بار، بلورهایی که از نوشیدنی پر و نوشیده میشوند، به کافهها، به رستورانهایی که برخیشان مثل یک وصله ناجور به قامت راست خیابان انقلاب میچسبند، به قامت سرو بلند فرهنگ ایران...
**موجودیتی بیهویت
بازی همینجا تمام نمیشود، تغییر شکل کتابفروشیها در درون هم اتفاق میافتد، کتابفروشیهایی که به فانتزیفروشی تبدیل و پر از پازل و بشقاب و لوازم بیفایده تزیینی میشوند که مفهوم کتابفروشی را با خود به آشوب میکشد. سبک قدیم کتابفروشی کمکم به همهچیزفروشیهایی تبدیل میشود که فروش کتاب، بخشی کوچک از یک فروش بزرگ را تشکیل میدهد. قفسههای کتاب هر روز کوچکتر و کتابهای اساسی هر روز کمتر میشوند، اینگونه تغییری نرم و بیصدا در فروش کتاب، آن را از کتابفروشی به تزئیناتفروشی تبدیل و فضای فکر و اندیشه در کتابفروشی را کمرنگ میکند.
اما باز هم مشکل دیگری وجود دارد، این روزها فروشگاههای بزرگ همه چیزفروشی که شبیه هایپرمارکت فرهنگی هستند و البته لزوما فرهنگی نیستند و در گرانقیمتترین مراکز شهر و لوکسترین مراکز خرید جای گرفتهاند. فروشگاههایی که باید شبیه کتابفروشی مستقل باشند اما بیشتر به موجودیتی بیهویت شبیهاند که کتابفروشی نیست اما کتاب هم میفروشد و از معافیتهای مخصوص کتابفروشها بهره میبرد.
این فروشگاهها به مراکز خودنمایی در خرید و خواندن کتاب در شبکههای اجتماعی و بنگاههای خبری تبدیل میشوند که موجودیت کتابفروشی مستقل را از خاطر شهر میبرد، دانشجوی جوان با بودجه محدود دانشجویی وقتی یک گلدان رومیزی زیبا میبیند، به جای خرید دو کتاب، یک کتاب میخرد تا آن گلدان را هم داشته باشد، اینگونه است که کتاب فروختن، اولویت دوم فروشگاهی است که با مجوز فروش کتاب فعالیت میکند.
**دخل و خرج
گلدان فروختن، یا هر کار دیگری جز کتاب فروختن که کتابفروشیها انجام میدهند، خیلی هم انتقادبرانگیز نیست، چرا که این کارها بهانهای برای ادامه حیاتشان به شمار میآید. حیات صنف کتابفروش به مردمی بسته است که کتاب بخرند و در زمانهای که مردم کتاب نمیخوانند، باید آنچه میخرند را به آنها عرضه کرد، اما راه حل بهتری وجود ندارد؟
فروشگاهی که به کتاب اختصاص یافته، وقتی نمیتواند مخارجش را از کتاب تامین کند، دو راه دارد؛ میتواند کتابفروشیاش را تعطیل کند که به جایش مثل قارچهای صاعقهزده، انواع کافههای با یا بیکیفیت رشد کنند، یا شاید، یک فروشگاه دیگر به چند میلیون فروشگاه و نمایندگی انتشاراتیهای رسوای کتابهای کمک درسی افزوده شود، یا شاید یک بانک دیگر در قلب راستههای کتابفروشی شعبه بزند یا رستورانها و غذای جسم، جای غذای روح را بگیرد.
راه دیگر آن است که از روشهای دیگر درآمدزایی کمک بگیرند، کتابفروشیهایی جای لازم را دارند، به جای تبدیل به کافه شدن، کافه را به کتابهایشان میافزایند و بوی کاغذ و قهوه با هم ترکیب میشود. برخی دیگر فروش خردهریزهای فرهنگی را پیشه میکنند، از جعبههای کادویی تا وسایل نوشتن، از تزیینات کتابخانهای تا دکوریترین اشیایی که برای خریداران جذاب باشد یا حتی فروش کیف و زیورآلات. همه اینها در کنار هم باعث میشود که رونق نسبی بر کتابفروشی حاکم باشد و کتابفروشان حتی به قیمت کمتر کتاب فروختن، بتوانند خود را سرپا نگه دارند و این روزهای سخت را بگذرانند.
کتابفروشانی که خود ناشر نیستند، روزهای سختتری را هم میگذرانند، اگر مشهورترین کتابفروشیهایی میشناسید را در نظر آورید، تعداد آنها که ناشر هستند، بسیار بیشتر است. در این شرایط تکلیف کتابفروشیهای مستقل چیست و چقدر سختتر روزگارشان میگذرد؟
** استقلال در کتابفروشی
کتابفروشی مستقل چیست؟ پیش از اینها درختی تنومند بود که این روزها رو به خشکیدن است، پیش از هر فروشگاه کتاب دیگری، این کتابفروشیهای مستقل هستند که نابود خواهند شد، دلایل روشنی هم برای آن وجود دارد، وقتی به دنبال کتاب خاصی هستید، نخستین فروشگاهی که به آن سر میزنید، ناشر آن است و یک کتابفروشی آزاد که به هیچ ناشری مرتبط نباشد، تنها با ویترین و فعالیت جنبیاش به چشم خواهد آمد.
اما کتابفروش مستقل، در این بازار آشفته چه میکند؟ معمولا تعطیل میشود! مگر اتفاق کمسابقهای که برای «کتابفروشی رود» رخ داد و مردم، همه دست به دست هم برای نجات آن تلاش کردند، روی بدهد و همه اهالی فرهنگ را متاثر کند اما بازار به قدری در هم ریخته که حد فاصل فروش ساختمان سابق فروشگاه رود تا خرید جای تازه، میتواند سرنوشت کتابفروشی برای همیشه عوض شود.
**پای حرف کتابفروش
پای حرف کتابفروشان قدیمی راسته انقلاب یا خیابان کریمخان که بنشینیم، همه از نخریدن کتاب سخن میگویند، از فروش نداشتن آن چه به نام اثر فاخر در بازار وجود دارد. مخاطبان کتاب، هر سال یا حتی هر روز، کمتر و کمتر میشوند. روند رو به فرود قدرت خرید در کشور، چون طوفان بازار کتاب را هم درمینوردد.از سوی دیگر قوانین که یاری کننده یا کافی نیستند، قانون کپی رایت که پرمخاطبترین کتابها را با همه هزینههایی که صرف آن شده پیش از چاپ، به نسخه پی دی اف رایگانی تبدیل میکند که دست به دست میچرخد و همه بازار را بر هم میزند. حتی ناشرانی که در فروش یک کتاب، موفق هستند، آن نسخه کپی میشود و به صورتهای مختلف با نیمی از قیمت ناشر در دسترس قرار میگیرد.
ناتوانی در ترویج مطالعه کتاب و شکست خوردن برنامههایی که برای آن در نظر گرفته میشود، طرحهایی که تنها کتابخوانها را خوشحال میکند و اثر چندانی در ترویج مطالعه برای کتاب نخوانها ندارد. این که دیگر مقالات شمس، فروخته نمیشود بازار را به هم نمیریزد چون از ابتدا هم مخاطب آن محدود بوده و همیشه کتاب تخصصی به شمار میآمده است اما روند کتابخوانی با رمان و داستان سنجیده میشود. کتابهایی که ضمن عمومی و در دسترس بودن، برای همه افراد جامعه، حرفی برای گفتن دارد، ما دیگر داستان هم نمیخوانیم...
**کوتاه سخن
این روزها در انقلاب، انقلابی بر پاست، روزگاری که انقلاب خون و آتش و دود بود، باز هم این راسته، راست ایستاد اما امروز دیگر نای ایستادن برای این پیادهراه شورانگیز باقی نمانده است، شهرداری تهران که همیشه دستکم در سخن، دغدغه فرهنگ داشته است، این روزها، در عمل نمیآید! وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، حمایتش از ناشران را به خرید کتاب محدود کرده است در حالی که کتابفروشان هم به لطف و توجهی خاص نیازمندند، توجهی که فرصت ادامه دادن به زندگی باشد و چون اکسیژن هوای دودآلود انقلاب را پس بزند و بهار کند این زمستان نشر و کتاب را...
راهی هست، هنوز راهی برای نجات کتاب وجود دارد که نرفتهایم! راهی که شاید به جای خیابان انقلاب از خیابان پاستور یا میدان بهارستان بگذرد، راهی که به یقین در خیابان کمال الملک به اجرا درخواهد آمد...
***
قهوهام سرد شده و فکر میکنم آن روزها که خیابان انقلاب لذت قهوهنوشی را کم داشت، چقدر کتابگردی لذتبخشتر بود.