تیتر امروز

نشست مشترک سه نماینده مجلس و ورزشکاران
مربیان و ورزشکاران رشته‌های رزمی در دیدارنیوز دغدغه‌ها و مطالبات خود را بیان کردند+ ویدیو و عکس

نشست مشترک سه نماینده مجلس و ورزشکاران

سمیه رفیعی، علیرضا سلیمی و محمدحسین حسینی بحرینی نمایندگان مجلس شورای اسلامی در سالن اجتماعات دیدارنیوز با تعدادی از مربیان، باشگاهداران و پیشکسوتان ورزش در رشته‌های رزمی، دیدار و گفت‌وگو کردند.
اقتصاد، جامعه و مرگ، سه حلقه گمشده در جنگ
دیدار بررسی می‌کند

اقتصاد، جامعه و مرگ، سه حلقه گمشده در جنگ

موضوعی که در میان بروز پدیده جنگ کمتر به آن توجه می‌شود، تاثیرات اجتماعی آن است، از این رو از چند قرن پیش جامعه شناسان توجه ویژه‌ای به این موضوع داشته و نظرات متفاوتی را بیان کرده اند که در این...

خاطره‌نگاری یک غروب دم کرده با علی دهباشی

کد خبر: ۸۲۹۹۰
۲۰:۰۳ - ۰۹ اسفند ۱۳۹۹

دیدارنیوز _ علیرضا کیوانی‌نژاد: تنگِ غروب یکی از روز‌های تابستان بود، از آن روز‌هایی که سایه‌ات با تو سر ناسازگاری دارد و ساز خودش را می‌زند، سایه می‌رود یک طرف و تو میک طرف دیگر. گرمای هوای مرز کلافگی را هم درنوردیده بود. انگار نه انگار تنگ غروب بود. نزدیک پارک خانه هنرمندان بودم که علی دهباشی تماس گرفت. مثل همیشه خبری از «چاکرم» و «مخلصم» نبود، یک‌راست رفت سر اصل مطلب. گفت مسیرم افتاده به نشر افکار و اگر حوصله داری بیا اینجا. به سرم زد کل راه را تا پیچ شمیران پیاده گز کنم. نمی‌دانم چرا. هنوز نصف راه را نرفته بودم که از شدت خستگی سینه‌خیز شدم، انگار کسی توی گوشم زمزمه می‌کرد «دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره». می‌خواستم زنگ بزنم و بگویم آقای دهباشی، امروز را به من ببخش و اجازه بده قرارمان بماند برای بعد، ولی نشد، یعنی رویم نشد بگویم. انگار کلماتْ مثل خمیر ترش، ور آمده بودند و سنگینی می‌کردند.


نمی‌دانم چه‌طور، ولی به هر ضرب و زوری بود خودم را به دفتر آن زمان نشر افکار رساندم. تا آمد زنگ بزنم یحیی ساسانی، مدیر نشر افکار تماس گرفت. گفت هوا خیلی گرم است، بستنی می‌خوری؟ گفتم نیکی و پرسش. گفت چهارتا بستنی سنتی بخر و بیاور. خنده‌ام گرفته بود از این شوخی بامزه و انگار لحظاتی، آن گرما را فراموش کرده بودم و دست سایه‌ام را گرفتم و رفتم به طرف بستنی‌فروشی.


بستنی خریدم و رفتم به دفتر. دلتان نخواهد چه بستنی بی‌مزه و مزخرفی هم بود. علی دهباشی، اما منتظرم بود. نمی‌دانستم قرار است چه بگوید. پشت تلفن هم گِرا نداده بود که سرنخی دستم بیاید، ولی از منی که قرار بود حرفش را بشنوم، شوق بیشتری داشت! نشستیم، بستنی را مزمره کردیم. بعد دهباشی گفت کتابت را چه کردی. گفتم کدام؟ ته بستنی را هم درآورد. بعد گفت همان مجموعه داستانت را می‌گویم، همان که اخیرا ترجمه کرده‌ای. یادم نبود که خودم مدتی قبل درباره‌اش با او صحبت کرده بودم. گفت من الان ناشری سراغ ندارم که پیشنهاد کنم، ولی با این چندتا ناشر کار کن، خوش‌حساب و آدم حسابی هستند. گفتم همین؟ توی دلم گفتم مرا کشاند‌ه‌ای این‌جا که این را بگویی؟ بعد گفت چیز کمی به تو نگفتم پسر جان. اگر قرار باشد با هر ناشری کار کنی خودت متوجه می‌شوی که زود به بن‌بست می‌رسی. من خواستم به خاطر همان داستانی که در فلان شماره بخارا برایم فرستادی، ادای دین کرده باشم. اصلا یادم نبود از کدام داستان حرف می‌زند. بعد که یادم آمد گفتم، ولی شما اصلا آن داستان را چاپ نکردید. گفت مهم نیست، تو که زحمت کشیده بودی و ترجمه کرده بودی.


دیدار آن روز به همین اندازه کوتاه بود، اما یاد و خاطره‌اش مانا. موقع رفتن مثل همیشه نسخه‌ای از مجله بخارا را به من داد و گفت اگر دوست داشتی تورق کن.


آقای دهباشی عزیز. من هنوز دوست دارم با ربط و بی‌ربط به‌خاطر شما از فلان جا تا بهمان جا بیایم، بستنی بخوریم و بعد بگویید با این ناشران کار کن. معلوم است که دوست دارم مجله شما را تورق کنم، معلوم است که دوست دارم آخرین شعر «سایه» را در مجله‌تان ببینم، معلوم است که عاشق به‌هم ریختگی دفتر مجله‌تان هستم، همانجا که جای نشستن نیست و مجبورم روی مجله‌های قدیمی بنشینیم. پس شما حق ندارید مرا از بغل‌بغل خاطره گرم محروم کنید. شما اجازه ندارید بخارا را تنها بگذارید. یادتان باشد که من هنوز با شما شوخی می‌کنم و می‌گویم اگر ارزش خال آن ترک شیرازی، سمرقند باشد- بخارایش را درز می‌گیریم- شما بخارا را به چه قیمتی می‌فروشید؟ بعد هم لبخند ساده شما پاسخ همیشگی من است. زودتر مرا به بستنی بی‌مزه و مثلا سنتیِ پیچ‌شمیران دعوت کنید. منتظرم.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر:
بنر شرکت هفت الماس صفحات خبر
رپورتاژ تریبون صفحه داخلی
شهرداری اهواز صفحه داخلی