با خنده و شوخی و کمی شیطنت سر به سر علی گذاشتم. بهش گفتم تو که هر وقت بیرون میای، سیاه و کبودی چشماتو که باز میکنی عین جنزدهها میشی. لبخندی زد وجواب داد: روزی ماهم تو دل زمینِ. همچنین که به خودمون اُمدیم تو دل زمین بودیم.
نانی از زیر سنگ و دل زمین
تنها روسیاهان روسفید
به قلم ابراهیم متین سیرت
با خنده و شوخی و کمی شیطنت سر به سر علی گذاشتم. بهش گفتم تو که هر وقت بیرون میای، سیاه و کبودی چشماتو که باز میکنی عین جنزدهها میشی. لبخندی زد وجواب داد: روزی ماهم تو دل زمینِ. همچنین که به خودمون اُمدیم تو دل زمین بودیم. زمین و آسمون سنگی شده بود و هیج خبری از خورشید و ماه نبود. ظلمات بود و اگر نبود نور چراغقوه روی کلاهمون چشم چشم رو نمیدید. زمان حرکتی نداره. از کنار هم چیدن ثانیهها و دقیقه و ساعت حدس میزنیم، چند ساعت گذشته و زمانی به خودمون میام که سوت برگشت دمیده میشه.
مثل همیشه مشغول کار بودیم. تو فکر بود صبح که رفتم خونه، دخترم با لباس مدرسه میاد جلو و یه چرخی میزنه و میپرسه بابایی چطور شدم، خوشکل شدم، مقنعهام بهم میاد. چند روز پیش بود که رفتیم باهم و کلی چیز خريديم. قمقمه، کیف، دفتر و قلم و چندتا گل سر، تازه بعد از کلی غُر زدن، اون کفش اسپورتی رو که خواسته بود براش خریدم.
نفسم تنگ شده، هرکاری میکنم بالا نمیاد. امیر، احمد و عباس رو صدا کردم. انگار صدام به هیچکس صدای نمیرسه. چشمام سیاهی رفت. همهچی مثل یک فیلم با دور تند از جلوی چشمام گذشت. دخترم، همسرم، مامان و بابام، داداش و خواهرم، دوستام. همهرو دیدم. هرچی مینا دخترم رو صدا کردم، جوابی نگرفتم. انگار دنیا از این چیزی که توش بودیم تاریکتر شد.
دیگه نه صدایی میآمد و نه صدام در میاُمد. تنها شدم. تنهای تنهای تنها. معدن منفجر شد و من و دوستام، زیر خروارها خاک مدفون شدیم. حتی اگه ما رو بالا بکشند، دیگه جونی نداریم که نفس بکشیم، به روی سیاه همدیگه بخندیم.
این حکایت تنها روسیاهان روسفید است
که هر روز و هر ساعت به دل زمین میزنند و به دنبال نان زیر سنگ میگردند.
مردانی از جنس الماس، از جنس بلور، از جنس غیرت.
ابراهیم متینسیرت