دیدارنیوز ـ
مرضیه حسینی:
پرده اول: قهرمان بوکس در BRT
ساعت حدود ۶ عصر بود و BRT خط استادمعین ـ پارک وی هنوز به شدت شلوغ بود. درحالی که تلاش میکردم تا جایی برای ایستادن پیدا کنم، از قسمت آقایان اتوبوس، صدای شخصی بلند شد که از مسافرین میخواست به او توجه کنند. صدای مرد بلند قد، سبزه و چهارشانهای که به شکل گوشخراشی فریاد میزد: «خانم ها، آقایان، من یک مرد ۷۰ ساله ام که دخترم سرطان داره، هیچ پولی برای خرید دارو ندارم، هر آمپولی را ۵۰۰ هزارتومان میخرم، خودم قهرمان بوکس این کشور و مدال آور بودم، اما الان به این وضع افتادم، کمکم کنید.»
در لحن آن مرد، ذرهای تضرع، نگرانی و یا غم نبود. مرد سپس رو به قسمت بانوان اتوبوس کرد و با صدای بلندتری گفت: «خانمها اگر به من کمک خوبی کنید، خدا هم در عوض یک شوهر خوشکل و مهربون و پولدار بهتون میده، کمک هاتون بی عوض نمیمونه، چشم امید من به محبت شما مادرهای دلسوز و خواهرهای مهربونه، شما هم حتما دختر و خواهر دارید، میدونید چه عذابی میکشم!»
لحن توام با شوخی آن مرد، بیش از لحن بی تفاوت پیشینش باعث تعجب و انزجارم شد. با خودم گفتم چطور میشود کسی دخترش سرطان داشته و شدیدا مریض باشد، اما اینقدر راحت و بدون ذرهای تاسف درباره اش حرف بزند و حتی مسخره بازی هم دربیاورد؟
مرد بوکسور منتظر جمع آوری کمک های نقدی بود. چند زن مقداری پول از ۲ هزار تومان تا ۱۰ هزار تومان به او کمک کردند. نگاه کردم تا واکنشش را ببینم، با لبهای برگشته از نارضایتی نگاهی به پولهای لوله شده کرد و با دلخوری گفت: «همینه دیگه، اینقدر خسیس هستید که مشکلاتتون حل نمیشه، من با ۱۲۵ کیلو وزن و ۱۸۰ سانتیمتر قد اینقدر ازتون خواهش کردم، خب چرا کمک نمیکنید؟»
یکی از خانم های چادری رو به آن مرد کرد و گفت: «آقا من میتونم به جایی معرفی تون کنم که داروها را رایگان یا با تخفیف زیاد در اختیارتون قرار بدهند» ولی او درحالی که داشت از اتوبوس پیاده میشد گفت: «نه نیازی نیست خودم جورش میکنم.»
به محض پیاده شدنش، همهمه مسافرها در مورد رفتار ناپسند او شروع شد. زنی با عصبانیت گفت: «خجالت نمیکشه مردک! گدایی می کنه با شیادی، بعد طلبکارم هست، اینا دنبال پول مفت هستن، چه کاری از شیادی و گدایی آسون تره؟!» زن میانسالی ماسکش را برداشت و گفت: «من با این سن تا این این موقع سرکارم که دستم جلوی کسی دراز نباشه، بعد این مرد با ۱۲۵ کیلو وزن نمیره کار کنه، تازه معلوم هم هست که دروغ میگه، صدای پدری که بچه اش بیماره هیچ وقت اینقدر پرانژی و پرهیجان نیست!» دختر جوانی سرش را از روی موبایلش بلند کرد و از وسط اتوبوس فریاد زد: «اینکه معلومه دروغ میگه، تاسف من از خودمونه که چرا بدون ذرهای فکر به اینکه راست میگه یا دروغ، پول میدیم به همچین آدمهایی.»
ضربه نهایی را اما زن جوانی که به شیشه تکیه داده و نزدیک من ایستاده بود زد. او رو به من و زنهای اطرافش کرد و گفت: «من دو ساله که از این مسیر میام و میرم و ۲ ساله که این مرد رو می بینم، سال پیش میگفت خودش سرطان داره و ۶۰ سالشه و کارمند بازنشسته است، الان داره میگه دخترم مریضه.» مسافران با شنیدن این جملات، هر یک چیزی گفتند اما من در ذهنم به کار زشت مرد بلند قد فکر کردم که سالهاست به بدترین شیوه ممکن، با فریب مردم و سوء استفاده از احساسات آنها گدایی میکند.
میخواستم پیاده شوم که همان زن چادری خطاب به مسافران دور و برش گفت: «فقط همین یکی نیست، تعداد این گداهای شیاد خیلی بیشتره، یک پیرمردی هم هست شیفت صبح میاد توی بی آر تی و مدام ناله میکنه که گرسنه ام و چند روزه که غذا نخوردم. یک روز بهش گفتم بامن پباده شو که برات غذا بخرم، قبول نکرد و گفت نه من پولش را میخوام، پس حواستون باشه گول نخورید.»
پرده دوم: خاله برام معجون بخر!
ایستگاه پل امیربهادر پیاده شدم که به خانه بروم. هوا بسیار سرد بود، تندتند راه میرفتم که ناگهان پسربچهای به دستانم آویزان شد و با اشاره به آبمیوه فروشی آن سوی خیابان گفت: «خاله خاله میشه یه چیزی برام بخری، خیلی دلم میخواد.» به صورت ترک خورده از سرما و دستانش که هنوز آویزان به آستینم بود نگاه کردم و در دلم گفتم: دیگر به بچه نمیشود شک کرد، او حتما راست میگوید.
با پسر بچه به سمت آبمیوه فروشی رفتم. از او پرسیدم شیر موز دوست داری برات بخرم؟ دستش را از آستینم جدا کرد و گفت: «نه شیرموز نمیخوام! معجون ویتامین میخوام.» با تعجب گفتم: «خاله من خودم هم تاحالا معجون نخوردم، اما شیرموز خوردم، خوشمزه هم هست.» پسر بچه باز به اصرار گفت: «نه یا معجون بخر یا پولش را بده.» به مرد آبمیوه فروش گفتم: آقا یه شیرموز لطفا. لیوان شیرموز را روی نیمکتِ کنار آبمیوه فروشی که پسر بچه نشسته بود گذاشتم و از او دور شدم.
مردی که کنار آب میوه فروشی، بنگاه املاک داشت، نزدیک آمد و گفت: «خانم، اینا دروغ میگن، اینا حقه بازن، روزی ۱۰ تا خانم را همین جور گول میزنن، چون با صاحب آبمیوه فروشی و این سوپریهای اطراف بستن که هرچقدر مشتری بیارن و چیزهای گرون تری بخورند، پول بیشتری بهشون میدن، برای همین بود که اصرار داشت معجون بخری. هر معجون ۲۲ هزار تومانه، والا گیر شاه نمیاد حالا این بچه به جای تشکرش درخواست معجون داره.»
از مرد بنگاهی تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. از دیدن این دو اتفاق ـ مرد بوکسور و پسر بچه ـ بسیار دلخور و ناراحت بودم و مدام از خودم میپرسیدم واقعا چطور و به چه کسی میتوان اعتماد کرد؛ وقتی که حتی پسربچهای که دلت برای سرخی گونه هایش تا این حد سوخته، سرت را کلاه میگذارد.
پرده پایانی: ضربه به اعتماد عمومی
ناراحت بودم از اینکه با وجود چنین افرادی که روز به روز هم بر تعدادشان افزوده می شود، اعتماد عمومی خدشه دار شده و آدمی آنچنان از کمکی که کرده احساس حماقت میکند که تصمیم میگیرد دیگر مهربان نباشد، دیگر اعتماد نکند و دیگر دلش از دیدن بعضی از صحنهها به درد نیاید، چون ممکن است فیلم و حقه بازی باشد.
افرادی مانند آن مرد گدا در BRT و پسر بچه ای که درخواست معجون داشت به تمام جامعه ظلم و خیانت میکنند. با خودم فکر کردم این تمایل افراد به داشتن پول مفت در قالب و شکل گدایی، نمیتواند تنها متکی به عامل فردی باشد و حتما دلایل ساختاری دارد، ساختاری که تکیه اش بر دادن اعانه است و دست مردم همواره به سمت این اعانات دراز است. چنین رویکردی در پروراندن افراد فاقد عزت نفس که با گدایی به دنبال پول مفت هستند، بی تاثیر نیست.