دیدارنیوز - ریحانه جولایی: «باید فرار میکردم. همان شب، در ۱۱ سالگی، باید از شلوغی و بیخیالی مادر و برادرهایم استفاده میکردم. عروسی دختر همسایه بود. زنها با لباس و چادرهای رنگی دورهم نشسته بودند. دست میزدند، میخندیدند، میوه و باقلوا میخوردند و دختران کم سن و سال را برای پسرانشان نشان میکردند. نمیدانستم باید با اضطرابم چهکار کنم، اما میدانستم هر طوری که شده امشب فرار میکنم و چند روز بعد خانم خانه خودم میشوم. نمیشناختمش. صبح همان روز برای بار اول اسمش را شنیدم، در مغازه میوهفروشی. خواهرش جلو آمد گفت برادرم تو را میخواهد. همان شب، شب عروسی زهرا، پسری که قرار بود شوهرم باشد چند ثانیه، میان آن همهمه و شلوغی جلو آمد. میان زنانی که کل میکشیدند، دستانشان را در هوا تکان میدادند و بیخیال میخندیدند، تصمیم را گرفتم. میخواستم با او فرار کنم!».
سمیه چشمانش را به گلهای سرخ و رنگ و رو رفته فرش دوخته و گوشه روسریاش را دور انگشت اشارهاش میپیچد و باز میکند؛ این کار را چند بار دیگر تکرار میکند آنقدر که خسته میشود. حالا نوبت گلهای فرش است تا زیردستان و انگشتان کوتاه و ناخنهای جویده شدهاش نوازش شوند.
«تهران گچ کاری میکرد. همین برای ما که در شهر کوچکی بزرگ شدیم و جز آن را ندیدیم بهقدر کافی وسوسه کننده بود. جعفر ۱۲ ساله بود، اما خوب کار میکرد. خواهرش هم تعریفهای خوبی از او کرده بود. چون تهران بود زیاد ندیده بودمش بااینحال قرار شد شب عروسی زهرا خواهرش من را فراری بدهد».
سمیه میان حرفهایش از شب فرار گاهی میخندد، کمی بغض میکند، خاطراتش شیرین نیست، اما تا آخر تعریف میکند. دلش نمیخواهد جزئیات را بگوید، فقط میگوید که خلاص شود. یا از دست من یا از خاطرات آن شب.
«خواهرش گفت ساعت هفت آمادهباش. آن موقع ساعت هفت هوا کاملاً تاریک میشد. قرار شد به کسی حرفی نزنیم تا مانعم نشوند و کسی هم مانعم نشد. انگار سمیه اصلاً وجود نداشت. کسی حواسش به من نبود. ایکاش که کسی میفهمید، کسی من را میدید و گوشم را میگرفت و صاف میبرد پیش برادرهایم و میگفت سمیه میخواست فرار کند. اما بختت که سیاه باشد همهچیز باهم جفت میشود».
بعدازاینکه سمیه با خواهر علی فرار میکند به خانه آنها میرود. خانهای که بعد از گذشت چند سال هنوز هر روز از مقابلش رد میشود و خاطراتش را به یادش میآورد.
«به خانه که رسیدیم زنگ زدند تا علی هم بیاید. آخر شب بود که همه فهمیدند من فرار کردهام و به خانه آنها رفتهام. حال مادرم بد شد. برادرهایم گفتند سمیه دیگر از ما نیست و جهیزیه ندارد، اما سه روز بعد وقتی عقد کردیم من را پذیرفتند. بههرحال زندگی خوبی نداشتم. از همان اول زندگی کتک خوردنهای بیدلیل شروع شد. بعد فهمیدم یک کینه کهنه باعث شد تا من را از خانه فراری دهند و تلافی عشق قدیمی پدرشان به مادرم را سر من خالی کنند. سه ماه بعد در ۱۲ سالگی طلاق گرفتم».
فرار از خانه برای شوهر کردن
داستان سمیه یکی از موارد زیاد فرار دختران زیر سن قانونی در «زنجان» است. اینجا در «خدابنده» و روستاهای اطرافش فرار کردن با آنچه در ذهن ما میگذرد کمی فرق دارد. در این شهرستان دختران و پسران کوچک فرار میکنند تا باهم ازدواج کنند. در فرهنگ این منطقه این کار پذیرفتهشده است تا جایی که تبدیل بهنوعی سنت برای برخی اقشار شده است. دختران کوچک با میل و رغبت برای مدتی قید خانواده را میزنند و با پسری که دوست دارند ازدواج میکنند. خانوادهها هم بدشان نمیآیند، به قول خودشان بچهای که سروگوشش میجنبد را بیدردسر و بدون جهیزیه خاصی راهی خانه بخت میکنند و بار مسئولیتش را بر گردن شوهرش میاندازند.
داستان، اما برای دخترکان متفاوت است. آنها که فرار میکنند از ارجوقرب زیادی بین همسالان برخوردار میشوند، بالاخره زندگی با عشق را انتخاب کردهاند نه ازدواج سنتی و اجباری، اما عاقبت بیشتر این ازدواجها چندان خوشایند نیست.
همهچیز از تعصب برادرها شروع شد
مریم را خیلی اتفاقی پیدا کردم. در خانهای که یکی از بزرگترین دارهای قالی روستا را داشت. مریم، با آن چهره خندان و چشمهای ریزش در ۱۴ سالگی خانه را ترک کرده بود و با پسری که چند روز بعد شوهرش شد فرار کرد. ابتدا فکر کردم، چون خانواده با ازدواج او و شوهر مخالف بودند تن به فرار از خانه پدر داده، اما در کمال ناباوری مریم اعتراف کرد خودش خواسته فرار کند و حتی خانواده شوهر اصرار داشتند که به خواستگاری بیایند. دلیل مریم برای فرار از خانه جالب و عجیب است.
«من مثل بقیه دخترهای روستا نبودم که برای النگو یا لباس بخواهم شوهر کنم. من خودم به همسرم گفتم خواستگاری نیاید، چون ما از قبل با هم آشنا شده بودیم برادران من حتماً ما را میکشتند. آنها قبول نمیکردند ما باهم حرف بزنیم و خوش باشیم به قول امروزیها اجازه نمیدادند نامزد بازی کنیم. برای ما که از خانوادههای متعصب میآییم عشق و ازدواج باعلاقه، جرم است».
موهای بیرون آمده از زیر روسری قهوهایاش را با یک حرکت دست به زیر روسری هدایت میکند و گره روسری را سفت میکند. نیمنگاهی به ساعت دیواری میاندازد و میگوید: «همین موقع بود که فرار کردم. حولوحوش ساعت ۶ عصر. بعد از فرار مستقیم به خانه برادرشوهرم آمدم. همان شب به روحانی زنگ زدیم و برایمان صیغه محرمیت خواند و فردا صبح رفتیم عقد کردیم».
نکته بیشتر ازدواجهایی که با فرار شکل میگیرد پایین بودن سن دختر و پسر است. مریم و شوهرش زمانی که عقد کردند ۱۴ سال بیشتر نداشتند. از او پرسیدم چطور به آنها اجازه عقد داده شد درحالیکه زیر سن قانونی بودند. این سؤال را از سمیه هم پرسیدم و جوابها یکسان بود.
«ازنظر قانونی اجازه ثبت ازدواج ما داده نمیشد. از طرفی هم کسی که فرار میکند دیگر قید نامزدی و چند وقتی صیغه بودن را همان اول میزند. من هم همین بودم. البته برای کسی هم مهم نبود و نیست که دختر و پسر چندسالهاند، اما ما با پارتیبازی توانستیم عقد کنیم. بعد از عقد چند وقتی از خانوادهام دور بودم. اینجا وقتی دختر فرار کند از خانواده طرد میشود. بعد از یکی دو سال بزرگترها میآیند و عروس را با خانوادهاش آشتی میدهند. من هم بعد از مدتی دوباره در جمع خانواده پذیرفته شدم».
کودکان مطلقه
فارغ از موضوع فرار دختران از مشکلاتی که در برخی مناطق این استان دیده میشود ازدواج برای رهایی از سختگیریهای خانواده و اجبار به ازدواج در سن کم است. ازدواجهایی بدون شناخت و منطق که عمدتاً در سنین کودکی و اوایل نوجوانی شکل میگیرد و با ورود به بزرگسالی و تغییر سلایق برای زن و شوهر به معضل تبدیل میشود. از طرفی بهواسطه بافت سنتی امکان پایان دادن به ازدواج سخت و در بعضی موارد ناممکن به نظر میرسد. همین مسئله باعث شد تا سری به اورژانس اجتماعی شهرستان خدابنده بزنم.
اینکه بتوانم در رابطه با موضوع زنان با یکی از مددکاران اورژانس اجتماعی صحبت کنم کار راحتی نبود. با مجوز و کارت خبرنگاری هم برای چند سؤال ساده بیش از یک ساعت معطل شدم تا بالاخره تلفن زدنها و اجازه گرفتنها تمام شد و به یکی از مددکاران معرفی شدم. او هم مانند بقیه زنانی که از تجربه فرارشان صحبت کردند اصرار داشت نامش فاش نشود به همین دلیل برایش از اسم مستعار استفاده میکنم.
ابتدا از خانم حمیدی در رابطه با طلاقهای زیر ۱۸ سال در این شهرستان پرسیدم. به گفته او طلاقهای زیر ۱۸ سال ثبتشده بیشتر برای خانمها است؛ و مشکل دیگری که او در رابطه با طلاقهای زیر ۱۸ سال به آن اشاره کرد مقاومت خانواده برای مشاورههای مرسوم پیش از ازدواج یا طلاق است.
«یکی از مراجعین ما پسر ۲۲ سالهای بود که ۴ ماه پس از جدایی از همسر اولش با دختری ۱۶ ساله ازدواجکرده بود. ازدواج دوم او هم تنها یک روز طول کشید. طلاق این زوج به درخواست خانم صورت گرفته بود چراکه خانم به فردی در کردستان دلبسته بود و خانواده بهزور او را شوهر میدهند تا عاشقی از سرش برود».
حمیدی ادامه میدهد: «در برخی مشاورههای اجباری متوجه شدهام بیشتر ازدواجهای زیر ۱۸ سال در این منطقه اجباری است، چون بسیاری از دخترها پیش از ازدواج با جنس مخالف رابطه دوستی برقرار میکنند و خانواده برای اینکه اتفاقی بین آنها رخ ندهد، دختر را وادار به ازدواج با فرد دیگری میکنند. بسیاری از جدایی دختران دهه هشتادی ما به این دلیل است. با اینحال بسیاری از ازدواجها که بر اساس قاشماخ (به زبان آذری یعنی فرار) است شاید شرایط خوبی نداشته باشد، اما چون دختران خودشان آن را انتخاب کردهاند تن به طلاق نمیدهند. البته میزان پذیرش خانوادهها هم در این نوع ازدواج خیلی کم است».
ازدواج کودکان بر اساس منفعت
او به نمونهای دیگر اشاره میکند که دختر ۱۴ سالهای با پسری حدود ۲۵ ساله که در کرج ساکن بود رابطه دوستی برقرار میکند. پسر مرتب برای دیدار به شهر دختر میآمد و همین باعث شده بود تا اسم دختر سر زبانها افتد. حمیدی میگوید این دختر که کموبیش اخلاق ضداجتماعی هم داشت را پس از مدتی با پسر یکی از خانوادههای خوب منطقه میبیند و خیلی زود عقد میکنند، اما این ازدواج تنها یک هفته دوام میآورد. به گفته این مددکار دلیل دختر برای ازدواج با این پسر خلاص شدن از سختگیریهای خانواده و ازدواج با پسر دلخواهش بوده است.
«یکی از سختیهایی که در برخی موارد برای ما پیش میآید دیدن زجر کشیدن دخترانی است که مجبورند به خاطر پول تن به ازدواج دهند. یکی از نمونههای ما ازدواج دختری ۱۵ ساله با مردی ۴۵ ساله بود. این مرد که پسری همسن دختر خانم دارد به دلیل سرطان همسرش تمایل به ازدواج مجدد داشت و دست روی خانوادهای گذاشته بود که ازنظر مالی مساعد نبودند، اما نکته دردآور این بود که مادر دختر با این ازدواج راضی بود و میگفت: دخترم عقل ندارد، این مرد پول دارد و زنش هم چند وقت دیگر میمیرد. سختی کار اینجاست که تا زمانی که دختر به ما مراجعه نکند، ازنظر قانونی ما نمیتوانیم مداخله کنیم و باید نابودیشان را ببینیم. اشکهای این دختران هرگز از یادم نمیرود».
دختران متأهل و مجرد دبستانی کنار همدرس میخوانند
یکی از معضلات بزرگی که حمیدی به آن اشاره میکند حضور کودک-همسران در دوره ابتدایی است، بدون اینکه فاصلهای بین آنها و دیگر بچهها وجود داشته باشد. آنها با دخترانی که ازدواج نکردهاند روی یک نیمکت مینشینند و در یک کلاس درس میخوانند؛ بهواسطه کودکی و ناپختگی برای دوستانشان از زندگی متأهلی میگویند و دوستان خود را به ازدواج در سن پایین ترغیب میکنند. مثلاً از النگوی طلایی که شوهرش برایش خریده میگویند یا بچهها میبینند که نامزد دوستشان برایش خوراکی خریده و با همین دلایل ساده همسر اولین خواستگارشان میشوند.
پیگیریهایی که مددکاران برای جدا کردن این بچهها انجام دادهاند هم بینتیجه مانده است. دلیل مسئولان این است که نمیتوانیم از تحصیل کودکان به بهانه ازدواج کردن ممانعت کنیم و کسی هم به فکر یک کلاس جداگانه یا بلوغ زودرس و پایین آمدن سن ازدواج نیست.
مشکلات دختران و کودک-همسران این استان آنقدر زیاد است که در اینجا نمیگنجد، اما چیزی که مبرهن است بیتوجهی به دختران، آینده و سرنوشت آنهاست. مشکلاتی که ازدواج زودهنگام برای آنها به ارمغان میآورد تا نسلها ادامه پیدا میکند. این دختران چه با فرار، چه با زور، چه با میل خود ازدواج کنند در آینده پر از زخمهای التیام نشدهاند. نسلی که خود از زندگی لذت نبرده و کودکی نکرده نمیتواند مادری باشد تا به فرزند خود زندگی و کودکی کردن را آموزش دهد. نسل دخترکانی که خیلی زود کودکی را بوسیده و کنار گذاشتهاند چه در زنجان باشند، چه در تهران یا هر شهر دیگری تا همیشه در وجود خود دردی را حس خواهند کرد که هیچ مرهمی برایش وجود ندارد.
*عکسهای گزارش: زهرا استادزاده