شاید از خیلیها شنیده باشید که فلانی، چون روحیه خیلی خوبی داشت، به آینده امیدوار بود و ... توانست بیماریاش را درمان کند و دوباره به زندگی برگردد. فریده قصه ما هم، با داشتن روحیه بالا و امید به زندگی برای سرپرستی بچههایش باعث رهایی از بیماری سرطانش شد و حالا دیگر از آن تودههای ناخوانده خبری نیست، او تلاش میکند همچنان قوی و پرقدرت با همه مشکلات زندگی بجنگد.
دیدارنیوز ـ نسرین نیکنام: شاید از خیلیها شنیده باشید که فلانی، چون روحیه خیلی خوبی داشت و به آینده امیدوار بود، توانست بیماریاش را درمان کند و دوباره به زندگی برگردد. فریده قصه ما هم، داشتن روحیه بالا و امید به زندگی برای سرپرستی بچههایش باعث رهایی از بیماری سرطانش شد و حالا دیگر از آن تودههای ناخوانده خبری نیست، او تلاش میکند همچنان قوی و پرقدرت با همه مشکلات زندگی بجنگد.
او در گفتوگو با "دیدار" از عشق به فرزندانش میگوید و ادامه میدهد: «تنها چیزی که مرا حفظ کرد عشق به فرزندانم بود و وقتی به چهره فرزندانم خیره میشدم به خودم میگفتم من باید با این بیماری بخاطر آنها مبارزه کنم.»
متن گفتگو با فریده را در ادامه میخوانید:
قرارمان ساعت ۱۱ بود، دو دقیقه به ۱۱ با دیدن پلاک ۴۵ از اسنپ پیاده شدم، نگاهی به آپارتمان کردم و با نگاه به جعبه زنگ دستم را روی عدد ۶ فشردم و چند ثانیه بعد در باز شد، وارد راهرو شدم و با آسانسور خودم را به طبقه سوم رساندم، صدای جاروبرقی همسایه کناری کل فضای راهرو را پر کرده بود؛ در آپارتمان نیمه باز بود، زنگ را فشردم و صدایی از داخل گفت: "در بازه بیا تو" کفشهایم را دم در درآوردم و داخل شدم، و کمی این پا و آن پا کردم که همان صدا گفت: "چرا دم در وایسادی بیا تو دیگه" به دنبال صدا بودم که دیدم فریده از پشت ستونی که اپن آشپزخانه را از پذیرایی جدا کرده بود با لبخند بیرون آمد و گفت: "خوش اومدی داشتم چای دم میکردم" لبخندی زدم و گفتم سلام.
گفت: "ماسکت را بردار من کرونا ندارم و همه جا هم ضدعفونی شده است و تمیز". در همان نگاه اول متوجه تمیزی خانه شده بودم و گلهای تازهای که روی میز وسط مبل خودنمایی میکرد نشان میداد که صاحب این خانه وسواس به تمیزی دارد.
با دست اشاره کرد که روی کاناپه سبز ارتشیاش بنشینم، نشستم و پرسید: چای یا قهوه، گفتم اگر اشکال ندارد، آب میخورم. لبخندی زد و چند دقیقه بعد با لیوان شربتی که به خاطر سردی مات شده بود برگشت، تشکر کردم و چند جرعه خوردم.
پرسید: راحت پیدا کردی؟ گفتم بله سر راست بود؛ لبخندی زد و گفت شربتت را بخور من وقت زیاد دارم. چند جرعه دیگر خوردم و گفتم من آمادهام شروع کنیم. با سر تایید کرد و گفت: خوب چی باید بگم؟
گفتم اگر ناراحت نمیشید زندگیتان را در دو بخش تعریف کنید قبل از بیماری و بعدش؟ موافقید؟ چند ثانیهای سکوت کرد و دستی به گلبرگ گلدان روی میز زد و گفت: باشه؛ گفتم: اگر ناراحت میشید تعریف نکنید من نمیخواهم با مرور خاطراتتان اذیت بشید، گفت: نه مشکلی نیست تعریف میکنم.
اون دوران معمولا ازدواجها زود اتفاق میافتاد و اغلب فامیلی بود و من هم مثل خیلی از دخترهای اون زمان تو همبن مسیر قرار گرفتم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم، ازدواج فامیلی ناموفق که همون سالهای اول با دخالتهای اطرافیان به جدایی بدون طلاق منجر شد. ولی خب، چون گاهی این جدا نشدن موجب آزار و اذیت خودم و بچهها میشد درخواست طلاق غیابی دادم و خودم و بچهها رو خلاص کردم. البته این را بگویم حاصل این ازدواج ۳ فرزند بود ۲ پسر و یک دختر.
یعنی تنهایی بچهها را بزرگ کردید؟
بله. البته زندگی خوبی داشتیم؛ خونه، ماشین، حساب بانکی، راننده شخصی و...، اما همه رو بخاطر بی تدبیری همسر از دست دادیم، زمان جدایی من موندم و ۳ بچه و کلی بدهی.
بدهیها رو صاف کردم و با کمی قرض و وام تونستم آپارتمانی برای خودمون بخرم. علاقه زیادی به پزشکی و خیاطی داشتم؛ پزشکی را بخاطر ازدواج نتونستم ادامه تحصیل بدم هرچند شاگرد زرنگی تو رشته تجربی بودم؛ دوران راهنمایی چند دوره خیاطی آموزش دیدم و از همون دوران شروع به دوختن لباس کردم. بعد از جدایی دورههای آموزش خیاطی در منزل برگزار کردم و برای مردم لباس دوختم. بالاخره کم و زیاد تامین معاش میکردم. در همون دوران آشفتگی و اختلاف تصادف وحشتناکی داشتیم که پسر بزرگم آسیبهای جسمی زیادی دید. شاید که نه، ولی غصه این تصادف منو از پا درآورد. با سختیهای زیادی زندگی رو ادامه دادیم؛ بچهها درس خوندن و هر کدام میسر زندگی خودشون را دنبال کردند.
بچهها این روزها چه کار میکنند؟
خدا رو شکر همه موفق هستند. دخترم دانشجوی دکترا بود که برای ادامه تحصیل به اروپا رفت، پسرها یکی کارمند و دیگری شغل آزاد دارد.
به عکسهای مختلف که روی دیوار و میز خانه بود نگاهی میکنم، عکسها نشان میداد که این خانواده به خوبی از پس مشکلات برآمده و حالا هر کدام به موفقیتهایی رسیدند که نشان دهنده تلاشهای فریده بوده است. نگاهم را دوباره به فریده میدوزم و سوال بعدی را میپرسم، چه شد که رفتید دنبال درس و دانشگاه؟ گویا او هم غرق در خاطراتش بود، چون چند ثانیه به من نگاه کرد و گفت: چی پرسیدی؟ و سوالم را تکرار کردم.
علاقه زیادی به درس خوندن داشتم، طی زندگی مشترک با تمام اختلافات مدرک دیپلم خودم رو گرفتم. یک روز دیدم دخترم دفترچه آزمون کنکور برای من خریده و گفت: تو علاقه زیادی به درس خوندن داشتی و ما کمک میکنیم تحصیلاتت رو ادامه بدی؛ من هم با ذوق و علاقه کتاب خریدم و تا زمان کنکور حسابی کتابها رو مطالعه کردم و روز موعد رفتم امتحان دادم و در رشته روابط عمومی قبول شدم. کاردانی ناپیوسته تمام شد. دفترچه آزمون کارشناسی ناپیوسته رو گرفتم. بهار همون سال متوجه شدم که داخل سینه سمت راستم جسمی سفت و مشکوک وجود داره با یکی از دوستان صحبت کردم و سفارش کرد که به مرکز بیماریهای پستان در خیابان فلسطین مراجعه کنم. طی سونوگرافی و آزمایشات، پزشک معالج گفت فکر نمیکنم مورد خاصی باشد و یکسری داروهایی تجویز کرد. آن سال عازم سفر حج بودم؛ پزشک معالج هم سفارش کرده بود برو آنجا و از خدا بخواه که مشکل خاصی نداشته باشی و هر چه که هست ریشه کن شود.
یعنی آن موقع بیمار نبودید یا دکتر متوجه نشد؟
دکتر متوجه نشده بود؛ من هم با توجه به سخنان پزشک بیتوجهی کرده و به سفر حج رفتم. مدتی گذشت متوجه شدم توده داخل سینهام بزرگتر شده. دوباره پیگیر شدم و به بیمارستان میلاد مراجعه کردم.
احساس کردم از اتاقی که درش با کمی فاصله از در ورودی بود صدایی آمد، اول فک کردم اشتباه شنیدم، اما وقتی فریده هم به همان سو نگاه کرد فهمیدم شخص دیگری هم در خانه است، کمی روی مبل جابهجا شدم؛ فریده گفت: پسرمه، چون دور کارن امروز خانه است.
کمی صدایش را پایین آورد و گفت: باید بقیه ماجرا را آرومتر برایت میگویم، نمیخواهم پسرم صدایم را بشنود، ناراحت میشود که آن خاطرات تلخ دوباره تکرار شود. با تکان دادن سر فهماندم که درک میکنم و باز هم تاکید کردم اگر سختتان است نگویید؛ گفت نه قبول کردم که تعریف کنم پس میگم؛ من مشتاقانه نگاهش کردم و او هم کمی خود را به من نزدیکتر کرد و ادامه داد:
رفتم بیمارستان میلاد برای معاینه مجدد، دکتری که اون روز اونجا بود اورژانسی برایم سونوگرافی و ماموگرافی نوشت، بخاطر انجام این کارها من تا شب بیمارستان بودم تا جوابها آماده شود ساعات بدی گذشت، مدام استرس داشتم و نگران بودم، وقتی عکسها را پیش دکتر بردم گفت: خانم تا الان کجا بودی چرا دیر اومدی، شما سرطان سینه دارید آن هم گرید چهار؛ باید هر جفت سینههایتان را بردارید، حالم بد شد و مدارک از دستم افتاد دکتر هنوز داشت صحبت میکرد و من فقط میشنیدم که فقط خدا میتونه کمکت کنه و یک معجزه.
به اینجا که رسید رنگ فریده پریده بود و احساس کردم بدنش لرزش دارد، سریع بلند شدم و بیاجازه به آشپزخانه رفتم و برایش یک لیوان آب آوردم، لبخندش را به نگاهم هدیه کرد و چند بار گفت خوبم خوبم؛ سرجایم برگشتم و نگاهش کردم سعی کردم با سکوتم کمک کنم که به آرامش برسد.
از آن اتاق صدای موسیقی میآمد و علیرضا قربانی میخواند؛ "تو آه منی، اشتباه منی چگونه از تو میگویم، تو همسفر نیمه راه منی چگونه از تو میگویم." سکوت سالن و صدای قربانی باعث شد هر دو همچنان در همان حالت بمانیم.
داشتم به این فکر میکردم که بمانم یا بروم که فریده گفت: می خوای بری، گفتم اگر سختتان است آره، گفت نه نه ادامه میدیم حالم خوبه الان؛ و اینگونه ادامه داد.
دکتر گفت نامه مینویسم سریع سینهها برداشته شود و کار شیمی درمانی را آغاز کنید، ساعتها گریه کردم و برگشتم خونه، پسر کوچکم خانه بود پرسید چی شده، ولی چیزی نگفتم، بقیه بچهها هم که اومدند خونه هی پرسیدند چی شده و من چیزی نگفتم هی به بچهها نگاه کردم، دکتر گفته بود اینجوری ادامه بدهی سه ماه بیشتر زنده نیستی، دو روز من حالت شوک بودم و کاری نمیتونستم بکنم.
بعد یهو به خودم اومدم با خودم گفتم تا کی میخواهی اینجوری ادامه بدی، میخوای بشینی منتظر مرگ باشی، شماره بیمارستان را گرفتم و خواستم دکتر بهم معرفی کنند و دکتر کاویانی را پیدا کردم و تخصصاش را از فرانسه گرفته، همان روز از مطب وقت گرفتم و به منشی گفتم که مورد من اورژانسی است سریع نوبت داد و دکتر هم دید و گفت بله دیر اقدام کردی، ولی ممکن است لازم نباشد هر دو سینه را برداریم، من جراحی میکنم و نمونه را میفرستم پاتوبیولوژی اگر وضعیت خطرناک باشد و غدد لنفاویات درگیر باشه، مجبوریم هر دو سینه را برداریم اگر نه من بخشهای آلوده را تخلیه میکنم و برایت شیمی درمانی مینویسم، ولی اگر زودتر میآمدی نیاز به شیمی درمانی نبود.
یعنی اگر آن دکتر قبل سفر متوجه میشد شاید با دارو هم درمان میشدید نه؟
به اینجای صحبتها که رسیدیم، فریده آهی کشید و گفت: همه این اتفاقها برمیگشت به حرف اون دکتری که گفت چیزی نیست و برو دعا کن خدا شفات بده، این اتفاق باعث شد زندگی من تغییر کند.
فریده با کمی مکث، اینجوری ادامه داد: دکتر گفت از همین الان باید درمان را شروع کنیم من یه آمپول مینویسم برو از مرکز هستهای ایران که سمت تهرانپارس بود، بگیر و تزریق کن و چند تا اسکن رنگی بگیر و بیا، با خواهرم تماس گرفتم، ماجرا را گفتم حال خواهرم با شنیدن خبر سرطان من بد شد، ولی با من اومد و با هم رفتیم این عکسها را انداختیم و برگشتیم پیش دکتر. تا عکسها را دید گفت باید سریع عمل شی، فاصله گرفتن آزمایشهای مختلف تا عمل سه روز شد و بستری شدم.
به پدر و مادرم نگفتم، چون آنها سنشان بالا است و پیش خودم گفتم اگر بفهمند دق میکنند، فقط دو تا خواهرهام میدونستن. بعد عمل نمونه را خواهرم و دخترم بردند مرکز نمونه برداری بیمارستان پارس و جواب سریع حاضر شد و دکتر بعد از دیدن جواب گفت خدا رو شکر غدد لنفانی درگیر نشده است.
سینه را تخلیه کرد و اومدم خونه استراحت کردم، سه روز بعد رفتم دکتر، پانسمان را عوض کرد و گفت شرایط خوبه، ولی گفت باید ۶ جلسه شیمی درمانی را بگذرونی و از هفته بعد هم باید شروع کنی، شیمی درمانی را شروع کردم موهام شروع کرد به ریختن و من گریه میکردم وقتی به دکتر گفتم، گفت ماشین بردار بزن، برگشتم خونه و موهامو تراشیدم.
صدای فریده دوباره شروع کرد به لرزیدن و اشک در چشمانش حلقه زد، با خودم گفتم کاش نمیخواستم که ماجرا را برایم تعریف کند، مستاصل شدم؛ فریده با بغض ادامه داد: بعد شیمی درمانی چهارم همه خانواده فهمیدند. خواهرهام نوبتی میآمدند پیشم، مرحله آخر که تموم شد از رو تخت افتادم و حالم بد شد و من رو بردند اورژانس آزمایش گرفتن و گفتن بدنت ضعیف شده و دیگر نمیتونی شیمی درمانی کنی، به دکتر گفتیم گفت برو خونه و استراحت کن و هفته بعد رفتم پیش دکتر آزمایش نوشت برای ایمنی بدن و وقتی دکتر جواب و دید گفت بدنت نمیتونه و به جای شیمی درمانی ۳۵ جلسه رادیوتراپی نوشت، آن را انجام دادم با سختی زیاد؛ تا رسید به درمان با دارو ۵ سال دارو مصرف کردم، ۶ بار کورتاژ تشخیص انجام دادم و در این میون تنها چیزی که حفظم کرد عشق به بچههام بود و میخواستم بخاطر آنها زنده بمونم، چون آنها هیچ کس را در این دنیا نداشتند و برای همین مبارزه کردم، من همه زندگی مو برای آنها گذاشتم.
چی شد که به فکر ادامه تحصیل افتادید؟
من جهاد دانشگاهی درس میخوندم یعنی فوق دیپلمم را از همون جا گرفتم، آزمون کارشناسیاش هر ۶ ماه یکبار برگزار میشد، دوره اول آزمون را بخاطر درمان از دست داده بودم، اما فک کنم در دوره بهمن ماه شرکت کردم و تونستم وارد دانشگاه بشم. اما دقیقا زمانی بود که من هنوز داشتم رادیوتراپی میکردم با موهای ریخته سرکلاس میرفتم و چون زمستون بود و کلاه میذاشتم کسی متوجه نشد، مرتب آزمایش خون میدادم و فقط یکی از دوستان دانشگاهم خبر داشت.چند بار شده بود سرکلاس دچار خونریزی شدم و بردنم بیمارستان، اما همه اینها دلیل نشد که من انگیزهام را از دست بدم و همیشه حالت مبارزه داشتم و میخواستم قوی بمونم؛ شاید هر کسی جای من بود سراغ درس نمیرفت، ولی من رفتم. در همان دوران در چند نشریه مطلب مینوشتم و ویراستاری میکردم.
فروردین درمان و رادیوتراپی تمام شد و درمان با دارو تا ۵ سال طول کشید. نکتهای که وجود داره اینکه این بیماری مسیر زندگی منو عوض کرد، حاشیهها را ریختم دور، چیزهایی که اذیتم میکرد را کنار گذاشتم به سمت محیطهای شاد رفتم و سعی کردم برنامه سفر بریزم و زندگی را آرومتر کنم.
همان اوایل سال ۸۰ خیاطی را کنار گذشتم و درس خوندم و وارد کار مطبوعات شدم و زندگی را از همین طریق گذراندم و کم کم کارم را توسعه دادم و خودم مسوولیت یک نهاد مطبوعاتی را به عهده گرفتم و در فضای فرهنگی هم مشغول فعالیت هستم؛ و در نهایت اینکه مهمترین چیزی که تغییر کرد مصرف بعضی از مواد غذایی را حذف کردم؛ مثل سوسیس، کالباس، روغن جامد، گوشت گوساله و به جای آن مصرف میوه و سبزیجات بیشتر شد.
به ساعت نگاه کردم نزدیک یک بود باورم نمیشد اینقدر زمان گذشته، سریع بلند شدم و گفتم: ببخشید خیلی وقتتون رو گرفتم. عزم رفتن کردم، اصرارش را برای خوردن ناهار نپذیرفتم، بیرون که اومدم قصد کردم کمی قدم بزنم و در مسیر فقط به این فکر کردم که اگر من جای فریده بودم چه کاری انجام میدادم، مبارزه میکردم یا تسلیم میشدم...