دیدارنیوز ـ پیادهرو یکی از خیابانهای تهران، سالهاست با دستهای روغنی حسن آشناست؛ با آن سبد پلاستیکی که از همان یازده سالگی پر از آچار و پیچگوشتی میکرد و مینشست گوشه پیادهرو تا موتوری برای تعمیر پیدا کند تا حالا که در 26 سالگی با سه چرخه سیارش هنوز در همان خیابان کار میکند با رؤیاهایش که روزگاری آرزوی خرید موتوری بود برای پر کردن ابزار در جعبهاش تا امروز که رؤیاهای بزرگتری در سر دارد. پسری که سالهاست سقف مغازهاش شاخ و برگ چنار کهنسالی است که تابستان سرپناه اوست و زمستان پناهگاهی که از برف و باران در امان نگهاش میدارد.
پشت دو محفظه تقسیم برق تلفن و تنه درخت، سه چرخه حسن پیداست. جای خوبی برای در دید نبودن. دور تا دور محفظه آهنی که به موتور وصل شده شماره تلفن و نامش را نوشته و زیر محفظه پر از سبدهای کوچک و بزرگ دستمال و ظرفهای پلاستیکی است. حسین برادر کوچکتر مشغول بستن لنت ترمز روی چرخ موتور است. سه صندلی پلاستیکی هم برای نشستن مشتری زیر سایه درخت هست و حسین با موهای خرمایی، ته ریش قهوهای روشن و تیشرتی سبز و شلوار جینی آبی که سر زانوهایش روغنی است روی یک صندلی کوتاه با رویه چرمی و پایههای آهنی نشسته و همینطور که کار میکند، با وسواس لکههای روغن را هم از روی زمین پاک میکند.
حسین دائم از گرما مینالد و داخل تی شرتش فوت میکند تا شاید کمی خنک شود. برادرها که باهم در این مغازه سیار کار میکنند اهل سبزوار هستند و 15 سالی میشود که همراه خانواده هفت نفرهشان از سبزوار به تهران آمدهاند. حسین تعریف میکند که پدرش آن اوایل سر میدان بالایی با موتور کار میکرده و از همان سالها کار حسن در این پیاده رو شروع شده: «داداشم خیلی وقت است اینجاست. من قبل از خدمت اینجا بودم. دوران خدمت هم با برادر دیگرم سر کانال کولرسازی بودم اما خدمتم که تمام شد دوباره برگشتم اینجا پیش حسن.» حسین حالا دو سال است ازدواج کرده و با پولی که در این مغازه درمیآورد زندگیاش را میچرخاند. خودش که راضی است و دائم از اینکه مردم محل آنها را پذیرفتهاند و به آنها اعتماد دارند، خوشحال است.
مشتریها یکی یکی از راه میرسند و همه میخواهند کارشان زودتر راه بیفتد. مردی تقریباً 40 ساله موتورش را پارک میکند و مشکل را به حسن میگوید. حسین میرود از شرکتی در همسایگی آب بیاورد. مرد سر حرف را باز میکند و از اعتمادش به این دو برادر میگوید: «خدایی از خیلی از مغازهدارها کاریتر و فنیتر هستند. من همین کوچه بالایی زندگی میکنم و سالهاست برای تعمیر موتور فقط اینجا میآیم. واقعاً بچههای کاری و قابل اعتمادی هستند.»
حسن با لباس کار و کلافه از گرما موتورش را گوشه پیاده رو پارک میکند. موتورش هم با جعبه و صندلی کاری که روی ترک دارد تعمیرگاه سیار است. حسن 26 ساله با ریشی مرتب و چشمان قهوهای روشن سریع دست به کار میشود تا چند موتوری که در نوبت ایستادهاند سریعتر راه بیندازد. مینشیند روی صندلی و حسین آچار و دم باریک را دم دستش میگذارد. سریع و بدون وقفه قاب روی رکاب را باز میکند و با ظرف پلاستیکی مایع ظرفشویی که پر از بنزین است شروع میکند به شست و شو. همینطور که دستش به کار است حرف میزند: «سال 83 که سیکل گرفتم از شهرستان به تهران آمدیم و من سریع رفتم مغازه یکی از آشناها که تعمیرات موتور را یاد بگیرم و بعد از یک سال آمدم اینجا و کنار پدرم کار کردم. از سال 84 تا حالا تقریباً 14 سال است که در این خیابان کار میکنم.»
او از روزهایی میگوید که همه دار و ندارش یک سبد بود؛ سبدی پر از ابزار تعمیر: «کم کم یک موتور خریدیم و بعد سه چرخه. خدا را شکر الان دیگر همه مرا میشناسند.» از او میپرسم دوست نداری مغازهای بگیری و کار کنی؟ میگوید: «مغازه اینجا گران است. مغازه 65 متری 200 میلیون تومان است با ماهی 8 میلیون اجاره که واقعاً پول من نمیرسد. از طرفی بروم جای دیگر مغازه بخرم هم فایده ندارد چون همه مشتریهای من اینجا هستند. آن اوایل که آمده بودم خیلیها به من گیر میدادند و میگفتند از اینجا برو اما حالا همه شرکتهای اطراف آشنا هستند. حتی اهل محل هم مرا میشناسند و به من اعتماد دارند اما هنوز هم بعضی که از اینجا رد میشوند میروند زنگ میزنند شهرداری و میگویند ما پیاده رو را شلوغ کردیم.»
او از دوستان و آشناهایی میگوید که در این سالها در همین مغازه خیابانی از او کار یاد گرفتهاند و رفتهاند و برای خودشان اوستا شدهاند و مغازه باز کردهاند اما او هنوز با رضایتی که انگار از جایی غیر از کار ریشه میگیرد همان جا کنار پیادهرو مانده با مردمی که هر روز صبح او را میبینند که در محفظه سه چرخهاش را باز میکند و تا غروب کار میکند و عرق میریزد. در یخبندان زمستان و گرمای تابستان: «دست خیلیها را که متأسفانه از بیکاری راه خلاف میرفتند، گرفتم و آوردم اینجا کار یادشان دادم. همه برای خودشان آقایی شدهاند بیا و ببین. چه چیزی از این بهتر که به آدمها کمک کنی؟ چه چیزی از این بهتر که مردم به آدم اعتماد کنند. شاید باورت نشود ولی اینجا کلید خانه را میدهند دستم میروم موتورشان را تعمیر میکنم. خب من از بچگی اینجا بودهام و من را دیدهاند و این تأثیر دارد.»
او از روزهایی میگوید که بزرگترین آرزویش خرید یک موتور بود تا لوازم تعمیرات را پشتش بریزد و کار کند. آرزویش حالا چند قدم آن طرفتر پارک شده: «دلم میخواست موتور آپاچی پالس بخرم که خریدم و فروختم اما الان توقعم رفته بالاتر. خدا را شکر به آرزوهای کوچکم رسیدم و حالا برای آرزوهای بزرگتری زندهام و تلاش میکنم.»
حالا آرزویت چیست حسن آقا؟ این را که میپرسم میگوید: «دلم میخواهد اگر پولدار بشوم مغازه باز کنم. نه یک مغازه ساده نه، دلم میخواهد نمایندگی موتور باز کنم و نمایشگاه داشته باشم. دوست دارم حداقل 20 نفر زیر دستم نان بخورند. آرزویم این نیست که خانه بخرم یا بروم جایی برای تفریح. فقط دلم میخواهد مغازه بزنم. نمایشگاه موتور صفر بزنم و وسایل عمده موتور بفروشم. تنها امیدم این است، حالا هر چی خدا بخواهد. اگر پولش را داشتم همین فردا این کار را میکردم. ولی متأسفانه بازار بدجور خراب است و حتی پول نداریم لوازم بخریم. قبلاً یک وانت وسیله میخریدیم میشد 10 میلیون الان یک کارتن میشود 10 میلیون.» با خنده میگوید: «اگر از اول عمرم فقط لوازم خریده بودم و انبار کرده بودم حالا خیلی وضعم توپ شده بود!»
مردی بهسمت موتوری که در پیادهرو پارک شده میرود تا روشنش کند. حسن به سمتش میرود و برای مرد توضیح میدهد که سر صبحی یک نفر داشته بنزین موتورش را خالی میکرده که او سر رسیده و شیر بنزین را بسته. مرد از او تشکر میکند و سوار میشود و میرود. با خودم فکر میکنم به دست آوردن اعتماد مردم محل و حتی شرکتهایی که در همسایگی آنها هستند کار راحتی نبوده برای پسری که از یازده سالگی در این خیابان کار کرده و عرق ریخته زیر شاخ و برگ چنار کهنسالی که تابستان سرپناه اوست و زمستان پناهگاهی که از برف و باران در امان نگهاش میدارد.