دیدارنیوز ـ علیرضا کیوانینژاد: تاس توی دستش میلرزد، دست پیرمرد، اما نه. قبل از اینکه بازی کند میگوید: «اگه جفتشش بیاد چی میشه.» که نمیشود. مثل خیلی از نشدنهای زندگیاش. مثل همان روزهایی که آرزوهای کالَش آنقدر روی شاخه ماندند که نصیب کلاغها شدند. مثل همان روزهایی که آرزویش نم کشید، آرزوی داشتن دکه روزنامهفروشی. آرزویش بوی نا گرفت و آرزویی هم که بوی نا بگیرد، تَرک میخورد و به کار چینیبندزدن هم نمیآید.
محمدابراهیم رنجبر امیری که این روزها چندماه از تولد نودسالگیاش میگذرد، اگر قدیمیترین روزنامهفروش تهران نباشد قطعا یکی از اولینهاست، یکی از آنها که داد میزدند «فوقالعاده، فوقالعاده.» در چله تابستان، زیر سایهسار درختان چنارِ پارک میدان اسبی عظیمیه کرج، مشغول بازی با همپالکیهایش بود: «سرِ عسل بازی میکنیم. آخه ارزش نداره سر چیز دیگهای بازی کنیم.» بعد با انگشت سبابهاش فرورفتگی محو روی گیجگاهش را میخاراند و تلخندیْ نقاب چهرهاش میشود: «ببخشید من هنوز درد دارم. آخه همین چندوقت پیش داشتم از این پارک میرفتم خونه که یه ماشین دندهعقب زد به من و افتادم زمین. یه مدتی تو کما بودم و بعد هم رفتیم دادگاه. دیدم راننده دوتا بچه داره و منم دیگه حرفی از دیه نزدم. امروزم که با شما قرار داشتم، اول رفتم دادگاه رضایت دادم و بعد اومدم.»
اولین دکهام در تهران بود
پیرمرد بعد از اینکه بازی را میبَرد، عصازنان میآید پیشم تا سفره دل باز کند: «متولد چهارم اسفند ۱۳۰۷ هستم. در امیرکُلای بابل به دنیا اومدم. سه پسر و سه دختر دارم: حمید، مجید، محمد، زهرا، زهره و فاطمه. اِسماشونم من انتخاب نکردم. کار مادرشون بود. حمید پزشکی خوند و الان دکتر شده و آلمان زندگی میکنه. مجید هم راهوساختمان خوند و با فاطمه آلمان هستن. سهتای دیگه هم ایران هستن.» میخواهد از اولین دکه روزنامهفروشیاش بگوید، ولی یکی از کهنهرفقایش از راه میرسد. لبخند، چند کلمه، بعد هم خدانگهدار. بعد دوباره میگوید: «آقا ببخشید، داشتم میگفتم که من دکه داشتم، ۱۳۲۸ اولین دکهام را در سیدخندان بنا کردم. یه دکه چوبی بود. درآمدم بد نبود. ولی یهجورایی نشد. از دستم رفت.» مکث میکند: «تا یادم نرفته درباره پل سیدخندان هم بگم. آخه یهبار ماجرا رو تعریف کردم و یکی کلا برعکس نوشت. حالا شما درست بنویس لطفا. اونجا یه نفر بود به اسم سیدعبدالله. فامیلیاش را من نمیدونم، چون همه به اسم سیدعبدالله صداش میزدن. این بندهخدا یه آلونک داشت که بهش میگفتن قهوهخونه یا چیزی شبیه این. پاتوق گروهبانها و استوارها بود. تا اینجا رو داشته باش تا بگم.» نفسی تازه میکند: «یه کوچه هم بالاتر از آلونک اون بود به اسم کوچه خندان. به گمونم هنوزم همونجا به همون اسم هست. ماشینهایی که از میدون توپخونه سابق تا تجریش مسافر میبردن از آلونک سیدعبدالله تا کوچه بعدی رو دوتا مسیر حساب میکردن. واسه همین داد میزدن سیدعبدالله و خندان. بعدا دیدن کسی حاضر نیست پول بده واسه دوقدم راه، یککلمهش کردن و گفتن سیدخندان. اینجوری اون منطقه به این اسم خونده شد و تا امروز هم هست.» دست را سایهبان صورت میکند و نقبی میزند به کودکیاش. آنجا که پیشانی نوشتش ممهور میشود، به طلاق، و بعد کات میخورد به سکانسی تلخ، به نامادری نامهربان، که برایش سیزدهسال کنتور میاندازد، سیزدهسال زندگی با زنبابا. کمی که بزرگتر میشود به تهران میآید و سنگ صبورش میشود سنگفرشهای لالهزار و آدمهای پاپتی و الخ.
بیکار شدم، ازدواج کردم
«زمانی که تصدیق ششم ابتدایی رو گرفتم اومدم که در راهآهن استخدام بشم. اون موقع با تصدیق ششم ابتدایی استخدام میکردن، ولی من سهروز دیر رسیدم و اجازه ندادن توی امتحان هنرستان شرکت کنم. یکی بهم گفت باید صبر کنم تا ببینن کسی انصراف میده یا نه. ولی کسی انصراف نداد و منم رفتم پیش آقایی به اسم هاشمینژاد که مدیرکل حسابداری راهآهن بود. اونم همین حرف رو به من زد. منم دیدم کاری ندارم انجام بدهم، رفتم روزنامه آوردم واسه کارکنان راهآهن. اینقدر میرفتم و میاومدم که نگهبانهای اونجا فکر میکردن منم جزو خودشونم. خلاصه من دیگه جای خواب هم داشتم و میرفتم روی تخت کارگرها میخوابیدم. بعد از مدتی دیگه با همه شوخی میکردم. یه روز یکی از همون کارگرها به من گفت دیگه با بقیه شوخی نکن. گفت تو مجردی، ولی اینا زن و بچه دارن و ناراحت میشن. منم گفتم چشم. تا یادم نرفته بگم چهطور زن گرفتم. یادم هست یهروز رفتم خونه دایی همسر فعلیام. نشسته بودم که دیدم یه دختر خانمی آمد تو. خدا شاهده سرم بالا نبود، فقط متوجه شدم خانمی جلوم ایستاده. شب که برگشتم خونه به مادرم گفتم من همون دختر رو میخوام و اگه نرید خواستگاری، خودم تنهایی میرم. مادرم ششماه بعد از ازدواج گفت اگه میدونستم اینقدر زننگهداری، همون بیستسالگی برات آستین بالا میزدم.»
محمدابراهیم که زمان ازدواج سیدوساله بوده درست در ایام بیپولی و آسوپاسی که شپش ته جیبش قاپ میانداخت، ازدواج کرد: «مهریه زنم هم سههزار تومن بود. خیلی زیاد است، ولی من گفتم چه یک قرون چه دههزار تومن. من که ندارم. پس بذار زیاد بگم. آن زمان بیکار بودم. یه هفته بود که بیکار شده بودم و درست توی همون یه هفته زن گرفتم. پولش رو از کجا آوردم؟ شوهرخواهرم ۵۰۰ تومن به من داد که خرج عروسی کنم. سر سفره عقد نشسته بودم که دیدم یه دستهگل بزرگ آوردن. از طرف رییس اتحادیه مرغ و تخممرغ بود. منو میشناختن. دیدم یه پاکت هم هست و توش، ۵۰۰ تومن پول. همونجا پاکت رو دادم به شوهرخواهرم و گفتم این بابت قرضم.»
راهی آبادان شدم
رنجبر از روزی میگوید که دوچرخهاش پنچر شد و همین مسیر زندگیاش را عوض کرد: «من دکهای داشتم، در سهراه زندانِ تهران. دکه که نبود، یه میز چوبی بود که من روی اون روزنامه میذاشتم. شبها هم واسه نگهبانای زندان، روزنامه میبردم. با دوچرخه از توپخونه میاومدم و روزنامه میدادم. همه منو میشناختن. ولی یه روز دوچرخهام پنچر شد و من پیاده راه افتادم که برسم به سهراه زندان. شب بود و یکهو ماشینی جلوم ایستاد. منو سوار کردن. یه آقایی که پشت سرم بود گفت برنگرد و بگو چه کاره هستی. منم تعریف کردم. بعد انگار که فهمیده بودن من بیگناهم پیادهام کردن. اون آقا به من گفت فردا بیا روزنامه کیهان و بگو با فلانی کار دارم. وقتی رفتم فهمیدم اون آقاهه که دیشب ندیده بودمش، رییس روزنامه کیهان بود. از اون روز به بعد به من روزنامه دادن و من پخش کردم. ولی بعد از کودتای ۲۸ مرداد یک روز مرا هم دستگیر کردن و بردن به شهربانی. توی اتاقی نشسته بودم که دیدم بمب دودزا زدن یا چیزی مثل اون بود. سرباز دم در ترسید و فرار کرد. منم فرار کردم. همون شب رفتم به قبرستان راهآهن. ساعت ۹ شب سوار قطار شدم و رفتم آبادان. ۴۰ ماه موندم و نماینده روزنامه کیهان بودم. کسی منو نمیشناخت. باورتان نمیشود که فقط ۱۷۰ تومن پول داشتم. بعد دیدم باید تلاش کنم تا چرخ زندگیام بچرخه. یهروز دیدم روزنامهای تیتر زده برادری سر خواهرش را برید. اون زمان روزنامهها را کیلویی میخریدم: سهریال. دیدم فروشنده روزنامه میگه من روزنامه دو روز بهت میدم. چاره نداشتم و باید میخریدم. ولی چهطور روزنامه روز قبل رو بفروشم؟ یهو یاد همون تیتر افتادم و توی خیابون داد میزدم برادری سر خواهرش را برید. وقتی مردم میاومدن که اون روزنامه رو بخرن، من روزنامه روز قبل رو هم میدادم دستشون. اینطوری ۳ تومن کاسب شدم.»
من و طیب و باقی قضایا
رنجبرْ کَج نشسته، ولی راست میگوید. گرمای هوا عاصیاش کرده، نیز من را. جستهوگریخته خاطراتش را از پستو بیرون میکشد. از طیب میگوید، از همان یکهبزن معروف تهران، از او که تمام لوطیهای پایتخت و گوشهوکنار، زیربلیتش بودند، که تیز بود و به قول نوچههایش پشه را رو هوا نعل میزد. خاطره روزی را میگوید که خودش تنها بود، نه خبری از «حاجی نصرت» بود نه «رضا پونصد و علی فرصت». هیچکدام نبودند. «کریمآقا» یی هم در کار نبود و در عوض، محمدابراهیم میخواست چیزی بخورد. خواست خلوت کند و در همین حال که تنها بود و چیزی میخورْد یکهو شنید که کسی از پشت سرش گفت: «این بچه اینجا چه غلطی میکنه.» محمدابراهیمخان گفت: «خواستم پاشنه کفش فرار رو ور نکشم و بایستم و دوتا بزنم و سهتا بخورم. ولی دیدم خودِ خودش بود: طیب. قالب تهی کردم. جلو نرفتم. این اولین دیدار من و طیب بود. همیشه میدیدمش که جلوِ حجره حاج اسماعیل دستبهسینه نشسته. منم روزنامه میبردم همونجاها. بعدها خودش هم صاحب حجره شد.» از آن یکی هم گفت، «رمضون یخی». گفت او و طیب سر اینکه چه کسی حق داشت از دیگران باج بگیرد، با هم سرشاخ میشدند. اما مخرجمشترک همه آنها که دیده بود، «جیبساعتی» و چاقوی دستهسفید زنجانی نبود، بلکه آدمهای دیگری را هم دیده بود که دهانشان بوی واژه میداد، مثلا همان که اعتقاد داشت «روزی گنجشکها در گودی انگشتانش تخم خواهند گذاشت.» گفت: «مدتی برای کسی روزنامه میبردم. نمیشناختمش. ولی بعدا فهمیدم خونه پوران فرخزاد بود و من یکی دوبار فروغ فرخزاد رو اونجا دیدم. من خوندن و نوشتن رو خودم یاد گرفتم. یعنی تصدیق ششم ابتدایی داشتم، ولی بعدا که روزنامهفروش شدم همهش خوندم تا اینکه بیشتر یاد گرفتم. برای همین مثلا میدونستم فروغ فرخزاد کیه، ولی قیافهش رو ندیده بودم. آهان این را هم بگم که تو فیلم پرونده مهدی صباغزاده هم بازی کردم، نقش منشی دادگاه رو داشتم.»
تو فکر یک دکهام
پیرمردْ همینطور که به تن خستگیاش تبر میزد از آخرین آرزویش گفت، از اینکه تو فکر یک دکه است: «من به استخدام وزارت دارایی سابق درآمده بودم و ۱۳۶۰ هم بازنشسته شدم. از دوران کرباسچی پیگیر این بودم که به من دکه بدهند که فقط و فقط روزنامه بفروشم، ولی هنوز موفق نشدهام. آخرینبار به شورای اسلامی شهر تهران رفتم، پیش آقای حقشناس. قرار شد به من دکه بدهند. حتی شهردار منطقه ۲۲ گفت هرجا میخواهی به تو دکه میدم، ولی منطقه ۲۲ تهران جایی نیست که مردم برای خریدن روزنامه به دکه مراجعه کنن و منم قبول نکردم. من آرزویی ندارم. چند سفر خارجی هم رفتم: هند، پاکستان و حتی چند کشور اروپایی. ولی حالا امیدوارم به آرزوی منِ پیرمرد گوش کنن و بهم دکه بِدَن.»
حرفهایش که تمام شد عزم رفتن کرد. وقتی آسمان سرگرم سرکشیدنِ خورشید بود و میخواست چادرِ شب به سر کُند، محمدابراهیمخان عصازنان دور شد. از آنها بود که «شهر منهای وجودشان برزخ خشکوخالی» است، همین.
پینوشت: سه روز پس از تنظیم این گزارش، پیرمرد از عزراییل فَت پا خورد و منکوب شد. سفرت بهخیر، اما تو و دوستی خدا را...