دیدارنیوز- مرضیه حسینی: این روزها در میان اخبار خودکشیهای ناشی از فقر، به نوعی دیگر از خودکشیها و یا بیماریهای روحی برمیخوریم که اگرچه بی ارتباط با مساله فقر و بحران اقتصادی نیستند، اما بیشتر در میان طبقه متوسط تحصیل کرده دیده میشوند. این افراد از پی بحران معنا و خالی شدن زندگی از دلیلی برای زیستن و همچنین احساس شدید بی ارزش بودن و بی فایده بودن دست به خودکشی میزنند و یا به افسردگیهای شدید دچار میشوند. آنچه در زیر میخوانید روایت زندگی دو دختر اهل غرب کشور است که فارغ التحصیل مقطع دکترا در رشته تاریخ بودهاند و دست به خودکشی ناموفق زده اند و دو دختر دیگر در همین رشته و مقطع که به بیماری افسردگی مزمن دچار شده اند.
هیچ هویتی نداشتم
چهره رنگ پریده و تکیده اش در میان گشادی لباس آبی بیمارستان گم شده بود. لبخندی تلخی از میان لبهای خشک و ترک خوردهاش بیرون زد و گفت: «دیدی حتی مردن هم شانس میخواهد! حالا چکار باید بکنم؟ مردن تنها راهی بود که برای زندگی به ذهنم رسیده بود. اگر برای شنیدن داستان من اومدی قصه من تکراریه، داستان صدها دختر تحصیل کرده دکتر و فوق لیسانسی که جز آمار ۷۰ درصدی بیکاری زنان تحصیل کرده هستند و نمیدونن بعد از فارغ التحصیلی در حالی که هیچ کار و درآمدی ندارند با بقیه عمرشون چکار کنن! تا وقتی دفاع نکردی باز یه هویتی داری به خودت و به همه میگی دانشجوام، اما وقتی تموم میشه انگار خالی میشی، یه هیچ بزرگ میشی، تو میمونی و بازار کاری که جایی برای تو نداره هی میگردی و میگردی، اما کاری برای تو نیست. باید خوابگاه رئ خالی کنی یا برگردی شهرستان یا تو این تهران خراب شده به هر قیمتی بمونی. اگر نخوای راه دوم یعنی ورود و خروج به روابط متعدد و ماساژور شدن و منشی چند کاره شدن را انتخاب بکنی، با راه اول خیلی دوام نمیاری.»
«منم نیاوردم. تا دوسال بعد فارغ التحصلی به هر ضرب و زوری که بود با نوشتن مقاله برای این و اون تو یک خونه ۳۰ متری منطقه ۱۲ با یکی از بچهها زندگی میکردیم. درآمدمون خیلی کم بود، کم میخوردیم و تقریبا هیچی جز مواد ساده غذایی نمیخریدیم. از خانواده هیچ حمایتی نداشتم یعنی اونها هم نداشتن که بدن! پدرم سه تا زن داره با دو جین بچه علاف و بیکار که حتی تو شهرستان کشاورزی و کارگری هم ندارن، پیر هم هست و حتی نمیدونه من به قول خودش کلاس چندمام. سخت میگذشت دیگه، اما گرونی قیمت خونه تیر خلاص زد. صحابخونه گفت باید ۲۰ تومن رو پول رهن بذارید ۲۰۰ هم رو کرایه، ۲۰ میلیون رو من اگر ۲۰ سال کار میکردم بعید بود بتونم جمع کنم. گفتم نداریم! التماس کردیم! راه بیاد فایده نداشت.»
پرت شده بودم به جهنم ده سال پیش
«مجبور شدیم خونه رو تحویل بدیم و برگردیم شهرستان. باورم نمیشد، به ۱۰ سال پیش برگشته بودم به همون خونه شلوغ بی درو پیکر و همون شهر کوچیک . همه چیز مثل ۱۰ سال پیش بود من، اما اون آدم ۱۰ سال پیش نبودم، در من همه چیز تغییر کرده بود، سالها زندگی مستقل و تحصیلات در سطح بالا در من تاثیراتی گذاشته بود که زندگی تو اون شهر و خونه برام غیر ممکن بود.»
«همون روزهای اول امر و نهی بردارهام شروع شد، از خرده فرمایش هاشون گرفته تا حتی چک کردن گوشی من و کنترل رفت و آمدهام، تو اون شهر کوچیک که عملا جایی برای رفتن نبود، نه انجمنی، نه کلاس آموزشی نه تو این کرونا باشگاهی، تازه اگرم بود برادرهام نمیذاشتن برم همین تهران اومدن و درس خوندن هم به زور عموم بود. اصلا حالیشون نبود که بابا من مثلا دکترم و درس خوندم، مدام تحقیر و سرکوفت که اینهمه سال چه غلطی میکردی تو این شهرها نه شغلی داری نه پولی و نه حتی ازدواجی، آخر سر هم میخواستن به زور منو شوهر بدن به یه پسر از خودم کوچیکتر که مغازه دار بود، مادرم که تو این زندگی نقشی جز زاییدن ما نداشته و نداره، پدرم هم که راضی به ازدواج بود. چند بار شدیدا از دستشون کتک خوردم، گوشیم رو شکوندن، خیلی ناراحت شدم، تصمیم گرفتم بیام تهران، فقط به مادرم گفتم که میرم دنبال کار بگردم.»
«اومدم خونه یکی از دوستام، خودش فرداش رفت شهرستان، یه چند روز هم دنبال کار گشتم و قیمت خونه هارو پرسیدم همه چیز ناامید کننده بود، برادرهام هم هی تهدید میکردند که میآییم میکشیمت و از این حرفا، دیگه خسته شده بودم، واقعا با چه امیدی باید زندگی میکردم؟ همه دستاوردم زندگیم یه مدرک بود که شده بود مایه عبرت برام، یه یادداشت نوشتم و توش همه چیو توضیح دادم که بعدا برای دوستم دردسر درست نشه، یه مشت قرص آرام بخش و خواب آور قوی خوردم و چشم هام بستم، بعدش دیگه یادم نمیاد تا اینکه خودمو اینجا دیدم، دوستم زوتر از موعد از شهرستان برگشته بود.!»
میخواستم با مرگم انتقام بگیرم
جرعهای از چایش را نوشید و از من پرسید: «تا حالا از خودت پرسیدی که آیا زندگی به رنج زیستنش میارزه یا نه؟ از بودا تا هایدگر این سوال رو پرسیدن، من هم هزار بار از خودم پرسیدم، بار آخر گفتم نه و خلاص! البته میبینی که خلاص نشدم. درسته که ادامه زندگی خیلی برام سخت شده بود، اما راستش بیشتر برای ترسوندن خانواده ام خودکشی کردم، برای اینکه دست از سرم بردارند و بفهمند بعد ۳۷ سال سن باید اختیار زندگیم دست خودم باشه. همه چی از یه افسردگی شدید شروع شد از اینکه الان ۵ ساله از رساله دکتریم دفاع کردم، اما نتونستم یه کار درست و حسابی پیدا کنم. چند سال تو تهران یه مشت کار مزخرف کردم از بازریابی و منشی گری گرفته تا حتی این اواخر فروشندگی، فقط برای اینکه برنگردم شهرستان. تا اینکه این اواخر به دلیل بالا رفتن قیمت خونه و اینکه هم خونههام یکیشون با یه پسره خونه گرفت رفت و یکی دیگه شون برگشت شهرستان، به مشکل خوردم. از خانواده ام خواستم یه کم کمکم کنن تا یه جایی را بگیرم، اونا، اما با اینکه میتونستن گفتن نه، گفتن باید برگردی شهرستان، گفتن تنها حق تو از مال و اموال ما یه جهیزیه خوبه که اگر برگردی و ازدواج کنی بهت میدیم وگرنه از پول هیچ خبری نیست. حدود یک ماه خونه دوستام بودم، اما خانواده ام راضی نمیشدند، همیشه با ادامه تحصیل من مخالف بودن و میگفتن دلیل ترشیدگیم! اینه که تهران موندم و کسی منو نمیگیره اگر برگردم شهرستان و بشینم تو خونه چهار تا در و همسایه و دوست و آشنا برام خواستگار میارن.»
دلم میخواست ازشون انتقام بگیرم، از اینکه برادرهای گردن کلفتم که پول بابامو فقط هزینه کلفت کردن بازو و گردنشون میکنند اینقدر عزیز هستند و حق دارند در مورد هر چیزی حتی زندگی من تصمیم بگیرن، اما من با اینکه دکتر بودم و سالها درس خونده وبودم فقط به جرم دختر بودن و مجرد بودن مدام تحقیر و تهدید میشدم. دوست داشتم دلشون رو بسوزونم. یک ورق و نیم قرص آرام بخش خوردم و از خودم فیلم گرفتم فرستادم برای برادرم، حالم داشت هر لحظه بد و بدتر میشد، ترس همه وجودم گرفته بود یک لحظه حس کردم نمیخوام بمیرم چهره خواهر کوچکم اومد جلو چشمام که حتما با مرگ من به این شکل خیلی غصه میخورد. زنگ زدم اورژانس و از حال رفتم. چند روز تو کما بودم تا به هوش اومدم، خانوادم، اما نترسیدن فقط گفتن اگر میمردی ما چطور به مردم ثابت میکردیم که از سر بی آبرویی خودکشی نکردی!»
وقتی آرزویی نداری چه فرقی میکند زنده باشی یا نه
دو سال است که از دانشگاه اهواز با مدرک دکتری فارغ التحصیل شده توی خوابگاه همه دوستش داشتند از بس مهربان و خوش اخلاق بود. یکی از بهترین پایان نامههای دکتری رو نوشت و با معدل خوب فارغ التحصیل شد. بعد از دو سال که رویا را دیدم به سختی شناختم، دریای آبی چشمهاش به گود نشسته و از اون خرمن موی حسرت برانگیزش دستهای موی کدر و بی حال و آشفته روی شونه هاش ریخته بود. سعی کردم تعجب و نارحتیم را پنهان کنم که گفت: «می بینی به چه روزی افتادم؟ مث یه تکه گوشت بی مصرف گوشه خونه تو یه روستایی که تا سر جاده اش فقط بیس دیقه پیاده روی داره.» گریه امانش نداد، برای چند دقیقه ساکت شد و با دست به گوشه اتاق و چند گونی که پر از کتاب بود اشاره کرد و گفت: «اینا شدن آیینه دق من میخوام ببرم آتیششون بزنم. نمیدونی چقد احساس بیارزشی و بیمصرف بودن میکنم یادم میافته به اون شبهای سخت امتحان، به کنفرانسها و ترجمهها و کتاب نوشتن ها، به زجری که سر تز دکتری کشیدم چقد امید و آرزو داشتم، اما الان بعد از ۱۰ سال تحصیل تو دانشگاه بیکار وعاطل و باطل در حالی که روزی یه مشت قرص ضد افسردگی و آرام بخش میخورم نشستم خونه پدرم تو این روستا، باور کن اگر کار منشیگری هم گیرم بیاد با همون حقوق ۴۰۰ تومن تو شهرستان میرم فقط از این خونه که شبانه روز به دیوارهاش زل زدم خلاص شم.»
شانس ازدواج برای ما صفر است
«پدرم بنده خدا فکر کرده دهه ۴۰ و ۵۰ ست مثل زمان خودشه که تا درست تموم شه بیان دنبالت بگن بیا سر کار، کار هم از نظرش فقط کار دولتیه، مادرم و خواهرم هم که امیدوارن من شوهر کنم، اما واقعیت اینکه وقتی دخترای ۱۷ و ۱۸ ساله به سختی شوهر مناسب پیدا میکنن من ۳۸ ساله چه شانسی دارم؟ حتی مردهای تحصیل کرده هم دنبال دخترهای خیلی جوون هستن، هر آدم درب و داغونی که میاد میگن برو ببینش، میگن همه چی به تحصیلات نیست و این حرفها، یکبار به اصرارشون رفتم یه آقایی رو دیدم همون لحظه اول گفت به نظر من هر دختری میره دانشگاه خراب میشه، زن نباید بیشتر از دیپلم درس بخونه، حالم بد شده بود خودم لعنت میکردم که چرا اومدم اینجا که این جوری بهم توهین بشه، خلاصه اینکه چرا نباید افسرده بشم؟ تو این زندگی چه امیدی دارم؟ واقعا چرا دولت وقتی نیازی به رشته تحصیلی ما نداره وقتی برنامهای برای ما نداره تو همه مقاطع دانشجو میگیره، اصلا باید یه برنامهای بذاره ما دهه شصتیها را دسته جمعی قتل عام کنه هم خودش خلاص میشه هم ما، فکر نکنی فقط وضعیت من اینه ها، از بقیه بچهها خبر بگیر همه مریض و افسرده افتادن گوشه خونه واقعا وقتی هیچ رویایی نداری بهتره زنده نباشی.»
طبقه متوسط و ظهور آسیب های جدید
بحران اقتصادی شدیدی که چندی است گریبان جامعه را گرفته، اثری تضعیف کننده بر وضعیت اقتصادی گروه های مختلف اجتماعی داشته و صورتبندی طبقات اجتماعی را بهم ریخته است. به عنوان مثال بیکاری، بحران مسکن، مهاجرت معکوس، فقر و کاهش شدید قدرت خرید، بخشی از طبقه متوسط مانند فارغ التحصیلانی را که در این گزارش ذکر آنها رفت، به درون طبقه فرودست هل داده و به آسیب های جدیدی که تا پیش از این تنها مختص فرودستان بود، دچار کرده است.
در این میان گروههایی مانند برخی دختران شهرستانی که پیش از این هم در جایگاه طبقاتی چندان مطلوبی نداشتند، آسیبهای بیشتری از این بحران شدید اقتصادی دیدهاند. مهاجرت معکوس برای این دختران شهرستانی فارغ التحصیل دانشگاه، الزاما بازگشت به آغوش گرم خانواده نیست، بلکه به معنای حضور آنها در مناسبات اجتماعیای است که سالهاست از آن فاصله گرفتهاند و شوربختانه در آن جایگاهی فرودست دارند که با تحصیلات و تغییراتی که طی سالها زندگی مستقل در شهری بزرگتر تجربه کردهاند، هیچ همخوانیای ندارد و حاصل آن احساس پوچی و افسردگی است و گاه انتخاب مرگ در دورانی که باید از تحصیلات و تخصص آنها استفاده میشد و آنها زندگی را میساختند...