دیدارنیوز ـ
آرش راهبر: لعنت به شنبهای که اول صبحش با یک خبر بد آغاز شود! لعنت به سرطان که گاهی آنقدر قوی است که از راه جسم بر روح تسلیم ناپذیر آدمها غلبه میکند!
صبح دیروز سرانجام تن خسته و رنجور مهدی شادمانی خبرنگار ورزشی و دوست درجه یک خیلی از خبرنگارها و ورزشکاران در برابر سرطان مغلوب شد و روح متعالی او را از بند جسم رها کرد.
مهدی شادمانی را بیش از ۱۲ سال است که میشناسم و در چند رسانه مختلف همکار بودیم. خبرنگار خوش ذات و خوش قریحهای که لحظهای آرام و قرار نداشت و فراتر از ماجراهای سطحی در ورزش، همیشه دنبال ریشهها و علتها میگشت. آدم مهربان و بی عقدهای بود و در عین حال برای خودش اصول و قواعدی هم در کار داشت. زود رشد کرد و کارش به جایی رسید که در دو سه رسانه مهم و معتبر کار میکرد. در یک دهه گذشته روزنامه دنیای فوتبال، همشهری جوان و برنامه ۹۰، دوران اوج خود را مدیون و مرهون تلاشهای مهدی بودند. آقای شادمانی واقعا سمبل نام خانوادگی اش بود و بی دریغ لبخندش را به همه هدیه میکرد.
انسان بودن و خوب بودن در خیلی از مواقع سادهتر از آن چیزی است ما برای خود تصور میکنیم و مهدی نیز یک آدم خوب «معمولی» بود. از حدود سه سال قبل اما یک غده بدخیم در پای چپ او پیدا شد و روزگار مهدی را تغییر داد. در کنار آن سرزندگی و شادابی عظیم، اندک اندک نگرانی، چون جذام به زندگی مهدی شادمانی و خانواده اش رخنه کرد و همچون موریانهای بنیاد سلامت او را جوید و بلعید.
عبدالله شادمانی (نام شناسنامهای مهدی) اما دست در گردن سرطان انداخت و از این بیماری شوم، پلکانی برای ملاقات پروردگارش ساخت و هر روز از آن بالا رفت و به معنی کلمه شد بنده خوب خدا. سرطان را بهانهای برای شکرگزاری به درگاه احدیت قرار داد و بابت لحظه لحظههایی که زندگی میکرد مناجات خواند. هر چه دردش بیشتر شد بندگی را زیباتر یافت و رسید به جایی که از خداوند «معجزه» خواست. آری در میان امواج سهمگین درد و رنج، مرگ میتواند معجزهای باشد برای رهایی. روح بی قرار مهدی شادمانی امروز به ابدیت پیوسته است.
***
هفدهم مرداد امسال و مصادف با روز خبرنگار سعی کردم یادداشتی درباره این روز بنویسم و از رنجهایی که میبریم بگویم. اما این نوشته کوتاه هرگز به انتهای مطلوبم نرسید. همان روز یاد مهدی شادمانی بودم که قصه اش دیگر در ظرف دنیای ما خبرنگاران خسته و بخت برگشته نمیگنجید و میترسیدم مبادا این وجیزه، به دستش برسد و به خاطر یک ویرگول نابجا ناراحتش کند. امروز اما مهدی عزیز از قید و بند ما زمینیها رها شده و حالا شاید فرصت خوبی برای انتشار این متن باشد. این متن حقیر و نیمه کاره را تقدیم میکنم به دو عزیزی که در روز خبرنگار امسال، تصویری بزرگتر از دنیا جلوی چشمانم ساختند:
«روز درد و شادمانی»
«.. و حالا که روز خبرنگار است دارم فکر میکنم به چند نفر. چند نام عزیز که نه تنها آبروی این شغل را نبردند که خود آبرویی هستند بر این تن شریف. از دیروز که برخی دوستان لطف کردند و این روز را به بنده و هم صنفانم تبریک گفتند، به یاد محمود صارمی هستم، خبرنگار ایرنا که سالها پیش در مزار شریف آماج تیر خشم و کین قرار گرفت و نزدیکان و همکارانش را تنها گذاشت و حالا در روزی که برای خانواده او یادآور یک تلخی بی پایان است ما جشن میگیریم و کیک میبریم و ادای آدمهای شاد را در میآوریم. ما بر طبل شادانه میکوبیم و خانوادهای به این شغل لعنت میفرستند که چگونه وجود عزیز پدر را از آنها گرفت. تضاد غریبی است!
در این روز نیمه تابستان، دوست ندارم تلخ باشم، اما تصویر دردمند مهدی شادمانی هم مدام جلوی چشمانم رژه میرود و ذهنم را میگزد. خبرنگار درجه یک و محترمی که حالا دو سه سالی میشود قلم را ناچار کنار گذاشته و با سرطان لعنتی گلاویز است. اگر در عالم خبر تا دو سال پیش چندان شناخته شده نبود، اما مهدی حالا سلبریتی همه آدم هاست، همه آدمهایی که او را قهرمان خودشان میدانند، قهرمان مبارزه با یاس و نومیدی.
همه آدمها برایش دعا میکنند و از او میخواهند که تسلیم نشود، چون فکر میکنند تنها کسی است که مشعل امید را نگه داشته و در تاریکی پیش میرود. طبق معمول کار آسان را انتخاب کرده ایم و خیلی از مسئولیتهای خودمان را انداخته ایم روی شانه یک نفر، کسی که نمیدانیم آیا طاقت این همه بار و فشار را دارد یا نه. مهدی هم مثل خیلی از ما خبرنگار شد تا از دنیا جای بهتری برای زندگی بسازد و حالا در موقعیتی دیگر همین کار را کرده، هر چند شاید اصلا دوست نداشته این نقش به ظاهر مثبت و پر از درد را...
میدانم که سراسر وجودش پر از درد است، اما رنج از او آدم دیگری ساخته، آدم بهتری که از یک مرز مبهم عبور کرده و به شیدایی رسیده است، تنها مخدری که میتواند روی سرطان را کم کند و به آن بخندد...»