عوام الملک در نامه جدید خود به حضرت مسعود، به او توصیه کرده که قسمت شانزدهم پادکست رادیو چهرازی را گوش کند و هر جا کلمه جمشید را دید اسم خودش را به جای او بگذارد!
دیدارنیوز ـ عوام الملک:
رییس محترم خواصالدوله حضرت مسعود.
سلام.
الکی الکی اولین آذر ریاستت بر خواصالدولهها رسید. باورت میشود؟ به همین سرعت همه چیز دارد میگذرد. چشم به هم بزنی دونالد هم با برف زمستان میآید. البته عیبی ندارد. تا محمدباقر و خواصالملههایی داریم که دلشان برای عوام میسوزد و مراقبند که تو و خواصالدولههایت، مخصوصا جواد، حقوق عوام را نخورید ما غمی نداریم. غلامحسین و خواصالرعایاها هم که اصلا حرف ندارند. کلا میدانی؟ بیست و شش سال است آبان و آذر که میآید من که عوامالملکم به همراه بقیه عوامی که فکر میکنند هنوز با قلم میشود تباهی درد را به چشم جهانیان آشکار کرد به این نتیجه میرسیم که شما خواص همگی خیلی خوبید. خیلی خیلی خوبید و ما باید از شما متشکر باشیم که اینقدر خوبید و کمک میکنید برف زمستان را هم ببینیم حتی اگر برق نباشد. به خاطر همین هم من هر سال اواخر آبان و اوایل آذر به عوامالنسا توصیه میکنم در خانه نماند و به جاهای دور برود و از زیباییهای پاییز لذت ببرد تا وقتی که خودم اگر عمری باقی بود پیغام بدهم و بگویم برای تماشای برف زمستان برگردد. بگذریم. میدانم در سفری و به زاهدان رفتهای. خیلی کار خوبی کردی. دستت درد نکند. خواستم پیشنهاد بدهم برای مسیر برگشت اگر فیلترشکن خوب داری در اینترنت بگرد و قسمت شانزدهم پادکست رادیو چهرازی را گوش کن. قدیمیست، ولی خیلی خوب است. باعث میشود از مسیر لذت ببری. یک قسمتش را هم اینجا برایت مینویسم که اگر کاملش را گیر نیاوردی لااقل یک بخشش را خوانده باشی. راستی! عیبی ندارد که هر جا کلمه جمشید را دیدی اسم خودت را به جایش بگذاری!
"جمشید اگه پاییز اینقدی که تو میگی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه میکنن حالشون جا میآد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رو میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله اینجاس، همهی پاییزای آسایشگاه رو دیده. میگه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت میگفتم پادشاه فصلها یعنی چی. میگم: جمشید یادته هفهش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته رو میگم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب با هم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی در رو با لگد شکست رفت توو، دید دست همو گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای میخوره، میگه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو میشست، سرش رو میکرد توو حقوق بشر، چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش میگفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمیزد، هی فقط یواش میگفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاط رو زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بیحقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا میشه میره کنار پنجره، فک میکنه ما حالیمون نیست. هرسال همینه کارش. میگم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رو میبینیم بند دلمون پاره میشه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رو یادته رشید بود؟ دستاش رو تکون میداد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو میگفت: لبت کجاست که خاک چشم بهراه است. یهبارم خیال کردیم داره واسه دلبر میخونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم بهدلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟"
سفر سلامت
عوامالملک
طهران، پنجشنبه، یک آذر (قوس) سنه یکهزار و چهارصد و سه شمسی